Get Mystery Box with random crypto!

سَبيدو

لوگوی کانال تلگرام sabidoo — سَبيدو س
لوگوی کانال تلگرام sabidoo — سَبيدو
آدرس کانال: @sabidoo
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
کشور: ایران
مشترکین: 8.54K
توضیحات از کانال

همينه ديگه

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2021-05-25 18:46:25 نوامبر ۱۹۲۱ ویتگنشتاین به پائول انگلمان نوشت: «هیچ‌چیز در من آنقدر اثر نمی‌کند که نشانی از آینده‌ای بهتر داشته ‌باشد، شاید نباید با نخستین ضربه‌ی بیرونی این‌همه خرد می‌شدم.»
2.4K views15:46
باز کردن / نظر دهید
2021-05-24 21:47:19 هیچ‌چیز دنیا شبیه قبل نیست، بجز اشتباهاتم
3.8K views18:47
باز کردن / نظر دهید
2021-05-24 20:13:06 در اپیزود پنجم از فصل سوم سریالی، دوربین زوم کرده روی صورت زنی که تنهایی توی اتاق انتظار دامپزشکی نشسته و به سنگ کف‌ اتاق خیره‌شده، از اون عقب صدای دکتری میاد که با دستیارش حرف میزنه و براش تعریف میکنه که سارها فقط تا هوا هنوز گرمه میتونن برن یه‌جای بهتر، ولی انقدری که پاییز سربرسه، دیگه خونه‌ساختن براشون غیرممکن میشه، بعد در حالی که دوربین عقب‌تر میاد زن هنوز به سنگ کف اتاق خیره‌مونده، حالا دیگه مطمئنم که همه‌چیز درباره‌ی زمانه، لااقل همه‌ی تلخی‌ها، و هرکجا که بشه مفهوم زمان رو رقیق و کم‌رنگ کرد زندگی کمی، و فقط کمی، و تنها برای لحظه‌ای شبیه آرامش میشه، شبیه بی‌حسی بعد از کوفتگی، شبیه سنگینی پلک‌‌های روی‌هم‌رفته قبل از خواب، در آخرین داستان کوتاه مجموعه‌ای که پنجاه سال پیش چاپ شده، مرد میانسالی مدام در حال کاره تا بتونه خرج هفت هشت‌نفر رو بده، از بدهی داماد بیکار و درمان مادر مریض، تا نفقه‌ی زن طلاق‌گرفته و پول دانشگاه پسر دانشجو، کم‌آورده و حس میکنه دیگه توان ادامه‌دادن نداره، تا این‌که یک‌شب خوابی میبینه، خواب بچگی‌ش رو، خواب میبینه روی دوش پدرش نشسته و محکم دو طرف پیشونی پدر رو گرفته تا نیوفته، پدرش بهش میگه موهام رو به هم نزن، میتونی دست‌هات رو برداری، نگهت‌داشتم، نمی‌افتی، و صبح روز بعد که داره تا محل کارش پیاده میره، برای لحظاتی کنار جاده کیفش رو روی زمین میذاره و به یاد خواب دیشبش دست‌هاش رو باز میکنه و میخنده، فلاسفه میگن تنها امر ناگزیره که واقع میشه، به بیان دیگه فقط چیزهایی غیرممکنن که هنوز اتفاق نیوفتادن، اما به محض رخ‌دادن و واقع‌شدن، همه‌شون میشن بدیهی‌ترین واقعیت‌های دنیا، مثل شش‌داشتن نهنگ و زندگیش زیر آب، مهم نیست که چقدر سخته یا چقدر مسخره‌ست، اون‌ها دو راه بیشتر ندارن، یا خودکشی کنار ساحل، یا گاه‌گداری سربیرون‌‌آوردن از آب و کمی نفس‌کشیدن، در دنیایی که همیشه پاییزی در راهه، در جهانی که افتادن و سقوط ممکنه، و در روزگاری که دیگه هیچ‌چیز عجیب نیست، آدم باید به خودش رحم کنه، باید غرق زمان بود و نادیده‌ش گرفت، باید به خاطر سپرد و به یاد نیاورد، و شاید فقط گاهی باید به خواب دید و به واقعیت نه
