2020-12-24 21:32:16
«خوشنودم از شکست چون که واقع شده، چون که به طرز برگشتناپذیری متصل است به تمام وقایعی که وجود دارد، که وجود داشتند، که وجود خواهند داشت» این عبارات هدیهی حافظهش بود، از کتاب الف، و حالا کمکم به خاطرش میآمد، زمانی که داشت پایین تک به تک برگهها را امضا میکرد. با خودش میاندیشید که چقدر درست همین حالا نیاز دارد که واقعیت را دوست داشته باشد. به عنوان امر قطعی، همانی که واقع شده، همانی که آزارش میدهد و تنها چیزی که دارد. برگهها را به وکیلش تحویل داد و او نیز بلافاصله به سمت اتاق انتهای راهرو حرکت کرد. از پشت به راهرفتن وکیلش نگاه میکرد. قدیمترها چشمانتظار روزهای بزرگتری بود. روزهایی که آنقدر از افتخار و غرور نصیب برده باشد که دیگر با هر اتفاقی دیوار امنیتش ترک برندارد، اما این روز و این لحظه هیچ شباهتی به چیزی که منتظرش بود نداشت. آن لحظهها و روزها هرگز نیامدند و احتمالا هم هیچوقت از راه نخواهند رسید. نه به خاطر روزگار قدار و رسم بیوفاییش، که به این دلیل روشن و معقول که آنها هرگز در ادامهی زندگی الان و اکنونش نبودند. که بیشتر تصوری بودند جدای از واقعیت عینی او. روز و شبهایی بیگذشته که تنها چیزی که آنها را در کنار هم جمع کرده بود صرفا تفاوت آشکارشان بود با اکنون ملالآورش. به یادش آمد که چه روزگار بلندی بار سنگین این جمع اضداد را به دنبال خود کشیدهست. صدای گریهی مدام کودکی در راهرو ناامنیش را بیشتر میکرد. آنقدر بلاتکلیف بود که هر نشانهای برایش حکم هشدار داشت. حتی صدای جیرجیر صندلی چوبیش، که قدیمیبودنش تنها دلگیرترش کرده بود. حس روشنی نداشت. گویی مرز همهی احساسات از میانرفته و دنیا به ناگاه به یک کل نامفهوم تبدیل شده، و اویی که حالا یکه و تنها، در راهرویی جدا افتاده از خوشیهای دنیا در خودش کز کرده، نامطمئن به آینده و به قدر کفایت خسته از گذشته.
«خوشنودم از شکست چون که به منزلهی پایان است و من هم خیلی خستهم» سرش همچنان پایین مانده، نمیتواند از زمین چشم بردارد. در چهارگوش موزاییکها شاهد نظمی بود که هرگز در زندگیش نداشت. حوصلهای برای حسرت نمانده بود. حالا فقط میشد عبرت گرفت، همین. سادهترین کار دنیا بعد از حماقت. وکیلش پروندهای را با فراغبال از اتاقی به اتاق دیگر برد. آرامش او عصبیش میکرد، و آرامش همهی دیگرانی که این روزها، از روی انجام وظیفه سعی در دلداریش داشتند. غایبینی که هنوز سادهلوحانه گمان میکنند فاصلهها با حرف کم میشود.
«خشنودم از شکست چون که خردهگیری یا تأسف در مورد یک تکواقعهی معلوم، ناسزاواری به هستیست» صدای بیامان تایپ افکارش را منقطع کرد. چیزی در حال ثبتشدن بود. صدای ضرب محکم انگشتان منشی بر صفحهی کیبورد، حکایت از نهاییشدن قصهای برگشتناپذیر داشت. به محکمی چشمانش را میمالد. به حواسش التماس میکند که پرت شود. دوست دارد خودش را جمع کند. دلش میخواهد پختهتر باشد. یک عمر است که دلش میخواسته پختهتر باشد و لاینقطع آرام. اما آرامش همیشگی احمقانه نیست؟ به یاد آن حکایت شرقی افتاد. داستان جوان برهمنی که شنیده بود استاد بزرگش به قتل رسیده، که راهزنها راهش را سد کرده و آنقدر او را با باتوم زدهاند که از دست رفته. آنچه جوان برهمن را مبهوت کرد، نه مرگ استادش بود و نه شیوهی مردنش. چیزی که برایش سنگین مینمود آن بوده که شنیده استاد بزرگ و به مقام یقین رسیدهاش، در زیر ضربات پیاپی باتوم فریاد میزده، به همین سادگی. بعد از تمام آن دانستهها و خواندهها، حالا فهمیده بود که هیچ حکمتی قرار نیست ذرهای از درد باتوم کم کند. و فقط خدا میداند که چه بدیهیات دیگری قرار است سالهای سال بعد باعث بهت و حیرتمان شود. دری محکم به هم میخورد. هر دو وکیل از اتاق بیرون آمدند. بعد از صحبتی کوتاه وکیلش به او نزدیک شد و پاکتی را که از همین حالا رنگ کهنگی به خود گرفته بود به سمتش گرفت. احساس کرد که دارد از جایی حوالی آینده به پاکت نگاه میکند. «تمام شد» وکیلش گفت. اما خودش میدانست که این درست نیست. همهچیز مدتها قبل تمام شده بود. شاید در لحظهای کوتاه، هنگام از این پهلو به آن پهلو شدن در تخت. کسی چه میداند؟ ما برای فهمیدن خوب نیستیم. ما فقط آمدهایم که حیرت کنیم، آن هم از بدیهیات. چند لحظهای بیحرکت به پاکت زل زد. سپس آرام به اطرافش نگاه کرد. حالا صدای گریهی کودک هم قطع شده بود.
14.4K views18:32