Get Mystery Box with random crypto!

رمان های آنلاین

لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین ر
لوگوی کانال تلگرام roman_online_667097 — رمان های آنلاین
آدرس کانال: @roman_online_667097
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 1.76K
توضیحات از کانال

🦋
پارت گذاری:١۶ الی ١٨ جز ایام تعطیل
(حداقل ١٠ پارت) 😍
ارتباط با ادمیـن:
@miiiiisss_pm
https://instagram.com/miiiiss_parvane
⛔ کپی و فوروارد فقط با ذکر منبع ( لینک کانال ) ⛔

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 4

2022-08-30 14:53:51

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 281

بهادر


پاهای همیشه لاغرش جان گرفته و کمی چاق تر شده است. خودش می گوید 
ورم کرده. در ماه چهارم، شکم صافش دیگر کوچک نیست. میان آن تن لاغر، 
شکمش گرد و بامزه معلوم است. بیشتر میخوابد. در این یک هفته ی عید، 
هرجا گیر آورده دراز کشیده و لحظه ای بعد به خواب می رود. شاپرک درون 
صندلی مخصوصش مشغول بازی با چند لگوی خانه سازی است. آن ها برایش 
محبوبند و شخصیت دارند.
در این چند روز گذشته، تمام مدت کنار ساحل و داخل شن و ماسه ها بازی 
کرد.
رنگ و رویش عالی شده و هوای سالم حالش را خوب تر کرده است.
مهگل پاهایش را درون شکم من مچاله میکند. چیزی با ویلای فرامرز 
فاصله نداریم. مسافت ها زیاد دور نیست، اما برای مهگل همین بهترین فرصت 
برای چرت قبل از ناهار است. 
– گلی خانم... رسیدیم. پا شو اون آب لبولوچه تو پاک کن... عین خرس تو 
زمستون می خوابی.
چشم هایش را به سختی باز می کند...
دیشب تا نزدیک صبح از سروکله ی من بالا رفته است.
برعکس تمام تصوراتم از دوره ی بارداری پیش می رود. این که او این قدر 
مشتاق رابطه ی زناشویی است، برایم جالب و جذاب تر به نظر میرسد...
– یکم بیشتر طولش بده بخوابم، بها... فقط یه ریزه.
میچرخد و شکمش جای نامناسبی قرار میگیرد.
– مجبوری مگه تا صبح پیازداغش و زیاد کنی؟ انگار من حامله ترم...
یک چشمش را باز میکند و انگشت وسطش را نشانم میدهد. خنده دار است 
و عجیب، این همه تفاوت او با دیگران.
– تو همیشه درحال زایمانی، بهادر. پیر شدی، بگو دیگه جونش و ندارم... حالا
یکم رمانتیک بازی نمیکشدت که ... بچرخ، می خوام بازم بخوابم... شب برام 
کباب ترش بخری ها... قول دادی.
کباب ترش تنها غذایی در این مدت است که دیده ام او دیشب بالذت خورد.
دور می زنم. وقت ناهار است و حتماً رستورانها کباب ترش دارند.
– الان می رم می خرم، وگرنه تو تا شب منو مستفیض می کنی.
بلند میشود و پاهایش را از روی پاهایم برمیدارد. حتی جای خالی پایش هم 
دلتنگی دارد. یک بار پرستو در مسافرت میخواست سر روی پایم بگذارد و 
هیچوقت یادم نمیرود که چگونه او را پس زدم . حال می فهمم که عاشق بودن 
یعنی خواستن ذره ذره ی وجود یک نفر و من تمامی او را می خواهم. حتی 
اینکه وقت رانندگی پاهایش روی پایم دراز شود؛ همین قدر کوچک و ساده.
– تو همیشه این قدر ماه بودی یا تحت تاثیر عشق منی؟ 
– ازبس خودت و تحویل گرفتی، اینجور ورم کردی، سرتق. 
محکم به بازویم می زند.
– نخیر. اون دیگه به خاطر پاس نکردن واحد تنظیم خانواده ی جنابعالی...
حرفش را نیمه رها کرده و سکوت میکند. لحظه ای درد را در نگاهش 
میبینم.
کمی فاصله میگیرد و لب می گزد.
چه شد؟ تنظیم خانواده مگر یک واحد دانشگاهی نیست؟! حتماً بازهم گذشته 
راهی به افکارش پیدا کرده است...
میخواهم حرفی بزنم. ما به هم قول داده بودیم که...
– خیلی خوبه که تو اون واحدو نگذروندی، بها. اینکه الان این دوتا رو دارم، 
تو هستی، خودتی... خوبه که ما الان هستیم.
نمیدانم چه می شود که این گونه حرف میزند... بغض دارد. ما مردها موجودات 
ساده ای هستیم. اکثراً افکارمان یک خط مستقیم و بدون پیچو تابهای زنانه را 
دارد. کمتر پیش می آید با سیاست فکر کنیم. زود گیج می شویم و من یک 
مردم که حداقل درباره ی این زن، زود سردرگم می شوم. فقط میفهمم او دیگر 
آن زن غم زده و ناامید و فراری نیست. مهگل این روزها خیلی فرق کرده است.
– خنگه، برای حامله نکردن یه زن کافیه یه سر داروخانه بری. واحدماحد 
نمیخواد که.
میخندد. صورتش شکوفا میشود. نشاطش برگشته.
– پس باید بگم خاک تو مخت که تنبل بودی، نرفتی داروخونه یا چی که من 
اینجور باد کنم. 
دست روی شکمش می کشد. به یک رستوران معروف می رسیم. کباب 
ترشهایش عالی است. 
– خاک تو مخ خودت که نفهمیدی تو کشوی بغل دستت وسایل لازم بود، ولی
راستش تو حامله ت بهتر کنترل می شه.
ببین چه جوری اظهار بندگی می کنی.
جیغش به هوا می رود و من قبل از انفجارش بیرون میپرم.
کاش ما همیشه این گونه باشیم، اما دلم چند روزی است شور می زند. نگرانم. 
انگار این ها همه موقتی است. انگار مال ما نیست که این قدر خوب و راحت 
هستیم. به ماشین که برمی گردم، چیزی تغییر کرده است. احساس می کنم نگاه 
مهگل از من فراری است. حتی اشتیاق برای کبابی که به خاطرش خریده ام، 
نشان نمیدهد. تجربه ی با او بودن ثابت کرده که بهترین کار سکوت است تا 
او دوباره برای هرچه که هست، خود را احیا کند.



