Get Mystery Box with random crypto!

هیچوقت البته مثل شما مرتب و خوش لباس و قد بلند و خوش قیافه نشد | امیدگاه

هیچوقت البته مثل شما مرتب و خوش لباس و قد بلند و خوش قیافه نشدم.این چیزها ذاتی است.حتی مرتب بودن...
اما از شما چیزهای زیادی یاد گرفتم

سی و شش سال گذشته.من دانش آموز کلاس چهارم ریاضی دبیرستان دکتر نصیری بودم که حالا دیگر اسمش شده بود حسن قدمی و صورت خیلی از معلم هایش را ریش پرپشتی پوشانده بود و یقه ی پیراهن هاشان بدون کراوات شده بود و کمی هم روغنی...
منطقه ده تصمیم گرفته بود برای بچه های آن تکه از شهر که خیلی هاشان دست و بالشان باز نبود کلاس کنکور ارزانقیمتی راه بیندازد.همانجا بود که با او آشنا شدم.

معلم شیمی مردی جوان و قد بلند بود که کاپشن خوش دوخت و دستمال گردن خوش رنگش، او را از جهان آن روزها متمایز می کرد.از لحظه ی ورود به کلاس یک بند درس می داد.طوری که دلت نمی خواست پلک بزنی و زمان طوری عبور می کرد که انگار برای رفتن عجله دارد...

پدرم می گفت نصف طعم چای به زمانی است که برای دم کردنش می گذاری و نصف دیگرش به جنس و شمایل استکانی که سر می کشی...

معلم شیمی، فرمول های نچسب شیمی را طوری با حوصله و عشق به خوردت می داد که انگار در استکان بلور، چای خوب دم کشیده ی دارجیلینگ را نم نمک سر می کشی...
***
جنگ بود و مجتبی شهید شده بود و علی رضا قصد رفتن به جبهه داشت.
به قرار همواره، در پنج دقیقه ی پایان کلاس روی میز نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و نگاهش انگار به سرنوشت علی رضا راه کشیده بود که سه هفته ی بعد با چهره ی بی خون درون گورستان شهر آرام می گرفت...
در جواب علی رضا که حالا لباسی خاکی رنگ به تن داشت و از رفتن و جنگیدن گفته بود، گفت:
نمی خواهم نصحیت کنم.می دانم که فایده ای هم ندارد.اما ای کاش هر کس لباس خودش را بپوشد و کاری را بکند که می داند و می تواند.من کاری را که برایش تربیت شده ام انجام می دهم.کاری را که بلدم.بی مزد و منت و برای به به گفتن این و آن هم کار نمی کنم.رعیت کسی هم نیستم.نمی دانم چقدر جنگیدن بلدی.اما ای کاش هر کاری را که می خواهی بکنی بلد باشی و درست و بجا انجام بدهی و ببینی آیا نفعی هم برای خودت و دیگران دارد یا نه...

اسفند سال شصت و شش بود و موشک باران.کلاس های کنکور تعطیل شده بودند.پشت کنکوری بودم و به دبیرستان رفته بودم تا اگر می شود جزوه ی ریاضی یکی از معروف ترین اساتید ریاضی آن دوران -که دبیر دبیرستان قدمی هم بود - را تهیه کنم...
دبیر ریاضی با نگاه خشک و سبیل سپید ماهوت پاک کنی پوزخندی زد که؛ حالا؟... دیگر خیلی دیر است پسر...
دبیر شیمی که شاهد چشم های خجالتی و صورت به هم ریخته ام بود اسمم را پرسید و تسلای کوتاهی داد و وارد دفتر شد...

هفته ی دوم فروردین ماه، جزوه ی ریاضی و شیمی کنکور برایم پست شده بود...
****
با رعشه و التهاب خبر قبولی ام را گفته بودم و از معرفت و مردانگی اش تعریف کرده بودم.اما او‌ با چشم هایی که حوض آرام ظهر تابستان بود نگاهم کرده بود و گفته بود:
معرفت و مردانگی و این چیزها همه حرف است.لابد برایم نفعی داشت که این کار را کردم.گول این چیزها را نخور.درست را خوب بخوان.کارت را درست انجام بده و حقت را بگیر.در باد تعریف های خشک و خالی هم نخواب...
***
آقای ناصر ضیغمی، دبیر برجسته ی شیمی دبیرستان های تهران:
می دانم که حالا دیگر چند سال است که کلاس ها و کوچه ها و لحظه های این شهر را از صدا و قدم ها و حضور خودتان محروم کرده اید اما شما به من آموختید که می شود به خود وفادار ماند و تن به رنگ به رنگ شدن نداد.می شود شعار نداد اما موثر و پرفایده عمل کرد.نمی دانم که چرا آن روز به من آن لطف بزرگ را کردید و نفع من برای شما چه بود؟اما همینجا با صدای بلند نام شما و تمام کسانی را که به انسان وفادار ماندند و سر خم نکردند و نقش خود را به تمامی و بی نقص بازی کردند، فریاد می زنم و به احترام تمام معلمان کاربلد و بی هیاهو تمام قد می ایستم.

روز معلم مبارک

T.me/raheomid