Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 3

2022-08-30 15:02:23

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 291

اصلاً برام 
مهم نیست با چند نفر خوابیدی... گوش کن... به اون نوچه ی بهادرم بگو 
اینجور وق نزنه به من...
نگاه خیره اش عجیب است. این موجود نفرت انگیز است. چگونه زمانی فکر 
میکردم او بهتر از دیگرانشان است؟! 
– من نمی ذارم راحت کنار مردی باشی... مگه اون مرد من باشم... 
لحظه به لحظه دنبالت بودم... وقتی کارمند بهادر الدنگ شدی... وقتی خونه ی
اون پیرزن سگ صورت بودی...
محمدو من روانی کردم... آخه نمی شه دوتا برادر یه دخترو با هم بخوان که... 
رفت سراغ نامزد مسعود. دختره ی فاحشه هم کم نذاشت... ولی خوب پاگیرش 
کرد، حق محمد بود که با زنی باشه که ازش متنفره... از اول بهش گفتم تو 
سهم منی... برات خیلی کارا کردم... فکر میکنی چه جوری از دست اون 
مرتیکه ی خرفت حشری جون به در می بردی؟ من بپات بودم... من... 
مصطفی... میدونی چند بار ازم کتک خورد برای تمام کتکایی که بهت زد؟ 
اون مادر هرزه ت... هیچوقت گفت چهجوری سر از این جا درآوردن؟ گفت
چه طوری اون مرد بدبخت و که بابات شده بود زجرکش کرد؟ تو هیچی 
نمیدونی...حالام اومده بودم بگم بیا کنار بیایم... من شاپرک و گذشته ت رو 
میدم بهت و هرچی بخوای... از بهادر افخم جدا شو... فقط کنار هیچ مردی 
نباش... تو نمیدونی هیچی از من. تو نمیدونی مصطفی میتونه چه کارا 
بکنه... 
به عباس نگاه می کنم. حتماً حرف هایش را می شنود، اما فقط اخم دارد و من 
شوکه از تمام این ها پا عقب می کشم. 
– تو کثافتی...
میخندد؛ دیوانه وار. 
– کثافت اونیه که زنش این جا عزادارِ بچهشه و اون اون سر دنیا دنبال 
عشق وحال... مگه نه، عباس؟ ! 
نباید بمانم تا ببینم. احمقانه فکر می کردم که می شود با مصطفی از در صلح 
درآمد یا حداقل خرش کرد. او خودش شاه مار است از قبال مارهای اطرافش.


................ 


بهار برای اولین بار چند سی سی شیر از شیشه می خورد و من چشم انتظار، 
قطره قطره ی آن را دنبال می کنم. هر بار که فک تکان می دهد و از گلوی 
نازک و باریکش پایین می رود و خسته از کاری طاقت فرسا، بازهم تمرکز
میکند. تمام سه ساعت را بالای سرش میمانم، نکند که پس بزند یا افت 
اکسیژن... شاید هم چون شجاعتم بیرون از این جا ته نشین میشود. 
باز هرچه پیش آمد را مرور می کنم. آن مرد کنار رستوران وقتی به خانه ی 
فرامرز می رفتیم. او که از لحظه ای غفلت استفاده کرد و در ماشینی که باز شد. 
خوب به یاد دارم چه گفت، جمله به جمله... که اگر از ارث چشم نپوشم، شاپرک 
را ازدست میدهم. که بهادر را به خطر میاندازم. چاقو که بیخ گلویم رفت 
فهمیدم جدی است. فهمیدم کار فاضل است یا پسرانش، اما حتی فکرش را 
هم نمی کردم که پدرم ثروتی هنگفت برایم گذاشته بود. آن روز فقط خانه را 
میدانستم... شاپرک به ازاء خانه... معامله ی خوبی بود. حتی به بهادر هم نگفتم. 
نمیخواستم نگران شود. وقتی مصطفی درست روز بعد از سیزده فروردین سر 
راهم پیدا شد، آن هم زمانی که شاپرک را به مرکز برمیگرداندم... هیچوقت 
فکر نمیکردم او کسی که تهدیدم کرده بود باشد. محمد یا حتی فاضل چرا، اما 
او نه. 
_ دختر جون، یه صندلی بذار بشین و بچهت و بغل کن؛ جای این که مثل 
مجسمه وایسی. 
رئیس بخش است، می گویند بهترین است، اما بداخلاق ... شاید زیادی رک. 
شوکه از حرفش فقط نگاه می کنم که خودش صندلی برایم می آورد. پرستار سر 
میرسد.
– بچه رو بده بغلش، بذار همه ی کاراش و بکنه. فردا صبح بفرستش زیر سینه 
تا ببینم بعدش چی می شه.
بغض مانع از تشکر کردنم می شود. کاش بهادر بود و این ها را می شنید. یعنی 
دلش برای بهارش تنگ نمی شود؟ یعنی بهادر که آن گونه عاشق شاپرک بود و 
او را تروخشک می کرد، فرزند خودش را دوست ندارد؟ یعنی حتی نگران حال 
من هم نمیشود؟ 
آخرین تصویر او در آی.سی.یو بود و جمله ای که باید برای آن توضیح دهد. 
مصطفی و حرفهایش دارند مغزم را می جوند، اما بازهم این بهار است که 
گریه میکند و من را از فاضلاب گذشته دور می سازد. پرستار دورش پتو 
میپیچد. این اولین بار است، اولین آغوش... و لمسش که می کنم، اشک هایم 
سرریز میشوند. کوچک است، شاید دو وجب، دختر نق نقو.
_ رفتی بیرون، گوشیتو بیار فیلمی که گرفتمو بریزم توش برات... اولین بغل 
کردن این کوچولو رو. 
این جا کیست که نداند من چگونه با حال نزار به این اتاق سر می زدم و این 
دختر شد تنها امید روزهای سختی، روزهای بی بهادرم.
»امروز برای اولین بار بهار رو بغل کردم و تو نبودی. چه جوری جبران می کنی 
تمام این نبودن ها رو«؟
برایش پیام را ارسال می کنم. به امید این که شاید روزی گوشی اش را روشن 
کند. از این شکنندگی بیزارم. از این تنهایی و ناتوانی، اما دیگر آن مهگل 
منفعل قبل نمیشوم. نمینشینم به یاد گذشته ها اشک بریزم و سیاه پوش کنم 
تمام دنیایم را......