@roman_online_667097
55 views11:53
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 12:44:45 نام رمان: #روز_و_شب_یوسف

نویسنده: محمود دولت آبادی

خلاصه رمان:
کتاب روز و شب یوسف یک رمان کوتاه ۸۰ صفحه‌ای از محمود دولت‌آبادی است. دولت‌آبادی می‌گوید زمانی که مشغول نوشتن رمان بلند و معروف خود که همان کلیدر است بوده، داستان‌هایی در ذهنش رژه میرفته‌اند و آزارش می‌دادند که دلش می‌خواسته آن‌ها را هم روی کاغذ بیاورد تا بلکه از آن‌ها رهایی یابد.

گفتنی است که رمان روز و شب یوسف بعد از سی سال، از میان دست نوشته‌های دولت‌آبادی پیدا شد و به چاپ رسید.



ژانر: #اجتماعی


#درخواستی



@roman_online_667097
67 views09:44
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 11:34:47
#نویسندگان_بزرگ_با_اختلالات_روانی


در طی بازده زمانی که برخی نویسندگان دارای مشکلات روحی و روانی بودند، توانستند آثار ماندگاری را خلق کنند..
سعی کردیم در چندین قسمت، شمارو با این نویسنده ها آشنا کنیم


قسمت هفتم
نام نویسنده : لئو تولستوی !!!!



@roman_online_667097
68 views08:34
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 09:30:14
در گُریختن رستگاری نیست،
بمان و چیزی از خودت بساز که نَشکند.

"غزاله علیزاده"


سلام روز تون بخیر



@roman_online_667097
91 viewsedited  06:30
باز کردن / نظر دهید
2022-08-29 19:37:11