3.1K views17:13
باز کردن / نظر دهید
2021-04-20 22:28:14 ساکت ایستاده بود و گوش می‌کرد، به همه‌ی اون فحش و فریادهایی که توی صورتش تف می‌شد، احساس ضعف نمی‌کرد، بلد بود داد بزنه، اما زمانی میرسه که هرکس بالاخره باید بین محترم‌بودن و حاضرجوابی یکیش رو انتخاب کنه، و اون مدتها پیش انتخابش رو کرده بود، بیشتر از غم احساس تنهایی می‌کرد، هربار که کسی سرش فریاد میزد تنها میشد، می‌دونست که صاحب اون فریادهام تنهاست، مسخره‌ست که چطور گاهی همه‌چیز میتونه جور دیگه‌ای بنظر بیاد، و مسخره‌تر اینه که خیال کنی میتونی از خودت دفاع کنی، وقتی اتهام‌ها زیاد میشه فقط یه معنی داره، و اونم اینه که دادگاه از قبل حکمش رو بُریده، کلمه‌ها پشت هم به طرفش شلیک می‌شد و اون هنوز بی‌حرکت سرجاش مونده بود تا مبادا یکیش به خطا بره، سخت‌ترین قسمتش اونجاست که به قول موام «شاهد رنجی باشی که قادر به التیامش نیستی»، شاید هم تقصیر نیت‌هاست، نیت‌های بی‌کفایتی که نتونستن کلمه‌ای رو برای بروزشون پیدا کنن و برای همیشه پشت دیوار نامرئی احتیاط باقی‌موندن و پوسیدن، همینجور که نگاه می‌کرد و می‌شنید به آخر شب فکر کرد، وقتی که بالاخره دنیا و التهابش می‌خوابه، زمانی که میتونه دوباره چراغ‌ها رو خاموش کنه و بگذاره نور ماه به اتاقش بیاد، بعد دور از چشم زندگی روی کاناپه‌ی کنار پنجره‌‌ بشینه و رقص دود پیپش رو تماشا کنه، همه‌ی تکنیک پیپ‌کشیدن توی زنده‌نگه‌داشتن آتیشه، اینکه جوری آتیش رو زیر خاکستر توتون‌ها نگه‌ داری که نه داغ‌ بشه و نه چیزی رو بسوزونه، همه‌ی هنر همینه؛ آتیش‌گرفتن و نسوختن، حرف‌ها شلیک میشن، آدم‌ها تنها، و شب از راه میرسه، امشب هم کلی واقعیت هست که باید باهاشون کنار اومد، توی جنگ‌های دونفره خط باریکی بین پذیرفتن و رهاکردنه، می‌دونست این اولین‌باری نیست که باید بپذیره، و ایمان داشت این آخرین‌باری نخواهد بود که باید رها کنه
2.2K views19:28
باز کردن / نظر دهید
2021-04-12 12:06:04 باید برای مدتی از ابراز دست کشید، احساس می‌کنم چیزهای مهمی هست که باید به شکلی پایدار از زبان به منش و رفتارم وارد بشه، حرف‌زدن از اونها -مثل قاشق توی لیوان- تنها مانع ته‌نشین‌شدنش خواهد شد
4.3K views09:06
باز کردن / نظر دهید
2021-04-11 20:37:04 بورخس میگه هرکس فقط دوبار در روز میتونه آزادی واقعی رو تجربه کنه، یک‌بار ظرف آخرین دقایق قبل از خواب و یک‌بار هم توی اولین دقایق بعد از بیداری، درست همون لحظاتی که آدم از زمان خالی میشه و دیگه هیچی رو بجا نمیاره، فقط توی همون دقایق کوتاهه که همه‌چیز دقیقا همونجوریه که واقعا هست، اما به محض اینکه حافظه برگرده، به محض اینکه بفهمی هیچی از دیروز دست‌ نخورده، به محض اینکه یادت بیاد کجای زندگی وایسادی و به محض اینکه بدونی یک‌ساعت دیگه باید کجا باشی، اون‌وقته که دیگه نه آفتاب آفتابه و نه آسمون آسمون، و همه‌چیز دوباره میشه همونی که همیشه بود
