Get Mystery Box with random crypto!

سَبيدو

لوگوی کانال تلگرام sabidoo — سَبيدو س
لوگوی کانال تلگرام sabidoo — سَبيدو
آدرس کانال: @sabidoo
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
کشور: ایران
مشترکین: 8.54K
توضیحات از کانال

همينه ديگه

Ratings & Reviews

3.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 4

2020-12-28 10:19:48 قدیم فکر می‌کردم همصحبتی زیاد نشونه‌ی صمیمیته، اما الان برام صمیمی کسیه که گفتنیا رو میدونه، نه بخاطر اینکه از من شنیده، چون خودش اونجا بوده
52.6K views07:19
باز کردن / نظر دهید
2020-12-28 10:02:20 احساس می‌کنم آدمایی که همه‌چیز رو به عشق و دوستی و معرفت ربط میدن، پنهان و بیصدا دارن از یه‌چیزی فرار می‌کنن، سال‌هاست متقاعد شدم تکرار مدام این واژه‌ها نشونه‌ی نبودشونه
13.6K views07:02
باز کردن / نظر دهید
2020-12-24 21:32:16 «خوشنودم از شکست چون که واقع شده، چون که به طرز برگشت‌ناپذیری متصل است به تمام وقایعی که وجود دارد، که وجود داشتند، که وجود خواهند داشت» این عبارات هدیه‌ی حافظه‌ش بود، از کتاب الف، و حالا کم‌کم به خاطرش می‌آمد، زمانی که داشت پایین تک به تک برگه‌ها را امضا می‌کرد. با خودش می‌اندیشید که چقدر درست همین حالا نیاز دارد که واقعیت را دوست داشته باشد. به عنوان امر قطعی، همانی که واقع شده، همانی که آزارش می‌دهد و تنها چیزی که دارد. برگه‌ها را به وکیلش تحویل داد و او نیز بلافاصله به سمت اتاق انتهای راهرو حرکت کرد. از پشت به راه‌رفتن وکیلش نگاه می‌کرد. قدیم‌ترها چشم‌انتظار روزهای بزرگتری بود. روزهایی که آنقدر از افتخار و غرور نصیب برده باشد که دیگر با هر اتفاقی دیوار امنیتش ترک برندارد، اما این روز و این لحظه هیچ شباهتی به چیزی که منتظرش بود نداشت. آن لحظه‌ها و روزها هرگز نیامدند و احتمالا هم هیچوقت از راه نخواهند رسید. نه به خاطر روزگار قدار و رسم بی‌وفاییش، که به این دلیل روشن و معقول که آنها هرگز در ادامه‌ی زندگی الان و اکنونش نبودند. که بیشتر تصوری بودند جدای از واقعیت عینی او. روز و شب‌هایی بی‌گذشته که تنها چیزی که آنها را در کنار هم جمع کرده بود صرفا تفاوت آشکارشان بود با اکنون ملال‌آورش. به یادش آمد که چه روزگار بلندی بار سنگین این جمع اضداد را به دنبال خود کشیده‌ست‌. صدای گریه‌ی مدام کودکی در راهرو ناامنیش را بیشتر می‌کرد. آنقدر بلاتکلیف بود که هر نشانه‌ای برایش حکم هشدار داشت. حتی صدای جیرجیر صندلی چوبیش، که قدیمی‌بودنش تنها دلگیرترش کرده بود. حس روشنی نداشت. گویی مرز همه‌ی احساسات از میان‌رفته و دنیا به ناگاه به یک کل نامفهوم تبدیل شده، و اویی که حالا یکه و تنها، در راهرویی جدا افتاده از خوشی‌های دنیا در خودش کز کرده، نامطمئن به آینده و به قدر کفایت خسته از گذشته.
«خوشنودم از شکست چون که به منزله‌ی پایان است و من هم خیلی خسته‌م» سرش همچنان پایین مانده، نمی‌تواند از زمین چشم بردارد. در چهارگوش موزاییک‌ها شاهد نظمی بود که هرگز در زندگیش نداشت. حوصله‌‌ای برای حسرت نمانده بود. حالا فقط می‌شد عبرت گرفت، همین. ساده‌ترین کار دنیا بعد از حماقت. وکیلش پرونده‌ای را با فراغ‌بال از اتاقی به اتاق دیگر برد. آرامش او عصبیش می‌کرد، و آرامش همه‌ی دیگرانی که این روزها، از روی انجام وظیفه سعی در دلداریش داشتند. غایبینی که هنوز ساده‌لوحانه گمان می‌کنند فاصله‌ها با حرف کم می‌شود.