ص ١٠۶۵ از ١٢۵۶ص



@roman_online_667097
46 viewsedited  12:02
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 15:02:00

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 290

– آره، داشتم علی اصغرو تمیز می کردم، شنیدم. یه دو روز شیشه می دن، بعد
میفرستن زیر سینه. اکسیژنشم که قطع کردن از صبح... به امید خدا افت 
نمیکنه و تا چند روز دیگه مرخصه. 
فیلم ها را ارسال می کنم. برای عباس هم. می دانم او از بهادر باخبر است. 
بهادر، جان این مرد است.
– مهگل... یکی پایین اومده سراغت. یه آقاست. داشت از نگهبانی می پرسید.
قطعاً بهادر نیست، بقیه هم تلفن من را دارند.
تمام تنم میلرزد. مادر بودن، زن بودن، ادم را ضعیف می کند؛ عشق و محبت 
که دیگر خودش چون یک بیماری است. زمینت می زند. تا همه چیز عادی و 
روبه راه باشد که سراسر خوشی است، اما... اما امان از ناخوشی... میشود 
سرطان و رگ می زند در پی و بُنه ات. پخش می شود در تمام وجودت و کفایت 
هم نمی کند، روح را نیز زمین گیر می سازد. آنطور که حتی دست به زانو هم 
بزنی و زمین را به یاری بگیری، بلند نشوی. 
بهادر با من چنین کرد. عشق او، محبت هایش که من را یاری کرد تا سر پا 
بمانم و نفسی تازه کنم، حال جانم را می گیرد، ولی دخترش، اوست که جان 
میدهد به این تن نزار و نحیف. این بهار است که می شود توان برای ایستادن. 
این نگاه بهادرگونه و چشمانی که متعلق به اوست می شود همان درمان که
میگویم. باید بایستم. باید برای صاحب اصلی این نگاه بجنگم که دیگر 
گوشه ی عزلت گرفتن و قمبرک زدن، چاره ی کار نیست. 
بهادر رفته است؟ ارسلان رفته است؟ شاپرک... اما بهار هست. من هستم. یک 
عمر ایستادن و تحقیر شدن کافی است. من دیگر مهگل، دختر بچه ی ناتوانی 
که اسیر تصمیمات مهتاب بود، نیستم. 
– عباس آقا...
برمیگردد، درست زمانی که نگهبانی سعی میکند او را از بیمارستان خارج 
کند.
عباس مرد تنومندی است، او مثل بهادر خشن است. خونسردی اصلان را 
ندارد که این روزها هیچ خبری از او نیست. سکوت در سالن حکم فرماست. 
همان تعداد مراجعه کننده هم کنار کشیده و تماشا میکنند. نگاه مصطفی، اما... 
– بله خانوم؟ 
– میخوام باهاش حرف بزنم... مگه نه که اومده حرف بزنه؟ 
چشمانش از تعجب گرد میشوند و اخم میان دو ابرویش بیشتر. 
– حرف چی؟ غلط کرده مزاحم شده. آقا بهادر گفتن...
مستقیم نگاهش می کنم که نفهمد این اسم چه دردی به سینه ام می اندازد.
– بهادر این جا نیست، من و تو هستیم... بریم جایی که ما سه نفر باشیم. 
خواستی، به آقات خبر بده؛ ولی من می خوام الان با مصطفی حرف بزنم. 
نگاهی به من و مصطفی میکند. می دانم بهادر تأکید کرده او حتماً مراقب 
باشد. 
– اگه نمی خوای، مهم نیست. بهادر خیلی مرده، بیاد خودش مراقبت کنه؛ نه 
کسی دیگه رو بپای زن و بچه ش بذاره. 
به سمت مصطفی می روم. باید بدانم چرا من سال ها درد را تحمل کرده ام. 
– میشه ولش کنین؟ می خوام باهاش حرف بزنم.
نگاه تعجببار آنها را بی خیال می شوم.
عباس با تلفن حرف می زند. حتماً آقایش بهادر است.
– مهگل...
گوشه ای خلوت در حیاط بیمارستان و پشت درخت ها، عباس دست به سینه و 
اخم آلود نگاهش میکند؛ من هم از این اخمها بی نصیب نیستم.
– گوش کن... من اون تو یه دختر دارم. یه پسر ازدست دادم. بهادر... نیست، 
چون تو باعثش شدی... میفهمی؟
من تا وقتی بهادر اومد تو زندگیم، حتی نمیدونستم محبت چیه... مرد کیه...
بُراق می شود. عباس جلو می آید؛ مانع میشوم.
– من دوسِت داشتم. عاشقت بودم، مهگل. از همون روزی که پا تو خونه تون
گذاشتم، همیشه فقط تو بودی... من مثل محمد نبودم... می فهمی... شوهرت 
میدو نست... بهادر می دونست چه خبره... مگه نه، نوچه ی بهادر؟ ولی ولت 
کرد... میدونست تو گناهی نداری. از اول پاپِی تو بود... بهادر افخم کوپنتو 
باطل کرد...
نگاهی به عباس می کنم. نگاه به همه جا دارد جز من، اما مصطفی هم دوست 
نیست... هرچند، دشمن هم نیست. او هیچ نیست.
– حالا هرچی... اینکه اون چی می دونست و چی نمیدونست، بین من و 
بهادره... اینکه تو من و دوست داشتی یا نه هم مهم نیست. هیچ وقت... دقت
کن. هیچ وقت من نمیتونستم و نمیتونم از تو و محمد خوشم بیاد... میدونی، 
شماها برای من پسرای فاضل قصابی هستین که زندگی من و سیاه کرد. 
هیچوقت نیست بهش فکر کنم و جای دستش و رو تنم حس نکنم. هیچ وقت 
نیست به تمام اون حقارتایی که کشیدم فکر نکنم. تو هم مریضی، مثل محمد، 
مثل باباتون... منو کشوندی به اون خراب شده که بشم سوژه ی تو برای اذیت 
بهادر و به کثافت کشیدن زندگیم...
واقعاً فکر کردی بعدش تو رو انتخاب میکنم؟ تو که بچه مو بردی و دودستی 
تحویل کسایی دادی که تو عمرشون بهش نگاهم نکرده بودن... که چی بشه؟ 
مثل اون محمد روانی که مسعودو کشت؟
سر پایین دارد. مصطفی و این همه مظلومیت؟! اما نیشخندش...
– مهم نیست تو مال من باشی یا نه... نفهمیدی هنوز؟ اون محمد احمق 
مریض تو بود، مهگل... دنبال راه بود، منم بهش راه نشون دادم...



@roman_online_667097
35 views12:02
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 15:01:45

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 289

اولین قطره ی اشک می افتد. خودم گفتم دیگر نگوید "بها". کاش لال میشدم 
که بها گفتنش چون نفس برایم واجب است.
دست به سویم دراز میکند. می بینم که قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش 
میافتد روی بالش تخت. پرستار می رود؛ آن یک ذره شجاعت من هم. 
– بهار خوبه؟ 
صدایش ضعیف است و خش دار. می توانست دیگر نباشد.
شانه بالا می اندازم. چیزی مثل سرب راه گلویم را بسته است. صدا که هیچ، 
نفسم نیز بالا نمیآید. رو برمیگرداند.
– من خیانت نکردم. 
همین کافی است تا جانم آتش بگیرد و پایم به جلو نرود. ماسک را برمی دارم، 
لب میزنم.
– ولی من این کارو نسبت به هر دومون کردم، گلی... 



