2022-08-30 17:41:24
#خزان_دلتنگی
#قسمت_هشتصدوشصت_وپنج
لینک قسمت اول
https://t.me/mofidmozer/51293
عروس های دیگه در حال آماده شدن بودند و پخش موزیک هایی که وجد آور بود و حسابی آدم رو به هیجان وا می داشت.
مقابل آینه ایستادم و با دست کشیدن و رد کردن چین های لباس از کمر و سر دادنش رو دامن بلندم، لباسم رو مرتب کردم و
دستی هم به رشته های ابریشمی روی بازوها و سرشونه هام کشیدم. همه چیز عالی شده بود و قطعاً در انتهای اون شب قشنگ
عالی تر هم میشد . سحر با برداشتن کیف دستی اش در حالیکه با قدم های آرومی به سمت آینه های انتهایی سالن می رفت برای
تجدید آرایشش از من هم خواست گل و کیفم رو بردارم و چیزی رو فراموش نکنم. ماههای آخرش بود و حسابی هم سنگین شده
بود و این قضیه باعث شده بود کمی توی راه رفتن کند شود . سحر هفت ماهه بود و عمه شش ماهه، و خدا روشکر بچه سالم بود و طبق
آخرین چکاپ و سونوگرافی همه چیزش هم عالی و نرمال بود.
برای برداشتن دسته گلم که روی میز قرارش داده بودم یکم خم شدم و برای آخرین بار به خودم توی آینه نگاه کردم. محکم تر
از همیشه لبخند زدم و مسرور و خوش حال از اون حس و حال مطلوبم پلک آرومی روی هم گذاشتم و نفسی عمیق گرفتم.
باز صدای دست و جیغ کشیدن ها بالا رفته بود و باز تکرار آهنگی که یه کم پیش پخش شده بود و جزء آهنگ های محبوبم بود
و هر بار با شنیدنش لبخند روی لبم می اومد.
گویا باز دامادی برای بردن عروسش اومده بود و در شیشه ای و مات از پشت کرکره های نقش دار و طلایی رنگ برای ورودش
نیمه باز شد. برای دیدن عروس و داماد خوشحال بعدی سر چرخوندم و نگاهم روی در رفت؛ نیمه ی بدن دامادی که قصد داخل
اومدن کرده بود از در نیمه ی باز شده ی در کمی مشخص بود و با افتادن نگاهم روی کفش هایی آشنا و بررسی بیشتر لبخندی
ناباور و پر ذوق روی لبم نشست. نگاه خیره و دستپاچه ام خیره در بود و لحظه ای بعد روی قامت بلندش که با یاالله گفتن پر
تکرارش و نگاه سر بع زیرش داخل اومد.
اشک غیر ارادی و ناخواسته توی چشم هام حلقه زد و سعی می کردم مانع از ریزششون بشم و آرایشم رو به گند نکشم.
دستم لبه ی میز پشت سرم چنگ شده بود و با نگاه کردن به اون همه خوش پوشی و قامت بلند و اندام ورزیده اش و آروم و
ذوق زده لب گزیدم؛ عجیب هم اون لباس توی تنش نشسته بود. همچنان سر به زیر بود، خانم کنی حجاب کردند و بعد از
مطمئن شدن از این موضوع با اشاره ی دست یکی از کا کنان اونجا به من و دنبال کردن رد انگشتش در خالی که دست هاش رو
توی جیب شلوارش فرو کرده بود آروم سر بالا گرفت. و بالا گرفتن نگاهش و گره خوردن نگاه های مات و مسخمون بهم همزمان
شد با ریتم انداختن همون موزیک دوست داشتنی.
تو عبور صخره ها
از خودم که بگذرم
ولی دستای تورو
عاشقونه می برم
تو ستاره ای برام
بی تو شب تاریکیه
تو سکوت چشم تو
دیگه خوندنم چیه
چی میشد عاقبتم
بی تو تواین همه راه
روی تردید
دلم خط بکش خط سیاه...
چونه ام بغض لرزید اما خندیدم و عشق عمیق نگاهم رو حواله ی نگاه شیفته و پر برقش کردم. چقدر که باهمون موهای تراشیده
هم جذاب و خوش چهره شده بود اومدن سحر و رخساره بینمون و قطع شدن اتصال نگاهمون، مثل پارازیتی بود که وسط
اون تصویر قشنگ و دیدنی می افتاد.
آماده ی رفتن شده بودیم و با سر کردن شنل حریرم و انداختنش روی سرم سمت هیربدی رفتم که حالا کمی هم دستپاچه و
هول بود و بی اندازه هم مشتاق. همین که نزدیکش رسیدم عطرهامون توی هم پیچید و درجازدن قلب هامون برای به آغوش
کشیدنی حریصانه. بی محابا جلوی همه بغلم کرد و نرم و با دست زدن اون جمع زنونه پیشونیم رو با بالا زدن کلاهم بوسید و
نفس تنگ شده ام رو بعد از اون لحظات نفسگیر بیرون فرستادم. موزیک این بار شادتر و ریتمیک تر شده بود و با جیغ و دست
رخساره بقیه هم همراهی کردند و حسابی هم تبریک گفتند. ساناز پشت بند هیربد با جیغی بلند و زدن برف شادی روی سرمون
داخل اومد و شلوغ بازی هر دو شون اون وسط.
بالاخره از آرایشگاه بیرون اومدیم و با سوار شدن ماشین شاستی بلند و مشکی رنگ هیربد که با رز های سفید و سرخ حسابی
تزئین شده بود حرکت کردیم .
رمان جدید و داغ #معصیت
سعی داشتم با دست هام پسش بزنم اما موفق نبودم
دستش رو نوازش وار از روی گونه ام به پایین سوق داد تا به یقه ام رسید. خواستم بازم جیغ بکشم که این بار دستش رو روی دهنم گذاشت و با خشم بهم خیره شد و غرید:
-دهنتو ببند
تمام مدت متوجه ی حال خراب و مستیش بودم، اما نمی دونستم تا این حده که بخواد اینجور فکرها به سرش بزنه!
یقه ام رو پایین کشید و دست سردش رو روی سینه ام گذاشت؛
میون جیغ های پی در پی و شاید بی جونم، اشکام به پهنای صورتم ریخته می شد!حس می کردم عاجزانه، هیچ راه فراری ندارم....
https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ
@mofidmozer
851 views14:41