«خشنودم از شکست چون که خرده‌گیری یا تأسف در مورد یک تک‌واقعه‌ی معلوم، ناسزاواری به هستی‌ست» صدای بی‌امان تایپ افکارش را منقطع کرد. چیزی در حال ثبت‌شدن بود. صدای ضرب محکم انگشتان منشی بر صفحه‌ی کیبورد، حکایت از نهایی‌شدن قصه‌ای برگشت‌ناپذیر داشت. به محکمی چشمانش را میمالد. به حواسش التماس می‌کند که پرت‌ شود. دوست دارد خودش را جمع کند. دلش می‌خواهد پخته‌تر باشد. یک عمر است که دلش می‌خواسته پخته‌تر باشد و لاینقطع آرام. اما آرامش همیشگی احمقانه نیست؟ به یاد آن حکایت شرقی افتاد. داستان جوان برهمنی که شنیده بود استاد بزرگش به قتل رسیده، که راهزن‌ها راهش را سد کرده و آنقدر او را با باتوم زده‌‌اند که از دست رفته. آنچه جوان برهمن را مبهوت کرد، نه مرگ استادش بود و نه شیوه‌ی مردنش. چیزی که برایش سنگین می‌نمود آن بوده که شنیده استاد بزرگ و به ‌مقام‌ یقین‌ رسیده‌اش، در زیر ضربات پیاپی باتوم فریاد می‌زده، به همین سادگی. بعد از تمام آن دانسته‌ها و خوانده‌ها، حالا فهمیده بود که هیچ حکمتی قرار نیست ذره‌ای از درد باتوم کم کند. و فقط خدا می‌داند که چه بدیهیات دیگری قرار است سال‌های سال بعد باعث بهت و حیرتمان شود. دری محکم به هم می‌خورد. هر دو وکیل از اتاق بیرون آمدند. بعد از صحبتی کوتاه وکیلش به او نزدیک شد و پاکتی را که از همین حالا رنگ کهنگی به خود گرفته بود به سمتش گرفت. احساس کرد که دارد از جایی حوالی آینده به پاکت نگاه می‌کند. «تمام شد» وکیلش گفت. اما خودش می‌دانست که این درست نیست. همه‌چیز مدت‌ها قبل تمام شده‌ بود. شاید در لحظه‌ای کوتاه، هنگام از این ‌پهلو به آن‌ پهلو شدن در تخت. کسی چه می‌داند؟ ما برای فهمیدن خوب نیستیم. ما فقط آمده‌ایم که حیرت کنیم، آن هم از بدیهیات. چند لحظه‌ای بی‌حرکت به پاکت زل زد. سپس آرام به اطرافش نگاه کرد. حالا صدای گریه‌ی کودک هم قطع شده بود.
14.4K views18:32
باز کردن / نظر دهید
2020-11-15 19:01:03 آلزایمر وارونه گرفتم، بقیه رو میشناسم، خودمو یادم نمیاد
22.2K views16:01
باز کردن / نظر دهید
2020-11-12 06:47:15 همه‌ی روزای خدا قشنگه، تا قبل از اینکه بقیه از خواب بیدارشن
17.6K views03:47
باز کردن / نظر دهید
2020-11-10 19:31:25 از عشق در نگاه اول بی‌خبرم، اما از دلسردی در نگاه‌های بعدی چرا. این را از چشمانت فهمیدم. حتی کمی حیرت هم در شکل خیره‌شدنت خودنمایی می‌کرد. اصلا ممکن است به تمام آنچه که قبلا تصور می‌کردی نیز تردید کرده‌باشی. میفهمم. در دنیا هیچ‌چیز عجیب‌تر و ناممکن‌تر از درک حس و حال از دست‌رفته نیست. نمی‌دانم از ترکیب یأس و مسرت خبر داری یا نه؟ یا شاید بهتر است بگویم از سبکی سرخوردگی؟ جایی که میفهمی دیگر مأموریتت پایان گرفته، کار زیادی برای انجام باقی‌نمانده و وقت برگشتن فرارسیده. راستش به شکل بی‌حالی خوشحالم، هرگز شکوهی در واقعیت نبوده و تو بالاخره این معنا را باور کردی. نمی‌توانم نسبت تو، خودم و زندگی را بخوبی بیان کنم. اما بگذار از تصویری بگویم که مدام در ذهنم تکرار می‌شد؛ در خیالم سالن تاریک سینما را می‌دیدم و لحظه‌ای که فیلم بالاخره آغاز می‌شود، و تویی که برخلاف بقیه، به جای پرده‌ی بزرگ به سقف چشم‌دوخته‌ای. و این تصویری بود که مدام در پشت پلک‌هایم نقش می‌بست و دلم را غرق درد می‌کرد، درست هر بار که کنار من از ته‌دل می‌خندیدی، هر بار که برای آخرین برش پیتزایت جا نداشتی، و هر بار که آرام پایین‌تر از بالش و روی بازوی من به‌ خواب می‌رفتی. راست گفته‌اند که محکم‌ترین باورها بیصداترین آنهاست، چراکه من هم در زندگی هرچه را که گفتم، لااقل برای یکبار نقض کردم. پس ببخش اگر که هرگز حرفی از عشق نداشتم. حالا می‌توانم برگردم، مطمئن از این که تو هم دیگر به هیچ سقفی خیره نخواهی‌ماند.