......................
مهگل


روزهای سختی است، اما قشنگ. بهار، دخترک قشنگم درحال رشد است، 
آنهم درون دستگاه. هر دوروز یک بار، چند سیسی به شیرش اضافه میشود.
حالم بهتر از روزهای اول است. نمیدانم چند روز گذشته، اما من یک ماه 
است که این جا در اتاق مادران بیمارستان ساکن شده ام. دخترکم ضعیف است. 
چند بار مشکل تنفسی و یک بار ایست قلبی را از سر گذرانده، اما دختر شجاعم 
مقاوم شده است. امید این روزهای مادرش است، دختر من... و بهادر.
– بهار، مامان، بخند برای بابا... ای دختر بد، چشمات و باز کن بابا ببینه...
و این شاید هزارمین فیلمی است که می گیرم، آنهم با دوربین. نمیگذارند 
گوشی را داخل اتاق بیاورم، اما عباس برایم این دوربین کوچک را اورده است. 
شاید او به خود بیاید... شاید مرد شکسته ی این روزها، امید پیدا کند.
– به بابا بگیم چند روز دیگه شاید بیایم خونه؟ 
– تو باز افتادی به جون این وروجک. 
سمانه است، مادر یکی از نوزادان. این جا دوستان زیادی پیدا کرده ام و این 
برای من عجیب ترین اتفاق است.
– شاید بهادر از خر شیطون بیاد پایین... از صبح اکسیژنو قطع کردن... 
دیدی؟ 
نگاهش رنگ دلسوزی می گیرد، اما واقعاً مهم نیست. او نمیداند که ما چه 
روزهایی را باهم داشته ایم. نمیداند بهادر...
– مبارکه، ولی تو واقعاً صبوری، مهگل... دل بزرگی داری. این مدت نیومده.
این جا همه زود از هم باخبر می شوند. هرکدام دردی دارند. حتی چند مادر با 
شرایط من فرزند ازدست داده اند.
این روزها کمتر به ارسلان فکر می کنم. شاید این هم حکمت خداست؛ آدم 
صبور می شود.
– سمانه، بهادر فقط ترسیده. آدما حق دارن بترسن. اون بهترین بابای 
دنیاست... مگه نه، مامان جونم؟ 
بدنش را ماساژ می دهم و او غر می زند.
دخترک غرغرو بیشتر شبیه من است. زیاد صبور نیست، مثل... بهادر!
– تایم ویزیت دکتراست، خانوما. 
این یعنی بهار بیشتر از این نمی تواند لذت ببرد. دست به صورتش می برم. 
دهان باز می کند، دخترک همیشه گرسنه.
– قول میدم رفتیم خونه، هر ساعت بهت شیر بدم، خوشگله.
این را هر روز و هر شب تکرار می کنم.
جای تمام این در آغوش نکشیدن ها و شیر ندادنها... جای ارسلانم... جای 
تمام دردهایی که می کشم، وقتی سینه ام پر از شیر است. وقتی از درد کمر 
هنگام دوشیدن شیر، اشکم درمی آید.
بهادر جان! چرا به قلبی که بیمار کردی، وفادار نیستی؟
آخرین حرفش همین بود، نبود؟! اما حتی فرصت نداد تا حرف بزنیم. بهادر از 
من برید.
به فیلم های بهار نگاه میکنم، از او که نمیبرد. به گوشی‌ام انتقالشان می دهم. 
ساعت استراحت من است. این جا هر مادری به شیو هی خود زمان را سپری 
میکند. ما این جا درد مشترکمان فرزند است. البته دمدست  ترین.
– داری برای بهادر می فرستی؟
نگاهش غمگین می شود. اسماء سنی ندارد. شوهرش دو ماه پیش تصادف کرد 
و مرد. حال، او مانده و یک پسر نارس که چند روز است روی خوش به این 
نوعروس عشق ازدست داده نشان میدهد. 
– اون که نمی بینه، گوشیش خاموشه. اهل اینترنتم نیست، ولی میفرستم. 
بالاخره یه روز باز می کنه این صفحه رو.
کنارم می نشیند.
– دکترِ بهار به پرستار میگفت شیشه رو شروع کنن، فک بچه قوی بشه. 
مبارک باشه. 
بوسه ای بر گونه ام می زند و من دلم پر از شادی است، اشک می ریزم.
– راست میگی، اسماء؟!



@roman_online_667097
32 views12:01
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 14:59:25

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 288

نداری، فدای سرت! تو ذهنت خائن و دروغگوام... باشه ... ولی زنتم هنوز، مادر 
بچه...
بغض نمی گذارد نفس بکشم. میخواهم از غم خفه شوم، کاش خفه شوم. 
_ کدوم بچه... ها؟! دوتا بچه ی ناقص؟ از کدوم قانون می گی برای من؟ 
ازت می گیرمش مثل اب خوردن تا دق کنی. تا آتیشی که به بهادر زدی رو به 
جونت بندازم... تا...
قلبم تیر می کشد. نفسم بند می آید و تنم سر می شود. کتفم می سوزد و من 
فکر میکنم ای کاش بمیرم. ای کاش مرگ باشد. صدای فریادش را می شنوم 
که کمک می خواهد... که نامم را می خواند... که باز دلم مرگ می خواهد.
کاش کسی نرسد، کاش دیر برسند.


.................. 


بهادر


– کار خودت و کردی، بهادر؟ خوب ببینش، هنوز سی سالش نشده، سکته ی
شدید داشته... تو اصلاً عقلم داری، نره خر؟
برای چندهزارمین بار دیگر نگاهش می کنم. من فقط می خواستم تنبیه شود. 
فقط میخواستم با رفتن او را به راه بیاورم. این آوار فروریخته روی سرم را 
پیش بینی نمیکردم.
– گفتم نرو . گفتم صبر کن، نگفتم؟ گفتم بذار از دور باشی. تو که دیدی 
چه قدر تلاش کرد. راهش درست نبود، اما تلاش می کرد. بیا... خوب ببینش. تو
ده روز اون دیگه باردار نیست. اون یه بچه از دست داد، تو رو از دست داد؛ 
امیدش و، همه چیزش و... گور بابای اون ناپدریت... به من زنگ نزن.
تابه حال فرامرز را به این حد عصبی ندیدهام.
– من فقط رفتم شاپرک و پس بگیرم. اینا... اینا تو تصورم نبود، فرامرز... 
بچه هام... زنم... زندگیم...
گیجم، سردرگمم. گویی میان یک کابوس گیر کرده ام. مهگل من سکته کرده 
است.
چگونه نفهمیدم تا چه حد به او فشار آورده ام. پسرمان مرد... پسر ما و نه فقط 
من. دخترمان در دستگاه است. بهادر وحشی درونم را با قلاده ی پاره کرده به 
جان او انداختم. او را دریدم. او را... مهگل خودم را. آن جسم نحیف و 
درهم شکسته را. خدایا، من که می دانستم مهگل چه رنجی کشیده. من که 
میدانستم، چرا طعنه زدم. 
– حالم ازت به هم می خوره، بهادر... اینهمه سال گفتم بهادر مَرده. گفتم 
ارزش داری. گفتم درسته خشنه، اما عاشق این دختره. شدن زخم بند هم... 
شدن دوای درد هم. نگو که زهری. نگو خودت مظهر عفونت و چرکی...
آخه نامرد، بچه ی اونم بود. درد اونم بود. بهش گفتی خیانت کردی؛ 
میدونستی نکرده. تو چه جور آدمی هستی؟ گفتم شاید تو بشی درمان، اون 
بشه یه نور تو زندگیت! ببین چه گهی زدی...
تو لیاقتت همون فاحشه های پولی هستن که می چاپیدنت. فقط باهات 
میخوابیدن و پولشونو حساب میکردن. تو رو چه به زندگی مثل آدم. 
قدم تند می کند و از کنارم می گذرد و من را زیر نگاه های شماتت بار دیگران 
رها می کند. میان کابوسی که بیداری ندارد.
– همسرتون به هوش اومدن. 
انگار حتی لحن پرستار هم توبیخگرانه است یا من این طور فکر می کنم؟! 
بلند می شوم، اما واقعاً با چه رویی؟
بروم بگویم ببخشید؟ بگویم فقط می خواستم بفهمی چه خبط و خطایی 
کردی؟ آخر با چه رویی بگویم که از لحظه‌ی خروج از ویلای فرامرز به دنبال 
تمام کارهایت بودم؟ 
یعنی مهگل تف نمیاندازد به صورتم که میدانستی و چنین بلایی سرم 
آوردی؟ 
نمیگوید بچه هایمان و جان من را فدای غرور لعنتی ات کردی؟! 
پاهایم یاری نمی کنند. توان نگاه کردن در چشمانش را ندارم. حرفهایی که 
زدم بخشودنی نیستند.
– آقا... همسرتون میخوان شما رو ببینن.
اخم های پرستار درهم است. سه طبقه بالاتر دخترک بیچاره ام خوابیده؛ 
بیمادر. 
فرامرز رفت. حتی مهراد هم نیست. عباس هم دلخور است. تنها مانده ام.
فقط من مانده ام و آن غیرت مسخره و غرور احمقانه. 
پا کشان به سمت بخش مراقبتهای ویژه میروم. پرستار یک گان و کاور 
کفش و ماسک می دهد.
– خیلی حالش مناسب حرف زدن نیست، استرس هم حالش و بدتر میکنه.
فقط سر تکان میدهم. بی حال روی تخت، با سرم و دستگاه های مختلف که 
به او وصل است دراز کشیده. 
مهگل من، مگر تو چند سال داری؟ هنوز سی سالت هم نیست.
چند قدم مانده به او می ایستم. تازه به عمق حماقتم پی می برم. موهای 
بیرون افتاده از کلاه ش پر از سفیدی است. یعنی فقط در طی این چند روز؟ 
ماسک اکسیژن روی صورتش است. سر برمیگرداند. نگاه بی حالش می شود 
خنجر و می رود تا مغز استخوانم. دست میبرد تا ماسک را بردارد.
پرستار دوروبر ما میچرخد، حتماً او هم میداند قاتل جان این موجود نحیف 
آمده است.
– بهادر؟!