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 281

خجالت زده نگاهش می کنم. کمی طول میکشد تا یاد بگیرم زن صبوری
باشم.
– به نظرت یه روز می آد که بهت نپرم؟!
اشک هایم را پاک می کند و روی چشم هایم را میبوسد.
– آره... هروقت خوکا پرواز کنن، توام دیگه من و نمیترکونی... هرچند بهم مزه
نمیده زندگی... زن باید عین سوهان روح باشه. چه معنی داره از ذوق بالا پایین
بپره.
آویزان بازویش می شوم. شاپرک فارغ از دنیا، مشغول بازی است.
– اون ماشین کی بود؟
با قهقهه می خندد.
– لعنتی... بهناز بود. رفتیم اینا رو که داده بود برای جلا دادن بگیریم... این
مال مادرِ پدریمه و کلی آدم دیگه که به عروس بزرگ می رسیده. پدر من، پسر
بزرگ بود. مادرم می شد عروس بزرگ و اصولاً این تو توافقات میان فامیلی،
مال تو می شه... هرچند زنعموم به راحتی ندادش، ولی خب... ارزشش رو
داشت.
مینشینم. کمرم در د می کند. این همه حرص الکی خورده ام. او را حرص
داده ام. خجالت می کشم آن رفتارها یادم میافتد.
– بها؟
میز را جمع می کند. نگاهش روی جواهرات می گردد.
– جونم؟
– به نظرت اونا فهمیدن؟ خیلی زشت بودا.
اخم می کند:
– حتی یه نیم نگاهم بهم نکردی؛ یک کلمه حرف نزدی... به نظرت
نمیفهمن؟
شرمنده لب می گزم.
– ببخشید، جبران می کنم.
– باشه. فردا که راهی شمال شدیم و رفتیم ویلاشون مهمونی، هی من و
میبوسی و قربون صدقه م میری و ابراز بندگی میکنی.
میخندد.
– فردا می ریم شمال؟
روبه رویم می ایستد. سر بالا می گیرم.
– آره، خوشگله... یه جای خوب گرفتم که فقط با شاپری و خودت کیف
کنیم... برای ابراز بندگی هم تمرین کن.
روی صندلی می روم. حالا از او بلند ترم. سرش را میان آغوشم می گیرم.
– دوستت دارم، بندگی که جای خود داره.






ص ١٠١٩ از ١٢۵۶ص





کپی و فوروارد مطالب کانال، فقط با ذکر لینک مجاز است




@roman_online_667097
115 views16:37
باز کردن / نظر دهید
2022-08-29 19:36:21

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 280

شاپرک با لذت از توجه همه، هر لحظه با لبخند بقیه را نگاه میکند. می دانم
چیز خاصی متوجه نمیشود جز آهنگ های ماهواره که دوست دارد با آن ها
برقصد. آنچه بیشتر حالم را بد میکند، گوشی دست بهادر است و پیام هایی که
میفرستد. این اولین مهمانی رسمی ماست. نباید حساس شوم. نمیفهمم شام
چه می خورم. نباید شب عیدمان خراب شود. نمیدانم چرا او با من چنین
رفتاری را دارد.
قبل از رفتن مهمانها، به فرامرز درباره ی وکیل می گویم. متفکر نگاهم
میکند. هیچ حرفی نمی زند. فقط آرزوی سالی خوش برایم دارد.


............


