2022-08-30 14:57:28
رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک
پارت: 284
– بهادر جان، این قدر نگاه مهگل می کنی، داره کم کم حسودیم می شه... فرا،
تو چرا این قدر به من نگاه نمی کنی؟
فرامرز برایش کمی دوغ می ریزد. لبخند میزند. عشق او به ستاره را همه
میدانند.
– ای جان، زن حسود من... من شبم، توام تک ستاره ی من. جز تو چشمم به
کیه؟ نگاهتم نکنم، تو همه جا جلوی چشممی، خانوم.
مهگل کلافه است. من هم کلافه می شوم. کاش میتوانستم وارد سرش شوم،
کاش...
– آقا فرامرز، مسئله ی ارث من و اگه پی گیر نشدین، ولش کنین... به نظرم
دردسر بی خوده.
نگاه خیره ی فرامرز به من است. او قبل از این که مهگل بخواهد، به گفته ی
من شروع کرده بود، اما کار رسمی را به بعداز تعطیلات موکول کرد.
– چرا، مهگل جان؟ دخترم، آدم باید حقش و بگیره.
– یه خونه ی قدیمیه... مهم نیست.
لبخند لرزانی به من می زند. این مهگل زنی نیست که من شبانه روز کنارش
هستم.
"آخ"... رنگ از رخش میپرد، روح از تن من. ستاره بلند می شود.
نمیفهمم چگونه خود را به او می رسانم و بغلش می کنم. ستاره می گوید او را
روی مبل بگذارم. خودش هم.
– نترس بها... آروم باش، یه انقباضه...
دنبال کتم می گردم.
– پیداش میکنم... به خاک مادرم که پیداش می کنم.
پا شو گلی، بریم بیمارستان.
فرامرز دستم را می گیرد. ستاره کنار مهگل است. بالش می آورد.
– آروم باش، داری می ترسونیش بدتر... بیا، کارت دارم.
آخرین تصویر، صورت پر از اشک مهگل است در آغوش ستاره.
– از همین خط و نشونات می ترسه، نمیبینی؟
– میبینم... اون حرومزاده رو پیدا می کنم... نمیبینی خط چاقو رو روی
گردنش؟ موهاش و دست می زنم، می آد تو دستم... من بدبخت بیعرضه باید
بشینم ببینم زنم برای چندرغاز کتک بخوره؟
بچه ها هیچی، مهگل چیزیش بشه چی، فرامرز؟
لبخند می زند و نگاه خیره اش را به چشمانم می دوزد.
– یادته یه روز تو آشپزخونه ی خونه ی مهران چی گفتی؟ پرسیدم عاشقش
شدی... گفتی نه، خودمو درگیر احساسات نمیکنم؟ یه هو یادم افتاد که فقط
میخواستی به لیستت اضافه ش کنی.
آن روز را یادم می آید، مهگل حال بدی داشت.
– آره، لیستم و باهاش بستم... مهر زد و خلاص... حالا این جور دارم جز می زنم
که کدوم حروم لقمه ای دست روش بلند کرده که زن من می ترسه بگه... انگار
که من خرم! می شه پی گیر شد؟
به نرده تکیه می دهد. باید به مهگل سر بزنم.
– مامان گلی داره می میره؟
او را که دست دور پایم انداخته بغل می کنم. فرامرز موهایش را نوازش
میکند.
– نه، خورشید خانم... زیاد غذا خورد، دلش درد گرفت.
این بچه مرگ را از کجا می داند؟
– نانا شکمش گنده شد، خاله گفت مرد.
نگاه غمگین فرامرز به اوست.
– ببر یکم بخوابونش، اگه میخوابه. بچه ترس برش داشته... اینجا چندتا
دوست دارم تو کلانتری . آدرس بده، بگم ببینم چیزی دستگیرشون می شه...
– چیزی به مهگل نگو، سکته می کنه. اون کار ارثشم پیش بگیر، به حرف اون
گوش نده. به عباسم میگم، ببینه چی از خانواده ش می فهمه.
برخلاف اصرارهای ستاره راهی ویلای خودمان می شویم. حال مهگل اگر
استرس و سکوتش را درنظر نگیرم، خوب است.
– درد نداری گلی جان؟ به دکترت زنگ بزنم؟
از فکر بیرون می آید. اینهمه به هم ریختگی، از خصایص او نیست. من عادت
کرده ام او را همیشه آماده ی مبارزه ببینم، نه این قدر پس رفته و ضعیف.
– ها... نه، خوبم... بچه ها تکون می خورن، لکه بینی هم ندارم.
دستش را میگیرم؛ یخ کرده.
– خوبه... مهگل، می دونم ترسیدی. وحشتناکه این اتفاق امروز.
یکم آروم باش... میخوای برگردیم تهران؟
– آره. می شه؟
انتظار این موافقت را ندارم. او ویلا و دریا را دوست دارد. دیشب می گفت تا
یک ماه بمانیم.
– فردا صبح راه میفتیم... امشب استراحت کنیم...
– تو فقط می خواستی من تو لیستت باشم؟
منظورش را نمیفهمم.
– چی؟ لیست چی؟
– همون که به فرامرز می گفتی، تو بالکن.
دهانم خشک می شود. او شنیده؟
– خواستم بیام تو بالکن، شنیدم... تو من و دوست نداشتی؟
– حالا که دارم... چرا برات مهمه؟
رویش به خیابان است.
– هیچی، همین جوری پرسیدم.
مهگل هیچ وقت همینجوری حرفی را نمیزند. سرش را نوازش میکنم.
– فکر کنم همونوقتم دوسِت داشتم، وگرنه کدوم مردیه که بیاد استفراغ و
گندکاری دختری رو تمیز کنه که پاچه ش و دائم می کنه؟ حتماً داشتم که الان
اینجام و تو هستی که من و به سیخ بکشی.
دستم را میان دستان ظریفش می گیرد.
نگاه نمی کند، حرف نمیزند، ولی همین برایم گرمای زندگی است.
– راست میگی، خیلی غیرقابل تحمل بودم فکر کنم... زندگی برام تموم شده
بود... مش قربونو بگو.
آرام می خندد.
– چه مشتی زدی بهش! زندگیمون یک قصه ست ها... حتی درست یادم نیست
پارسال این موقع چیکار می کردم.
@roman_online_667097
38 views11:57