@roman_online_667097
33 views11:59
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 14:58:55

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 287

را عوض کرده ام، هنوز حس نجس بودن تمام این خانه و هر چه در آن است را 
دارم. سر پایین می اندازم تا از حیاط ر د شوم. نگاهم خیره می ماند به همان 
تراس که پدرم یک تاب وصل کرده بود. هنوز جای میله هایش هست. دلم 
برایش پر می زند. اگر تا الآن به این خانه دست نزده ام، شاید برای همان تراس 
است. همانجا که هنوز شاید صدای خنده های دخترکی بازیگوش را با خود 
یدک میکشد.
اولین کاری که میکنم دوش گرفتن است و بعد باید برای بهار شیر ذخیره 
بدوشم. حداقل تا وقتی جان بگیرد. 
دستگاه شیر دوش را روشن می کنم. 
زمانی بود که شاپرک برایم شده بود همدم. شده بود مسکن دردهایم.
لالایی میخوانم، شاید کمی تسکین یابم. شاید اثرش به دخترکم برسد، 
همان لالایی پدرم با زبان مادری اش.
دو قوطی مخصوص را پر می کنم. تاریخ میزنم و داخل فریزر می گذارم.
ساعت ها می گذرد و روز ها می گذرد و من حتی یادم نمیآید کی غذا می خورم 
و میخوابم. 
سینه ام رگ می کند. حتماً بهار گرسنه است. زنگ می زنم به بخش. فقط 
میخواهم حالش ر ا بپرسم. حتماً بهادر دیگر حواسش هست. گوشی را به
پرستار این ساعت از شب بهار می دهند. حالش را که می پرسم، جای او صدای 
بهادر می آید.
_ کجایی مهگل؟ لعنت بهت، بچه به تو نیاز داره. کجا گم و گور شدی.
صدای اعتراض پرستار می آید و تماس قطع می شود.
دراز می کشم و به سقف خیره می شوم.
گفته بودم اشک نمی ریزم، اما چگونه زاری نکنم برای آغوش خالی ام از 
فرزند؟ 
چگونه تنم را میان بازوهای تو تصور کنم و تو نباشی و من زار نزنم؟ چگونه 
سینه ام پر از شیر شود و فرزندانمان نباشند که به ان ها شیر دهم و از درد به 
خود بپیچم و گریه نکنم؟ 
ترکهای روی سقف با آن رنگ چرک مرده را می شمارم؛ شاید خوابم ببرد، اما 
نمیبرد. میدانم اگر بروم و به بهار سر بزنم، کسی مانعم نیست. تا دوازده شب 
بهادر می تواند بماند، اما مادرها همیشه آزادند هر ساعت بروند.
نمیخواهم ببینمش. توان شنیدن حرفهای گزنده اش را ندارم. تحمل 
تلخی اش را ندارم که عادت کرده ام به ناز و نوازش هایش. نه این که بخواهم 
فرار کنم، نه. این بار تحمل نداشتنش را ندارم. تحمل نگاه بیتفاوتش.
یکساعت نگذشته، دلم طاقت نمی آورد. بلند می شوم. تمام سعیم این است به 
هیچ جای این خانه چشم ندوزم. مثلاً جایی که اخرین بار مهتاب را دیدم.
راستی... او هیچوقت دلش برای من پر زد؟ این گونه که من دلم برای کودک 
مرده ام نیز ضجه می زند؟ 
فاضل گفت که من یک حرام زاده ام. مثل محنا، او هم همین را گفت. اما 
پدرم... او عاشق من بود، مثل بهادر که شاپرک را... فقط چند ماه و زندگیمان 
به هم ریخت.
کاش آن روز لعنتی هوس کباب نمی کردم. کاش از ترس ازدست دادن 
داشته هایم، همه را به باد نمیدادم. کاش...
ماشین جلوی بیمارستان نگه می دارد. کاش او نباشد. 
میترسم؛ از او، از حرف هایی که شاید بگوید. از رفتن و رها کردنم. شاید 
بیشتر که بگذرد، دلش تنگم شود، شاید ببخشد.
– تشریف آوردی؟ تو چه جور مادری هستی؟ اصلاً عاطفه داری؟ 
توی حیاط است. از همین فاصله هم بوی سیگار می دهد.
– سلام .
این تنها چیزی است که از بغضی که چنگ در گلویم فروکرده، فرار می کند.
– سلام ؟ سلام آخه؟ مگه سلام سلامتی خواستن نیست؟ تو جایی برای 
سلامتی گذاشتی؟ بچه م کو، مهگل؟ پسرم کو؟ این بود جواب همه ی مراقبتای 
من؟ دستمزد همه ی خواستنام این بود... یه دختر نصفه نیمه و یه پسر مرده؟
چون تو صلاح دیدی زندگیم و زندگی اون دوتا رو به گه بکشی، مثل زندگی 
خودت؟ 
اولش فکر کردم باشی، چون بچه بهت نیاز داره... ولی... نمیخوام دوروبر 
دخترم باشی. حتی نمی خوام شیر بهش بدی...
فقط نگاهش می کنم. صدایش می لرزد یا تن من است که لرز دارد.
– بها!
صورتم می سوزد، به من سیلی زد؟ 
_ به من نگو بها... فهمیدی؟ از این به بعد کسی این اسم و بیاره، خونش 
حلاله ... حالا برو بالا برای بار آخر ببینش؛ دیگه نیا این جا. دیگه تو زندگی ما 
نباش... برو همون گه دونی مش قربون. مسعودم می دونست چه موجودی 
هستی...
برق نگاهش پر از خشم است. اما تیر خلاص را می زند.
_ بهار مال منه، بهادر افخم. اون طبق قانون مال منه. 
برق نگاهش پر از خشم است. حق دارد عصبانی باشد. حق دارد هرچه بگوید.
حق نداشت صورتی که با دستهایش نوازش می کرد را با سیلی سرخ کند، اما 
میگذارم به حساب درد و غم.
_ درد داری بهادر، درد دارم. پدری... مادرم. نه تو، نه هیچ کسی دیگه حق نداره 
بچه مو که قانوناً مال منه ازم بگیره... نامرد نبودی، دوستم داشتی... حالا ... حالا