7.9K views17:37
باز کردن / نظر دهید
2021-04-08 23:09:02 گوشیم رو برای سفارش غذا روشن کردم، دیدم پیغام گذاشته که تونستی بهم زنگ بزن، دیگه حساب سال‌های دوستیمون از دستم دررفته، اقرار می‌کنم که اشتراکات زیادی باهاش ندارم، البته که بجز همین اخلاقش، اینکه بجای تحلیل و تفسیر چرایی خاموش‌کردن گوشیم بعد از ساعت کاری، فقط پیغام میده که بهم زنگ بزن، اون هم اگر تونستی، پذیرفتن واقعیت همدیگه و مربوط‌نبودن‌ مابقی چیزها، این قانون نانوشته‌ای بود که تمام این سال‌ها بهش احترام گذاشتیم، گاهی که به اصرار و حتی تهدید همسرش مهمونشون میشم، یا اینکه اونا دوتایی میان و بهم سرمیزنن، حتی چیز زیادی برای گفتن ندارم، می‌دونم موضوعاتی که من دوست دارم ازشون حرف بزنم توی اولویت‌های هیچ‌کدومشون نیست، و درباره‌ی بیشتر حرف‌های اونا هم هیچ نظری ندارم، ولی چیزی که این رابطه رو پایدار کرده و تا امروز کشونده، حرف‌های کوتاه و سرراستیه که بالاخره بین صحبت‌های غیرضروری، راه خودشون رو پیدا میکنن و بدون ترس و نگرانی به زبون میان، و همه‌ش به خاطر همون قانون نانوشته‌س، چند روز پیش سرزده اومد دفترم، از اونجایی که میدونه از هیچ چیز سرزده‌ و غیرمنتظره‌ای خوشم نمیاد حدس زدم که احتمالا روبراه نیست، از اوناییه که خودش باید به حرف بیاد، از اون دست مردایی که برای درددل‌کردن نیاز به زمان دارن، برای همینم پشت میزم به نوشتن لایحه‌ای که مشغولش بودم ادامه دادم و اونم نشسته بود و قهوه‌ش رو می‌خورد، بعد از سکوتی که از حرف‌زدن منطقی‌تر بود بالاخره شروع کرد، گفت الی توی اینستاگرام پیداش کرده، برخلاف اون که همیشه همه‌ی بچه‌های دانشگاه رو به اسم کوچیک می‌شناخت، من حتی صورت اونها رو هم به سختی به یاد میارم، و از اونجایی که اینستاگرامم ندارم مجبور شد برای شیرفهم کردنم عکس‌های الی رو نشونم بده، شناختمش، اون زمونا آدم‌حسابی‌ترین دختری بود که ازش خوشش میومد و چیزی که باعث تفاوتش با بقیه می‌شد -البته که به غیر از زیباییش- برخورداری و مهارتش در حفظ حد و اندازه‌ بود، معنی کلمات رو می‌دونست و بلد بود هرکدوم رو کجا بگذاره، اگر ندونی جای هر کلمه کجاست کنترل همه‌چیز رو از دست میدی، اول جمله‌ رو، بعدش لحن رو، بعدم تن صدا و خلاصه یکهو به خودت میای و میبینی آخر کلی بحث و جدل بچه‌گانه وایسادی و دیگه کار از کار گذشته، کسی که حرف‌زدن و انتقال نیتش رو بلد نباشه دوست‌داشتنش هم راه به جایی نمیبره، درست شبیه نابینایی که ایمان داره ستاره‌ها قشنگن، همین‌قدر بی‌فایده و بی‌اثر، خلاصه که همین باعث شده بود عطر خوبی توی فضاشون باشه، اما خب، گویا حالا استرالیاست و همونجا بعد از تموم‌کردن درسش موندگار شده و ازدواج کرده، و همین بهونه‌ای شده که رفیق احساسی ما به نفرین «چی‌ میشد اگر» دچار بشه، لایحه رو گذاشته بودم کنار و به حرفاش گوش می‌دادم، لزومی نبود چیزی بگم، کلمه‌هاش