2022-08-30 14:53:51
رمان ِ #ترمیم
نویسنده : صبا ترک
پارت: 281
بهادر
پاهای همیشه لاغرش جان گرفته و کمی چاق تر شده است. خودش می گوید
ورم کرده. در ماه چهارم، شکم صافش دیگر کوچک نیست. میان آن تن لاغر،
شکمش گرد و بامزه معلوم است. بیشتر میخوابد. در این یک هفته ی عید،
هرجا گیر آورده دراز کشیده و لحظه ای بعد به خواب می رود. شاپرک درون
صندلی مخصوصش مشغول بازی با چند لگوی خانه سازی است. آن ها برایش
محبوبند و شخصیت دارند.
در این چند روز گذشته، تمام مدت کنار ساحل و داخل شن و ماسه ها بازی
کرد.
رنگ و رویش عالی شده و هوای سالم حالش را خوب تر کرده است.
مهگل پاهایش را درون شکم من مچاله میکند. چیزی با ویلای فرامرز
فاصله نداریم. مسافت ها زیاد دور نیست، اما برای مهگل همین بهترین فرصت
برای چرت قبل از ناهار است.
– گلی خانم... رسیدیم. پا شو اون آب لبولوچه تو پاک کن... عین خرس تو
زمستون می خوابی.
چشم هایش را به سختی باز می کند...
دیشب تا نزدیک صبح از سروکله ی من بالا رفته است.
برعکس تمام تصوراتم از دوره ی بارداری پیش می رود. این که او این قدر
مشتاق رابطه ی زناشویی است، برایم جالب و جذاب تر به نظر میرسد...
– یکم بیشتر طولش بده بخوابم، بها... فقط یه ریزه.
میچرخد و شکمش جای نامناسبی قرار میگیرد.
– مجبوری مگه تا صبح پیازداغش و زیاد کنی؟ انگار من حامله ترم...
یک چشمش را باز میکند و انگشت وسطش را نشانم میدهد. خنده دار است
و عجیب، این همه تفاوت او با دیگران.
– تو همیشه درحال زایمانی، بهادر. پیر شدی، بگو دیگه جونش و ندارم... حالا
یکم رمانتیک بازی نمیکشدت که ... بچرخ، می خوام بازم بخوابم... شب برام
کباب ترش بخری ها... قول دادی.
کباب ترش تنها غذایی در این مدت است که دیده ام او دیشب بالذت خورد.
دور می زنم. وقت ناهار است و حتماً رستورانها کباب ترش دارند.
– الان می رم می خرم، وگرنه تو تا شب منو مستفیض می کنی.
بلند میشود و پاهایش را از روی پاهایم برمیدارد. حتی جای خالی پایش هم
دلتنگی دارد. یک بار پرستو در مسافرت میخواست سر روی پایم بگذارد و
هیچوقت یادم نمیرود که چگونه او را پس زدم . حال می فهمم که عاشق بودن
یعنی خواستن ذره ذره ی وجود یک نفر و من تمامی او را می خواهم. حتی
اینکه وقت رانندگی پاهایش روی پایم دراز شود؛ همین قدر کوچک و ساده.
– تو همیشه این قدر ماه بودی یا تحت تاثیر عشق منی؟
– ازبس خودت و تحویل گرفتی، اینجور ورم کردی، سرتق.
محکم به بازویم می زند.
– نخیر. اون دیگه به خاطر پاس نکردن واحد تنظیم خانواده ی جنابعالی...
حرفش را نیمه رها کرده و سکوت میکند. لحظه ای درد را در نگاهش
میبینم.
کمی فاصله میگیرد و لب می گزد.
چه شد؟ تنظیم خانواده مگر یک واحد دانشگاهی نیست؟! حتماً بازهم گذشته
راهی به افکارش پیدا کرده است...
میخواهم حرفی بزنم. ما به هم قول داده بودیم که...
– خیلی خوبه که تو اون واحدو نگذروندی، بها. اینکه الان این دوتا رو دارم،
تو هستی، خودتی... خوبه که ما الان هستیم.
نمیدانم چه می شود که این گونه حرف میزند... بغض دارد. ما مردها موجودات
ساده ای هستیم. اکثراً افکارمان یک خط مستقیم و بدون پیچو تابهای زنانه را
دارد. کمتر پیش می آید با سیاست فکر کنیم. زود گیج می شویم و من یک
مردم که حداقل درباره ی این زن، زود سردرگم می شوم. فقط میفهمم او دیگر
آن زن غم زده و ناامید و فراری نیست. مهگل این روزها خیلی فرق کرده است.
– خنگه، برای حامله نکردن یه زن کافیه یه سر داروخانه بری. واحدماحد
نمیخواد که.
میخندد. صورتش شکوفا میشود. نشاطش برگشته.
– پس باید بگم خاک تو مخت که تنبل بودی، نرفتی داروخونه یا چی که من
اینجور باد کنم.
دست روی شکمش می کشد. به یک رستوران معروف می رسیم. کباب
ترشهایش عالی است.
– خاک تو مخ خودت که نفهمیدی تو کشوی بغل دستت وسایل لازم بود، ولی
راستش تو حامله ت بهتر کنترل می شه.
ببین چه جوری اظهار بندگی می کنی.
جیغش به هوا می رود و من قبل از انفجارش بیرون میپرم.
کاش ما همیشه این گونه باشیم، اما دلم چند روزی است شور می زند. نگرانم.
انگار این ها همه موقتی است. انگار مال ما نیست که این قدر خوب و راحت
هستیم. به ماشین که برمی گردم، چیزی تغییر کرده است. احساس می کنم نگاه
مهگل از من فراری است. حتی اشتیاق برای کبابی که به خاطرش خریده ام،
نشان نمیدهد. تجربه ی با او بودن ثابت کرده که بهترین کار سکوت است تا
او دوباره برای هرچه که هست، خود را احیا کند.
@roman_online_667097
55 views11:53