@roman_online_667097
34 views11:58
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 14:58:32

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 286

وسایلی هم روی زمین ریخته است. زانوهایم سست می شوند، چشمان پرستار 
سرخ است. 
– خانم ساریخانی؟ 
نگاهم به تخت ارسلان کشیده می شود، نیست. 
– دم صبح حالش بد شد. خیلی تلاش کردیم... اما بچه نتونست دوام بیاره... 
ولی بهار... داروها... 
نمیشنوم چه می گوید. ارسلان حتی چشم باز نکرد. من پسر دوست داشتم که 
بشود شبیه بهادر. شد... رفیق نیمه راه مانند پدرش. پرستاران به کمکم می آیند.
دست به زانوهای بیتابم میبرم و می ایستم. بهار حالش بهتر است. سعی 
میکنم به تخت دیگر نگاه نکنم. 
هنوز شکمم درد می کند. ارسلان ... بهارم اما زنده است. بهارم به داروها جواب 
داده. ارسلان ... بهادر دختر دوست دارد. نمیشنوم پرستار چه میگوید. مثل 
هرروز پماد را برمیدارم تا تن کوچکش را روغن مالی کنم که خشک نشود. 
پوشک هم اندازه اش نیست، بزرگ است. کل تن ارسلان داخل پوشک... بهار 
اما کمی بزرگ تر است. تنش پر موهای بور است، ارسلان ولی...
بهادر نیست تا ببیند، بهادرِ نامرد. قلبم پاره پاره می شود، بهادر اما مرد است، 
من آزارش دادم، از روز اول.
– دکتر می خواد ببیندتون، خانم ساریخانی.
دستانم را پاک میکنم. دخترک زشت و مقاوم... به سمت تخت ارسلان 
برمیگردم. تخت خالی است. به پرستار که با نگاهی غمگین به من خیره شده 
و دست به بازویم می گیرد نگاه می کنم. 
– بچه م خیلی درد کشید، نه؟


...............



پرستار یک سی سی با لوله ای که به دهانش است، به بهار شیر می دهد، فقط 
یک سی سی برای دخترکم. امروز میخواهند امتحان کنند. تخت ارسلان با 
یک نوزاد دیگر پر شده، به همان کوچکی پسرم. جسدش را هنوز تحویل 
نگرفته ام. دلش را ندارم. حتماً میمیرم.
– به دخترت نگاه کن. اون زنده ست، جون داره. خوبه حالش.
یکی از چندین پرستار دخترم است.
– خیلیا بچه هاشون می میرن؟
جای بهار را درست می کند. لوله ها را چک می کند. تن برهنه ی دخترم فقط 
یک پوشک دارد و چندین لوله.
– خیلی ها شانس دوتا باهم داشتن رو ندارن. خیلیها تا مرگ می رن و 
برمیگردن. اینجا پر از معجزه ست، عزیزم... احتمالاً فردا لوله های اکسیژن رو 
بردارن. ریه کارش عالیه. فقط می مونه این کوچولو وزن بگیره به امید خدا...
دستات و ضدعفونی کن، بچه ضعیفه... یکم چرب کن تنش و.
هنوز بغلش نکرده ام. کوچک است و شکننده و من روزی چند بار ماساژش 
میدهم. 
امروز صبح زردی گرفته، اما بالا نیست پرستار صبح گفت برای واکسن است.
با او حرف می زنم. از پدری می گویم که هنوز نیامده، بهادری که از من دل 
پری دارد. اگر بداند چه شده، هیچ وقت من را نخواهد بخشید.
– اون خوبه؟ 
سر بالا می آورم، هاج وواج. امکان ندارد خودش باشد، اما هست. 
بهادر است با صورتی اصلاح نکرده و لباسی مشکی، برای پسرمان؟ چشمانش 
از اشک می درخشند، اما فقط به بهار نگاه میکند نه به من. حرف نمی زنم. 
مایع ضدعفونی را به سمتش می گیرم. باید بداند برای چیست.
تنهایشان میگذارم؛ پدر و دختر. بهادر دختر دوست داشت و من پسر، اما سهم 
من زنده نیست.
پرستار را صدا می کنم. برایش می گویم او پدر بهار است. اگر می تواند وضعیت 
او را برایش بگوید و می روم. محل بخیه هایم درد می کند، فکر کنم آماس 
کرده است.
دیدمش. او آمد و من می روم. به خودم قول داده بودم دخترش را به او بدهم. 
جایی برای من در زندگی آن ها نیست. من تاوان حماقت و ترسم را با ارسلانم
دادم، با بهادر، با... بهار و شاپرکم.
– مهگل؟! 
برنمیگردم. مگر نگفت که بعدازاین زن خائن و دروغگویی مثل من را 
نمیخواهد؟ مرد باش و سر حرفت بمان، بهادر. دلم را آتش نزن.
اولین ماشین را سوار می شوم. وقتی راه میافتد، او می رسد. گفته بودم اگر 
بیایی خواهم گریست برای ارسلانم. گفته بودم میان آغوشت اشک خواهم 
ریخت، اما... تو سیاه پوش فرزندت شدی و من حال می مانم سیاه پوش روز 
نداشتن تو. 
راننده می پرسد کجا برود و من جایی را نشانه می دهم که برایش همه چیزم را 
باختم. کودکی ام را. جوانی و امیدم را. مرد زندگی و فرزندم را فدایش کردم. 
به خانه ی قدیمی میرسم. نفرتی که از این مکان دارم برایم هیچ وقت کم 
نمیشود، اما لیاقتم بیش ازاین نیست. کلید می اندازم. با این که قفل و همه چیز




@roman_online_667097
36 views11:58
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 14:58:00