_ چرا این جوری میکنی، مهگل؟
مهمانان را بدرقه کرده است و من مشغول جمع کردن وسایل هستم. لحن
جدی و دلخورش چیزی از ناراحتی من کم نمیکند.
– من حق ندارم با تو شوخی کنم؟ باید حتماً پاچه ی من و بکنی، سنگرو یخم
کنی؟
ظرفها را از دستم به ضرب بیرون میکشد. شاپرک مشغول تبلت است و
بازی ای که بهادر برایش گرفته.
– سر من داد نزن... شوخی داریم تا شوخی. اینکه من هیچی ندارم آویزون
کنم، درحالی که تو توی پول غلت می زنی؛ مقصرش من نیستم که لایقم
ندیدی... بخری میندازم، نخری نمی ندازم. پس حق نداری مسخره کنی یا
متلک بگی.
نگاهش را با خشم به من میدوزد.
– زبونت مثل خنجر می شکافه تا ته... یه لحظه همه چی عالیه، یه لحظه
میخوای من و بکشی.
– من نمی خوام بکشمت. نمیخوام تو هیچ آسیبی ببینی، ولی حرف زدنت
درست نیست. حتی اگه امانته، بهتره یهجور بهتر بهم بگی.
توی صورتم می غرد.
– کدوم امانت؟ میدونی اون مال چند نسله که تو خاندان من چرخیده؟
میدونی به خاطرش چقدر پیاده شدم تا حق خودم و بگیرم برای زنم؟ خواستم
شوخی کنم. مگه چند بار تو عمرم به زنی هدیه دادم که رسمش و بلد باشم...
اونقدر تندی که حتی یه لحظه هم حرف رو نمیذاری رو هوا بمونه. انگار
دشمنتم، لعنتی!
من این حجم از دلخوریمان را نمی خواهم. ما هردو اشتباه کردیم.
– باشه، تو تند گفتی، منم تند جواب دادم... متأسفم... ولی واقعاً نه اونو و نه
هیچ سرویس و طلای دیگه ای رو ازت نمیگیرم، بها... تو همیشه میدونی
چه جوری غرور و قلب آدم و نشونه بگیری.
سکوت میکند. از کنارش می گذرم، اما بازویم را می گیرد.
– بیا و کشش نده، گلی. بحث غرورو ننداز وسط. هیچ کس اندازه ی من مغرور
نیست و تو داری راه به راه می رینی بهش... نخریدم تاحالا ؛ اشتباه از من بوده.
میخرم ازاین به بعد. شوخی بدی کردم؟ باشه، ببخشید؛ ولی این که بگی برای
مرده ت آویزون کنم و از کجات درآوردی؟ تا نندازی شون باهات حرف نمی زنم؛
به خاک مادری که ندیدم، قسم...
یعنی واقعاً می خواهد با من حرف نزند؟ به نظر جدی می آید، اما من هم از آنها
دیگر بدم می آید. بی اختیار زیر گریه می زنم. این واقعاً انصاف نیست که هم
حرفش را بارم کند و هم مجبور باشم آن را قبول کنم.
کلافه به سمتم می آید.
– گریه نکن، گلی . باشه، ننداز... ای بابا!
به سوی اتاق پا تند می کنم. قفل در را می زنم. میان اشک و ناراحتی جعبه را
نگاه می کنم که درش باز است. از این سرویس متنفرم. از تنهایی خودم، از این
ناسپاسی، از همه چیز.
– عزیزم، این درو باز کن... نمیخواد بندازیش؛ منم دیگه دوستش ندارم... گلی
جانم... حق با توئه. این کادوی تو بود برای عید. به کامت تلخش کردم... در و
باز کن.
اشک هایم را پاک می کنم. سرویس را بدون نگاه کردن داخل آینه، می اندازم.
او خاک مادرش را قسم خورد. لعنت به این علاقه ای که به او دارم. در را
محکم تر می زند.
– بچه میترسه، گلی...
در را باز می کنم.
– بیا، انداختم. خوبه؟
وقتی به تخت سینه اش می کوبدم و دستانش را محکم به دورم می پیچد،
اشک هایم بیشتر می شوند. اینبار برای بد بودن خودم در قبال او.
– عشق منی، تو... آخه چرا این قدر شوخیهامو به دل میگیری؟ کِی من و
میشناسی آخه... کی آخه؟ من و پیر کردی تو... یعنی پیر شدما تا تو یه روی
خوش نشون بدی.
سرم را بیشتر در سینه اش فرومیکنم.
– ببخشید... فک کردم مسخره م میکنی . آخه آدم این جوری هدیه می ده؟ تو
که میدونی اخلاق گهِ منو.
آرام می خندد؛ بم و مردانه. دستانش نوازشگرانه کمرم را طی می کنند.
– زن گند اخلاق من... اگه یه شبانه روز پاچه ی من و نکنی و سرویسم نکنی،
زندگی بهم مزه نمی ده دیگه... آخه زنم اینقدر آتیشی... بیا بریم جمع وجور
کنیم. سال تحویل نزدیکه... وحشیِ من.



@roman_online_667097
85 views16:36
باز کردن / نظر دهید
2022-08-29 19:35:42

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 279

آنکه حتی خودش منفعتی برده باشد. خواب آلود میان سینه اش جمع میشوم.
او میداند من به همان لمس ها و قربان صدقه ها و جملات خصوصی اش نیاز
دارم. این که بدانم متعلق به او هستم. این که من را یادش نمیرود.
– اینم دشت آخر سالت، خوشگله. از من راضی باشی، همه چی حل می شه...
من، تو و بچه ها و خانواده مونو دوست دارم... اون مهمونی و مهمونیای دیگه
برام مهم نیست... یه عمر گشتم و دیدم... حسی رو که الان دارم ، صدتا از این
مهمونیا بهم نمیدن... یکم بخواب.

.....