خودشون همدیگه رو جرح و تعدیل می‌کردن و گوینده‌شون رو روشن، جدای از اون نگاه به پشت سر، چیز دیگه‌ای که اذیتش می‌کرد احساس گناهی بود که نسبت به همسرش پیدا کرده ‌بود، فکر می‌کرد غمی که دچارش شده، هرچقدر هم که کوتاه و گذرا باشه یه‌جورایی خیانت به زنشه، سال‌هاست که فهمیدم حد و حدود خیانت رو نه قانون و اخلاق، که تنها میزان محبته که تعیین میکنه، بنابراین اصلا عجیب نبود که کمی هم احساس گناه کنه، بهش گفتم که فکرکردن به حالت‌های دیگه‌ی تقدیر طبیعی‌ترین اتفاق دنیاست، که همه گاهی به نسخه‌ای دیگه از زندگیشون فکر می‌کنن و دچار این غصه مبهم میشن، شاید خدا آدم رو فریب داد، شاید عقوبت گناه آدم نه هبوط و سقوطش به این دنیا، که قدرت خیال و تصورش بود، عذاب آواره‌گی مدام میون واقعیت و رؤیا، خیلی از این به یاد اومده‌ها شاید یه‌روزی انتخاب ما بودن، ولی الان دیگه تبدیل شدن به زندگیمون، به تنها واقعیت موجود، به پیرنگی که قصه‌ی ما رو ساخته، قصه‌ای که گاه‌گداری میون صحبت‌های غیرضروری بالاخره راهشون رو پیدا میکنن و خودی نشون میدن، اما این قانون بقای هر چیزیه؛ پذیرفتن واقعیت و رهاکردن مابقی چیزهایی که زیاد به ما مربوط نیست
7.3K views20:09
باز کردن / نظر دهید
2021-03-28 21:50:00 حرف همه‌ی لالایی‌های عالم یه‌چیزه: خسته شدی، خوب نیست، درست نشد، فدای سرت، فردایی هم هست، تو بخواب
12.9K views18:50
باز کردن / نظر دهید
2021-03-27 22:12:13 هنوز برای گذشتن و بخشیدن اونقدرا بزرگ نشدم، بهش افتخار نمی‌کنم اما راستش ترجیح میدم آدم‌ها رو با اشتباهاتشون تنها بگذارم، نه برای انتقام یا تربیت‌کردن یا هر انگیزه‌ی کودکانه‌ی دیگه‌ای، بلکه فقط به این دلیل ساده که درک می‌کنم خامی‌ها و نارسایی‌های اونها هم درست مثل من یا بقیه پیچیدگی‌های خودش رو داره و معلول هزار و یک اتفاق محو شده و یا از یاد رفته‌ایه که ممکنه حتی یکیش هم به گوش کسی نرسیده باشه، اما فکر می‌کنم در قبال همچین گره‌هایی کار زیادی از دست کسی بر نمیاد، قصه ساده‌تر از این حرفاست، فارغ از هر رنج و گذشته‌ای، لحظاتی هست که آدم باید تصمیم بگیره میخواد برای خودش کاری کنه یا نه، چراکه تا ابد نمیشه گندها رو پشت رنج‌ها پنهان کرد، همین، هِدا کووالی زنی بود که اوایل جوونیش اسیر جنایت نازی‌ها شد و بعد از سقوط نازیسم هم گرفتار خفقان کمونیسم، و در تمام این سال‌ها هم مدام در حال از دست‌دادن بود، از پدر و مادر گرفته تا ثروت و شوهر، توی خاطراتش نوشته که مردم همیشه ازش می‌پرسیدن که چطور این‌همه سال تونسته دووم بیاره؟ و هِدا بهشون جواب می‌داده که ادامه‌دادن و زنده‌موندن به شکلی غریزی ساده و طبیعیه، که از قضا چیزی که سخته و تلاش دوچندان میخواد کاری‌نکردن و در انتظار پایان موندنه
17.7K views19:12
باز کردن / نظر دهید
2021-03-26 17:34:46 هر روز یه روز تازه‌ست، مگه اینکه هوا ابری باشه
10.3K views14:34
باز کردن / نظر دهید