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 285

– احتمالاً یه دوست دختر داشنی و تو مهمونی بودی.
بله، یک دوست دختر برای نیازهای مردانه ام، مهمانی و جمع کردن پول. 
واقعاً قبل از او چه می کردم؟ 
– آره انگار. 
– شب عید اونا کی بودن پیام دادن... تو با آنا حرف می زنی، بها؟
شنیده بودم »زن ها هرگز فراموش نمیکنند، فقط وقت بیانش نشده اگر 
ساکت اند«.
– تو که گوشیم و نگاه کردی، می دیدی حرف می زنم یا نه، پیام چی دادن. 
سکوت میکند.
آنا و مهراد، دو عضو اصلی زندگی گذشته ام که حال از هیچ کدام خبر ندارم. 
دلم برایشان تنگ شده است. برای دورهمیها و تفریحاتمان، برای تمام خود 
بودنمان... هرچند آنوقتها آناهید انگار خودش نبود، هیچ وقت خودش نبود، 
یا...
– بها، کی کار شاپرک درست میشه؟ تا دنیا اومدن بچه ها درست می شه؟ 
شاپرک درون صندلی اش خوابیده است.
نور خورشید روی موهای طلایی اش افتاده و می درخشد.
– یه جلسه باید باهم بریم، قاضی ببینه هر دومونو ... تو نگران اون نباش،
ارفعی کمک بزرگیه.
– اون یه پدربزرگ و عمو داره، بها...
شوکه از این حرف، کنار جاده نگه می دارم.
– یعنی چی، مهگل؟ چرا ارفعی نگفت؟ بذار ببینم...
گوشی ام را درمی آورم، این خوب نیست.
با چندمین بوق فرامرز گوشی را برمی دارد.
– چی شده، بهادر؟ 
نگران است. من هم. 
– شاپرک عمو و پدر بزرگ داره، فرامرز... میدونستی؟
سکوت میکند. اگر بداند، پس مسئله ای نیست... اما اگر نداند...
– تو پرونده ی اون چیزی نبود. این جوری باشه که اگه اونا درخواست بدن، 
بچه مال اوناست... کی گفت بهت؟
به مهگل نگاه می کنم. با دستهایش صورت خود را پوشانده است. چرا 
هیچچیز مرتب نیست؟
– مهگل... تا حالا نگفته بود. بهت زنگ میزنم. 
– بها، من می دونستم داره، ولی هیچ وقت نیومدن دنبالش، هیچ وقت...
– اونوقت تو الان اهمیت دادی بهشون و درباره ی اونا گفتی؟ 
نگاهش خیس است. بغض دارد.
– گفته بودم یه بار که خانواده ی پدریش نخواستنش، بها... ولی... اگه یه باره 
بیان بگن برای ماست، چی؟ 
ماشین را روشن می کنم. مهگل دارد پنهانکاری می کند.
– نمیخوام تو این وضعیت حالت و بدتر کنم، گلی خانوم... ولی فکر نکن
نمیفهمم اتفاقی افتاده. 
او سکوت می کند، نگاهش اما پر از خستگی است. مهگل حالا هیچ شباهتی 
به مهگل قبل از اتفاق امروز ندارد. او در این چند روز سرحال بود. دخترک شاد 
و شوخی که ندیده بودم؛ مهگلم انگار خودش بود. 


.................. 





_ پیداش کردین آقا عباس؟ 
نفس عمیقی می کشد. 
– راستش نه! اونو ول کنین، حال خودتون خوبه؟ 
حال من؟! حال زنی که تازه زایمان کرده و هر دو نوزادش در بخش 
مراقبتهای ویژه هستند چگونه باید باشد؟ زنی که... 
– شکر، خوبم. من برم یه سر به بچه ها بزنم. 
گوشی ام را خاموش می کنم. به هرحال کسی نیست که پیِ من باشد. آفتاب 
تازه طلوع کرده و من تا خود صبح نخوابیده ام. دلم شور می زند. چند بار با
سرپرست بخش و پرستار بچه ها حرف زدم، اما دلم طاقت نمیآورد. بهادر، 
کجایی؟! حتی فرصت ندادی تا برایت توضیح دهم. هرچند گفته بودی دیگر 
فرصت نمیدهی، اما من دلم به آن ناز کشیدن های بعدت خوش بود. می گفتم 
صبر می کنی. 
دخترکم بهار کوچک است، خیلی کوچک. قدش کمی از کف دست بزرگ تر 
است. از کف دست بهادر... اما ارسلان ، میدانم نمی ماند. پسرکم نه ریه اش 
کامل شده و نه قلبش خوب کار می کند. این چند روز هم پسرکم مبارز خوبی 
بوده، مثل پدرش. پشت در می ایستم. چند نفر روی صندلی کنار U.C.I.N 
نشسته اند. بیشتر پدرها این جایند، مادرها آواره ترند. هی می روند و میآیند شیر 
بدهند. در اتاق مادران تخت می دهند. اشک هایم را پاک میکنم، کودکانم به 
امید من بیشتر نیاز دارند. 
اولین چیز در این اتاق صدای بوق دستگاه هاست. این یعنی همه چیز نرمال 
است... یعنی خوب، یعنی زنده بودن. بعد بوی الکل و مواد ضدعفونی. من هم 
دستم را با مایع ضدعفونی میکنم. هر آلودگی این جا می تواند مرگ به همراه 
داشته باشد. گان را سفت تر میبندم. شاید میخواهم وقتکشی کنم. پرستار 
نگاهم می کند. بند دلم پاره می شود. نگاهش خوب نیست. میخواهم نروم، اما 
خودم را مجبور می کنم. بهادر را می خواهم. پاهایم انگار سنگ شده است. چرا 
کسی حرف نمیزند؟ پرستار ارسلان و بهار را می بینم؛ ایستاده. لوله ها و




@roman_online_667097
37 views11:58
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 14:57:28

