نیش خندی زد و نگاهش رو ازم گرفت. با چندش سرم رو چرخوندم و اطراف رو از نظر گذروندم. تو خیابون بودیم. چون خونه ویلایی بود و یخورده از تهران فاصله داشت، اطراف فقط خونه های ویلایی بودن و یه چند تا هم درخت بلند و وحشتناک تو خیابون کاشته شده بود. یه سمت خیابون همش بیابون بود و پر از درخت، یه سمت هم چند تا خونه بزرگ و ویلایی! حواسم به وحشتناکی کوچه خیابون بود که با صدای پسره برگشتم و نگاهم رو بهش دوختم.. - گوشی داری؟!
اخم هام رو جمع کردم و با لحن جدی گفتم: - براچی میپرسی!؟
پوزخند عمیقی تحویلم داد و با حرفی که زد رسما ضایع شدم!
- گوشی خودم خاموش شده، باید زنگ بزنم خبر بدم زنده ایم و بیان دنبالمون یا می خوای تا خود صبح همینجا بمونیم؟!
لبامو عصبی روی هم فشار دادم و دستم رو به سمت جیب مانتوم بردم و با یاد آوری این که هر سه گوشی هامون رو تو ماشین گذاشته بودیم، آه از نهادم بلند شد! نگاهم بهش بود که یهو با صدای فریاد زدن همون خانومه و دزد دزد گفتناش! هردو مثل چی پا به فرار گذاشتیم. به سمت بیابونی می دوید، می ترسیدم اما مجبوری دنبالش رفتم.