با صدای زنگ ازجا می پرم. هنوز میان آغوش او هستم، با وضعیتی
به هم ریخته. از یاد آوری ساعتی پیش، نگاه از او مخفی می کنم. می خندد.
_ پا شو ببینم... بایدم خجالت بکشی، دختره ی پرسروصدا.
کمک می کند پایین بروم. از اصطلاحی که به کار می برد خوشم می آید.
میدانم این را دوست دارد؛ پرسروصدا بودن را.
– بدت می آد آخه.
میخندد و به سمت آیفون میرود.
– غلط بکنم... بدو یه لباس خوشگل بپوش ببینم... گردنت اینا رو بپوشون.
قرمز شده، ضایع س.
به اتاق می روم. از داخل آینه نگاه می کنم، بیشتر کبود به نظر میرسد تا قرمز،
اما دیدنش لذت بخش است. شاپرک هنوز خوابیده.
– یه چیز یقه دار بپوشی، حله.
از آینه نگاهش می کنم؛ چشمانش برق میزند.
– وحشیبازی درمی آری، همینه... مارک دار شدم.
یک یقه اسکی نخی سرخابی بهترین انتخاب است با یک شلوار لی آبی
کم رنگ.
– اینا رو بنداز، گلی.
یک جعبه ی مخمل روی میز توالت می گذارد و قبل از آنکه چیزی بگویم
میرود تا در وردی را بازکند. جعبه ی جواهر است. آن را باز می کنم. از دیدن
آنچه درونش است، نفسم بند می آید. یک سرویس یاقوت قدیمی... ترکیب
زیبایی از طلا و یاقوت هایی تراش خورده. محو زیباییشان میشوم.
– کمک می خوای؟
مبهوت به او نگاه می کنم. حتی سر عقد هم چیزی به من نداده بود، جز همان
حلقه ی ازدواج.
– این چیه، بها؟
– گفتم هیچی نداری بندازی... نترس، قرض میدم بهت؛ امشب و باهاش
بگذرون.
دهانم از حرفش باز میماند. نمی توانم شوخی یا جدی بودنش را درک کنم.
– من نیازی به ترحمت ندارم. اینارم بردار ببر.
تلخ می شوم. در جعبه را می بندم. پهلویم از بغض درد می گیرد. داخل اتاق
نمیمانم.
از دیدن فرامرز و همسرش خوشحال میشوم. ستاره خانم با مانتوی زرشکی
سنتی اش، مثل همیشه زیبا به نظر میرسد. دخترها نیستند. لحظه ای بعد بهادر
با در آغوش داشتن شاپرک به پذیرایی میآید. سعی می کنم نگاهش نکنم. من
هیچوقت از او هیچ چیز نخواسته و نخواهم خواست، اما انتظار چنین رفتاری را
هم ندارم. شوخی یا جدی، حرفش برایم سنگین است. از حالا تا ابد، هرگز آن
سرویس را نخواهم خواست.
بلند می شوم تا از آن ها پذیرایی کنم، بهادر با فرامرز و شاپرک مشغول شده
است.
– بچه ها خوبن، مهگل جان؟ اذیتی، برو بشین. انتظاری ازت نیست.
چای را می ریزم و با شیرینی داخل سینی میگذارم.
– نه، ستاره خانوم. خوبم. یکم ورجه وورجه دارن. ولی خوبه، دوست دارم.
دست روی شکم برآمده ام می کشد، بلوزم به وضوح شکمم را نشان می دهد. به
این فکر نکرده بودم.
– خدا حفظ شون کنه... لذتبخشه واقعاً.
موهایم را پشت گوش می برم. از این فاصله هم نگاه بهادر را حس می کنم، اما
مصرانه نگاهم را از او پنهان می کنم. مگر من از او جواهر خواسته بودم؟ من
این موضوع که هر زنی حداقل یک سرویس طلا کادو می گیرد یا دارد را
فراموش کرده بودم. حتی کوچک ترین چیزی درخواست نکرده ام.
– بده من ببرم سینی رو .
با حواس پرتی سینی را می گیرم. انتظار حضور او را ندارم. قبل از آن که سینی از
دستم سر بخورد، آن را می گیرد.
– برو سرویسو بنداز بیا، گلی.
تحکم صدایش هیچ تأثیری در من ندارد.
– وقتی مردم، می تونی آویزون جنازه م کنی... هیچوقت اونا رو نمیندازم.
با دهان باز نگاهم می کند. از کنارش رد میشوم. تمام شب به خنده و
شوخیهای مردها می گذرد و من برای هزارمین بار آرزو می کنم کاش پدرم
زنده بود... یا کاش فرامرز، پدر من بود.