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 284

– بهادر جان، این قدر نگاه مهگل می کنی، داره کم کم حسودیم می شه... فرا،
تو چرا این قدر به من نگاه نمی کنی؟
فرامرز برایش کمی دوغ می ریزد. لبخند میزند. عشق او به ستاره را همه 
میدانند.
– ای جان، زن حسود من... من شبم، توام تک ستاره ی من. جز تو چشمم به 
کیه؟ نگاهتم نکنم، تو همه جا جلوی چشممی، خانوم.
مهگل کلافه است. من هم کلافه می شوم. کاش میتوانستم وارد سرش شوم، 
کاش...
– آقا فرامرز، مسئله ی ارث من و اگه پی گیر نشدین، ولش کنین... به نظرم
دردسر بی خوده. 
نگاه خیره ی فرامرز به من است. او قبل از این که مهگل بخواهد، به گفته ی 
من شروع کرده بود، اما کار رسمی را به بعداز تعطیلات موکول کرد.
– چرا، مهگل جان؟ دخترم، آدم باید حقش و بگیره.
– یه خونه ی قدیمیه... مهم نیست.
لبخند لرزانی به من می زند. این مهگل زنی نیست که من شبانه روز کنارش 
هستم.
"آخ"... رنگ از رخش میپرد، روح از تن من. ستاره بلند می شود.
نمیفهمم چگونه خود را به او می رسانم و بغلش می کنم. ستاره می گوید او را 
روی مبل بگذارم. خودش هم. 
– نترس بها... آروم باش، یه انقباضه... 
دنبال کتم می گردم.
– پیداش میکنم... به خاک مادرم که پیداش می کنم. 
پا شو گلی، بریم بیمارستان. 
فرامرز دستم را می گیرد. ستاره کنار مهگل است. بالش می آورد.
– آروم باش، داری می ترسونیش بدتر... بیا، کارت دارم. 
آخرین تصویر، صورت پر از اشک مهگل است در آغوش ستاره.
– از همین خط و نشونات می ترسه، نمیبینی؟
– میبینم... اون حرومزاده رو پیدا می کنم... نمیبینی خط چاقو رو روی 
گردنش؟ موهاش و دست می زنم، می آد تو دستم... من بدبخت بیعرضه باید 
بشینم ببینم زنم برای چندرغاز کتک بخوره؟ 
بچه ها هیچی، مهگل چیزیش بشه چی، فرامرز؟ 
لبخند می زند و نگاه خیره اش را به چشمانم می دوزد.
– یادته یه روز تو آشپزخونه ی خونه ی مهران چی گفتی؟ پرسیدم عاشقش 
شدی... گفتی نه، خودمو درگیر احساسات نمیکنم؟ یه هو یادم افتاد که فقط 
میخواستی به لیستت اضافه ش کنی.
آن روز را یادم می آید، مهگل حال بدی داشت.
– آره، لیستم و باهاش بستم... مهر زد و خلاص... حالا این جور دارم جز می زنم 
که کدوم حروم لقمه ای دست روش بلند کرده که زن من می ترسه بگه... انگار 
که من خرم! می شه پی گیر شد؟ 
به نرده تکیه می دهد. باید به مهگل سر بزنم.
– مامان گلی داره می میره؟
او را که دست دور پایم انداخته بغل می کنم. فرامرز موهایش را نوازش 
میکند. 
– نه، خورشید خانم... زیاد غذا خورد، دلش درد گرفت.
این بچه مرگ را از کجا می داند؟ 
– نانا شکمش گنده شد، خاله گفت مرد. 
نگاه غمگین فرامرز به اوست.
– ببر یکم بخوابونش، اگه میخوابه. بچه ترس برش داشته... اینجا چندتا 
دوست دارم تو کلانتری . آدرس بده، بگم ببینم چیزی دستگیرشون می شه...
– چیزی به مهگل نگو، سکته می کنه. اون کار ارثشم پیش بگیر، به حرف اون
گوش نده. به عباسم میگم، ببینه چی از خانواده ش می فهمه.
برخلاف اصرارهای ستاره راهی ویلای خودمان می شویم. حال مهگل اگر 
استرس و سکوتش را درنظر نگیرم، خوب است.
– درد نداری گلی جان؟ به دکترت زنگ بزنم؟ 
از فکر بیرون می آید. اینهمه به هم ریختگی، از خصایص او نیست. من عادت 
کرده ام او را همیشه آماده ی مبارزه ببینم، نه این قدر پس رفته و ضعیف. 
– ها... نه، خوبم... بچه ها تکون می خورن، لکه بینی هم ندارم. 
دستش را میگیرم؛ یخ کرده. 
– خوبه... مهگل، می دونم ترسیدی. وحشتناکه این اتفاق امروز.
یکم آروم باش... میخوای برگردیم تهران؟
– آره. می شه؟ 
انتظار این موافقت را ندارم. او ویلا و دریا را دوست دارد. دیشب می گفت تا 
یک ماه بمانیم. 
– فردا صبح راه میفتیم... امشب استراحت کنیم...
– تو فقط می خواستی من تو لیستت باشم؟ 
منظورش را نمیفهمم.
– چی؟ لیست چی؟
– همون که به فرامرز می گفتی، تو بالکن.
دهانم خشک می شود. او شنیده؟ 
– خواستم بیام تو بالکن، شنیدم... تو من و دوست نداشتی؟ 
– حالا که دارم... چرا برات مهمه؟ 
رویش به خیابان است. 
– هیچی، همین جوری پرسیدم. 
مهگل هیچ وقت همینجوری حرفی را نمیزند. سرش را نوازش میکنم. 
– فکر کنم همونوقتم دوسِت داشتم، وگرنه کدوم مردیه که بیاد استفراغ و 
گندکاری دختری رو تمیز کنه که پاچه ش و دائم می کنه؟ حتماً داشتم که الان 
اینجام و تو هستی که من و به سیخ بکشی.
دستم را میان دستان ظریفش می گیرد.
نگاه نمی کند، حرف نمیزند، ولی همین برایم گرمای زندگی است.
– راست میگی، خیلی غیرقابل تحمل بودم فکر کنم... زندگی برام تموم شده 
بود... مش قربونو بگو.
آرام می خندد.
– چه مشتی زدی بهش! زندگیمون یک قصه ست ها... حتی درست یادم نیست 
پارسال این موقع چیکار می کردم.



@roman_online_667097
38 views11:57
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 14:57:01

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 283

زبانش می گیرد و کلمات را با حالت خاصی بیان میکند. او را به سمت خودم 
برمیگردانم. این مدت فهمیده ام این خورشید کوچک، دستان نوازشگرش 
بینهایت آرامش دارد.
انگشتانش مثل همیشه روی صورتم میگردد. بغل باز می کند و میان سینه ام 
پناه می گیرد.
این سکوت از همه ی حرفهای عالم گویاتر است. کاش مهگلم را چنین بغل 
میکردم. کاش مهگلم دروغ نمی گفت.
– اون آقاهه مامان گلی رو ناراحت کرد، شاپری؟ همون که ترسیدی ازش...
به صورتم خیره می شود.
– تو دیدیش؟ عمو بهادرا همه چی رو می دونن؟ 
سر تکان می دهم. 
– آره عمو... تا برسم فرار کرد. فکر کنم من و دید... مامان گلی ترسید مثل 
شاپری؟ 
– آقایه سر مامان گلی رو گرفت تاق زد به ماشین...چاخو داشت.
تنم می لرزد. او را بلند می کنم و به بغل میزنم، باید گلی را ببینم. زن بیچاره ی 
من.
قدمهایم را تند می کنم. روی تراس ایستاده و به ما نگاه میکند. شکمش جلو 
آمده و من خجالت میکشم از رفتارم.
– برو تو، گلی. یکم باد می آد، سردت می شه.
کمی سر حرف را باز می کنم، اما امان از نگاه غمگینش که باعث ش منم. 
– نه، خوبه. گرممه... شاپری، مامان بیا ببین عمو فرامرز چه آکواریوم قشنگی 
داره. 
صدایش گرفته... گریه کرده است. 
شاپرک از بغلم پایین می آید، با ان پیراهن دخترانه ی گلدار. مهگل می خواهد 
او را ببرد. 
– گلی، وایسا... بذار شاپری خودش پیداش کنه... بیا یکم راه بریم.
نگاهی اطراف می گرداند.
– بذار شب، بها...مهمونیم، خوب نیست.
مچ ظریفش را می گیرم، کسی او را زده؟ بهادر باید بمیرد که کسی زن 
حامله اش را آزار داده است.
– مهم نیست... بیا، میخوام بگم هرچی تو ماشین گفتم، غلط اضافه ی بهادر 
بود.
او را دنبال خود می کشم پشت ویلا، میان درختان بهارنارنج. بی هیچ مقاومتی 
به سینه ام می چسبد. کمرش را نوازش میکنم.
– عصبانی شدم، ترسیدم... فقط یه نشونی بده. پیداش می کنم و مادرش و 
به عزاش مینشونم.
سکوت میکند. می خواهم بگویم سکوت نکن، کمی هم من را مردت بدان و 
بار روی دلم بگذار.
– گلی، ترسیدی؟ هرچی می خواست می دادی، بهادر قربونت بشه.
شانه هایش می لرزند. دست دور کمرم میپیچد.
– اصلاً فرصت نداد بفهمم چی شده، بها . درو باز کرد، سرم و کوبوند به 
داشبورد...
گیج بودم. کیف و هر چی تو داشبورد بود برداشت... میخواستم داد بزنم، چاقو 
درآورد گذاشت زیر گلوم. 
دلم فرومی ریزد از این حجم ترس روا شده بر او. چرا در را قفل نکردم؟ چرا سر 
نزدم؟ چرا زن و فرزندانم را با ماشین گرانقیمت جای خلوت تنها گذاشتم؟ 
– تقصیر منه، نباید تنهاتون میذاشتم. همین الان می ریم کلانتری ...
از من به یک باره جدا می شود. هراسیده است. اشک هایش را پاک می کند. همان 
ریمل نیم بند تعارفی که صبح با مسخره بازی به مژه هایش زد، دور چشمانش را 
گرفته است.
به پیشانی اش نگاه می کنم؛ دنبال کبودی، اما نیست... شاید کنار سرش باشد. 
دست به شال افتاده دور گردنش می برم. یک خط کم رنگ کنار گوش پایین تر، 
خط انداخته است.
– نه... نمیخواد... ما این جا مهمونیم، بها ... دزد بودن. تموم شده. باید با فرامرز 
مشورت کنم. 
سر تکان می دهم. 
– باشه، بیا بریم تو... ببینم فرامرز چی میگه.
چشم می دزدد. چیزی هست. مطمئنم که هست. دست دورش حلقه می کنم.
– میدونی که من همه چیزمو برای خانواده م میدم، گلی؟ تو و شاپری و 
بچه ها، خانواده مین... من جونم و براتون میدم. تو رو خدا از عصبانیت و 
چرت وپرتای من نترس. بهم دروغ نگو... بگو نمیخوای بگی، ولی دروغ نگو... 
یه وقتایی ام بذار من حس کنم قدرت مطلق زندگی شماهام... ما مردا خر این 
چیزاییم. به مولا، من که کلاً خر خودتم، جان بها...
موهایش را به هم می ریزم، ولی تارهای مویش میان انگشتانم میآید. 
میخواهم فریاد بزنم. یک غریبه موهایی را که من در هر فرصتی نوازش 
میکنم، میان دستانش کشیده و سری را که میبوسم به داشبورد کوبیده؟ مگر 
بهادر مرده باشد که دست روی ناموسم بلند کنند.
دور میز ناهارخوری همه ساکتیم. مهگل بی اشتها کباب ترش را میخورد. 
گاهی شوخی های ستاره لبخند به لبش میآورد، اما نگاه هایش پر از استرس 
است و لبخندش نمایشی.