@roman_online_667097
68 views16:35
باز کردن / نظر دهید
2022-08-29 19:35:01

رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک

پارت: 278

صدای زنگ موبایلش میآید. خودم را مشغول خشک کردن موهایم میکنم تا
نشنوم که با چه کسی حرف می زند.
– گلی، من یه ساعت برم بیرون و برگردم... نرو تو آشپزخونه.
باعجله لباس می پوشد. نمیدانم چرا بغض می کنم. حتماً میخواهد یک ساعت
هم که شده به مهمانی برود، اما لباس هایش معمولی است.
– باشه... دیرترم شد عیب نداره.
میخواهم ادای یک زن روشنفکر را دربیاورم، اما بغض سنگین گلویم می گوید
که غلط اضافه است. همین حد از حضور همیشگی او، یعنی بهادر همه ی
وقتش را برای زندگیمان گذاشته است.
بیرون میرود... با عجله و بدون خداحافظی و خانه بدون او چه قدر سوت و کور
و سرد است. به تراس می روم؛ نمای کامل خروجی در دیدرس است.
یک شاسی بلند سفیدرنگ آن پایین است که بهادر سوارش می شود. لحظه ای
بعد او رفته است. نمیدانم چه قدر طول میکشد که به جای خالی او زل زده ام.
اما هر چه قدر هست، پاهای برهنه ام درد میگیرند و چشمانم می سوزند. می روم
و روی تخت داخل تراس می نشینم. خانه ساکت است. شاپرک خوابیده و هوا
هم تاریک شده است. شاید بیشتر از یک ساعت گذشته... شاید هم نه.
– باز که غمبرک زدی... پا شو میزو بچینیم. برای شام مهمون داریم.
قبل از چشمانم، حس بویایی ام فعال می شود، او بالای سرم ایستاده، اما بوی
خاصی نمی دهد.
– پا شو، گلی... نترس، مهمونی نرفتم... من و بو نکش.
با کرختی بلند می شوم. او همه ی افکار من را ازحفظ است.
– اون ماشین کی بود... با عجله رفتی؟
به پذیرایی می رود. نمیخواهد جواب دهد. حساس شده ام.
– از این بالا زاغ سیاه من و چوب می زنی؟کار داشتم. یه مورد کاری بود...
بجنب، الان فرامرزاینا می رسن.
تازه متوجه حرفش می شوم، او از مهمان حرفی زد؟
– مگه مهمون می خواد بیاد؟ نگفتی کسی میآد.
به آشپزخانه رفته است.
– میگفتم خب، استرس می گرفتی... تو راهن. گفتم بیان دورهم باشیم. به تو
و شاپرک خوش می گذره.
در سکوت به کمک هم میز را می چینیم. چند بار دیگر موبایلش زنگ می خورد
و او رد تماس می دهد. میداند متوجه شده ام، اما توضیحی نمیدهد. من هم
چیزی نمیپرسم. تلویزیون را روشن کرده است. ماهواره برنامه های مخصوص
دارد. آن قدیم ترها در محله ی ما هم شب عید، بیشتر تا آخر شب همه در کوچه
بودند. یکی دایره می زد، یکی تنبک. خانه ها در شب عید همیشه پر از صدا بود.
من فقط یک سال با خانواده ی فاضل عید را گذراندم. بعدازآن دیگر هیچ سالی
نرفتم تا انگشت نمای فامیل های رنگ ووارنگش نباشم، آن هم در خانه ی
پدری ام.
– زیادی ساکتی، مهگل... هنوز گیر اون لندکروزی؟
از فکر بیرون می آیم.
– نه... داشتم به عیدای بچگیم فکر می کردم... امشب به فرامرز بگم یه وکیل
معرفی کنه برای رفتن دنبال کارای ارث و میراثم؟ می خوام فاضل به عنوان
غصب اموالم بیفته زندان... میشه؟
دستانش به دورم می پیچد. وقتی اینگونه مهربان است، دلم گرم می شود.
– هرچی تو بخوای، می شه... میگم می خوای تا دخترمون خوابیده یکم
شیطونی کنیم؟ همه چیزم که حاضره تا بیان...
سر کنار گردنم می آورد. میداند حساسم. از لحن حرف زدنش که می خواهد
ادای من را دربیاورد خنده ام می گیرد.
– این نامردیه. وقتی که من میخوام، راه نمیدی...
دستانش ماهرانه روی تنم می گردند. او میداند چگونه من را به نفس نفس
بیندازد. خیلی طول نمی کشد که میان آغوشش روی مبل رها میشوم و من را
خیلی ساده به اوج میبرد. آنهم با کلمات عاشقانه و لمس های ظریفش، بدون




@roman_online_667097
60 views16:35
باز کردن / نظر دهید