@roman_online_667097
38 views11:57
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 14:56:40

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 282

ظرف کباب را روی پایش می گذارم. شاپرک به نظر عجیب تر از مهگل می آید. 
ترسیده است.
– چیزی شده؟ من فقط بیست دقیقه نبودم... شا...
– چیزی نیست... ترسیدیم. یه یارو یه هو زد به شیشه... همین.
مهگل قطعاً دارد دروغ می گوید. دهان باز می کنم تا بگویم، ولی او واقعاً آشفته 
است. این همه تغییر از مهگل بعید به نظر میرسد. از ماشین پیاده می شوم. 
به بهانه ی صندوق عقب... سعی میکنم اطراف را بیشتر زیر نظر داشته باشم. جز 
ماشین های عبوری، یک ماشین با شیشه های دودی هست که حس بدی را به 
من می دهد. پلاکش را حفظ می کنم. 
به ویلای فرامرز که می رسیم، او هنوز ساکت است. 
– مامان گلی، زخمت شد؟ 
شاپرک که لب باز می کند، از تکان هایی که میخورد معلوم است اتفاق 
ترسناکی افتاده. 
– گلی چی شده؟ این بچه از کدوم زخم میگه؟ 
کنار ویلا پارک می کنم. 
– هیچی نشده. گفتم دستم زخم شده... اونو میگه. 
دستانش را می گیرم، اما عقب می کشد.
– کجای دستت زخم شده؟ چرا نشون نمیدی؟ این کارا چیه... این بچه 
ترسیده، خودت ترسیدی... اون که به شیشه زد کی بود؟ 
نگاهش دودو می زند، اما می دانم نخواهد گفت. حداقل حالا .
ماشین را روشن می کنم. پشت در ویلا چند بوق می زنم. دلم فریاد زدن 
میخواهد. فقط بیست دقیقه... چرا او به من اعتماد نمی کند؟ چرا بعداز این همه 
صمیمیت و علاقه ، بازهم نمی گوید؟
ماشین را روی سنگ فرشها نگه می دارم. میخواهد از دستم فرار کند. در ویلا 
باز می شود و فرامرز و زنش به استقبال میآیند. دستش را می گیرم.
– نمیتونم بی اعتمادیت رو تحمل کنم، گلی... این خط قرمزو رد نکن... برای
آخرین بار فرصت داری تا وقتی این جاییم بگی، وگرنه به جان خودت و 
بچه هام دیگه بهت ارفاق نمی کنم... خط قرمزمو رد نکن، مهگل! 
چشمانش از تعجب باز می شوند و در کسری از ثانیه، نمدار. 
– چرا یه چیز ساده رو این جوری بزرگ میکنی، بها؟ من بهت اعتماد دارم.
دروغ می گوید، میدانم که دروغ می گوید. به چشمانم زل زده و دروغ میگوید. 
این یک چیز ساده نیست.
– با زندگیمون بازی نکن، مهگل... اون روی من و ندیدی، پس تمومش کن 
این دروغا رو.
دستش را رها می کنم. پاهایش می لرزند، از قدم های نااستوارش می فهمم. من 
این دختر را واو به واو میشناسم. 
در آغوش ستاره فرومی رود. شال از روی سرش می افتد. موهایش آشفته است. 
انگار چنگ زده شده.
– چیزیتون شده، بهادر؟ 
شاپرک را در آغوش دارد. باید بدانم دخترک را چه چیز ترسانده و زنم را چه چیز 
وحشتزده کرده است. 
– آره... زنم تو صورتم نگاه میکنه و دروغ می گه، فرامرز... نمیدونم حرفای 
قشنگشو باور کنم یا بی اعتمادیش و ...
نگاهی به جای خالی ستاره و مهگل می کند، من هم...
– نمیدونم چی شده... ولی هر دورغی پایه ش بی اعتمادی نیست، بهادر.
با عصبانیت نمیتونی کاری کنی. هیچ مردی با خشم و بددهنی و عصبانیت 
نمیتونه دل یه زن و به دست بیاره...
بیا پایین... با اون قیافه ی تهدیدآمیزت، منم باشم به تو یک کلام نمی گم.
کلافه می شوم. من از ترسیدن خانواده ام فقط در بیست دقیقه ای که نبودم، 
وحشت کرده ام. از این که آن ها را رها کردم و شاید امنیتشان را به خطر انداختم.
– بچه رو بده من، فرامرز. ترسیده... بیا شاپری.
بچه بغل باز می کند و میان بازوهایم جا میگیرد، هوا برای بیرون بودن عالی 
است.
_ من شاپری رو می برم دم ساحل... شرمنده، یه ظرف کباب ترش خریدم. 
مهگل هوس کرده بود. 
قلبم از حرف هایی که به او زدم درد می گیرد. شاید عجله کردم.
کلافه و بچه به بغل راهی ساحل میشوم.
احمقانه است. در این شرایط به او گیر دادن و بدخلقی کردن، بدترین کار است.
شاپرک را روی شن ها می گذارم. نمیدود. برخلاف این مدت که با دیدن دریا 
هیجان زده می شود. پایم را در آغوش می گیرد.
مینشینم. هوا عالی است، دریا موج کمی دارد و خنک است. او را روی پایم 
مینشانم.
– نترس، خورشید خانوم. عمو نمی ذاره کسی شاپری رو اذیت کنه...
بگو ببینم، این موهای خوشگلت و از کجا آوردی؟ عین طلا می مونه.
به سینه ام تکیه می دهد، بچه ها می فهمند. در این مدت هیچ وقت حس نکرده ام 
شاپرک عقب ماندگی دارد. او فقط کمی کند است، اما محبتی دارد بی نظیر.
– مامان گلی کوجاس؟



@roman_online_667097
41 views11:56
باز کردن / نظر دهید