19.7K views16:31
باز کردن / نظر دهید
2020-11-08 09:15:10 هر آدم عاقلی باید از خودش بپرسه که داره با عمر و زندگیش چیکار میکنه، اما نه تو روز ابری
18.2K views06:15
باز کردن / نظر دهید
2020-11-06 20:00:53 در منتهاالیه شرق زمین، درست در لبه‌ی دنیا، رودخونه‌ای هست که آبی به رنگ سرخ تیره داره، و هرکس که جرعه‌ای از اون آب بخوره، دیگه هیچ‌وقت لزومی نمیبینه، در هیچ‌چیز، و از اون به بعد هر اتفاق بزرگ و کوچکی در زندگیش بسادگی نفس‌کشیدن براش فهمیدنی و باورکردنی میشه، و اون‌وقته که تازه متوجه میشه تجربه‌ی زندگی بی‌اصرار، حتی از نامیرایی هم گرانبهاتره
15.9K views17:00
باز کردن / نظر دهید
2020-11-05 20:01:43 پاهایش را دراز و کف دست‌هایش را روی کاسه‌ی زانوانش پهن کرده. عضلاتش سفت شده بود. آرام انگشت سبابه‌اش را تکانی داد و با خود اندیشید که شاید برای اولین‌بار انگشت سبابه‌اش را در دنیایی تکان می‌دهد که دیگر پدرش در آن زنده نیست. هیچ حسابی از گذر زمان نداشت و تنها چیزی که می‌خواست این بود که در همان حال باقی بماند؛ نشسته روی جدول و خیره به دست‌هایش. گوشی صفحه‌شکسته‌اش همچنان زنگ می‌خورد. چیزی احساس نمی‌کرد. تنها کمی بی‌جواب بود. سر و صدای اطرافش بی‌آزار می‌نمود و همهمه‌ی مردم و تک‌بوق‌های بی‌دلیل و بادلیل ماشین‌های در حال گذر هم نمی‌تواستند خلوتش را بهم بزنند. اولین‌بار نبود که به دنیای بدون پدر می‌اندیشید، پیش از این نیز بارها چنین دنیایی را مرور کرده بود و با دوباره فکرکردن به آن، هیچ چیز جدیدی دستگیرش نمی‌شد. دستانش عجیب روی زانوانش گرم‌ گرفته بودند. با خود فکر می‌کرد که شاید این هم ارثی‌ست؛ هم‌نشینی دست‌ها و زانوها. درست مثل خال پایین گردنش. زنی روبرویش چیزی زمزمه‌ می‌کند. صدایش به اعماق حالی که او در آن گرفتار شده نمی‌رسد، با اینحال بی معنی و با کندی سری تکان می‌دهد. وقتی کوچک‌تر بود یکبار پدر به او گفته بود که اگر زمانی راه را گم کنی، از روی این خال می‌فهمند که پسر منی و تو را به ما برمی‌گردانند. و او در عالم کودکی چقدر دلخوش شده بود، که هرگز گم نخواهد شد، و یا لااقل هیچ‌وقت گم‌شده باقی نخواهد ماند. بخاطر آورد که هر بار کسی آن خال سیاه پایین گردن را می‌دید با افتخار می‌گفته که الحق پسر پدرت هستی و با اینحال او هیچ‌وقت افتخار پسر پدرش بودن را درک نکرد. حتی تا همین‌حالا که خاکستری کنار شقیقه‌ش برق می‌زند، مثل آفتاب روی آسفالت، گرم و کهنه. سایه‌ها روی سرش با هم کلنجار می‌روند اما نای سر بلند کردن ندارد. مطمئن نیست که بدنش از او اطاعت کند. کسی کنار گوشش با التماس تقاضای بخشش می‌کند. به صورت پر چروک و خیس عرق مرد نگاهی می‌اندازد که با کلاه‌کاسکتی که روی سرش کج‌نشسته رقت‌انگیزتر هم بنظر می‌رسد. نمی‌داند برای بخشیدن باید چکار کرد. این را به مادرش هم گفته بود. اما مادر همیشه اصرار داشت که انسان با گذشتن به خودش رحم می‌کند. مادر نیاز داشت به خودش رحم کند، چراکه در زندگی سهم زیادی از هیچ‌چیز نصیبش نشده بود. این هم می‌تواند ارثی باشد؟ صدایی می‌گوید پلیس در راه است. مرد کلاه‌به‌سر به سوی صدا برمی‌گردد و با همان ترس چیزهایی می‌گوید. از میان انبوه پاهایی که بی‌هدف و در نزدیکیش قدم برمی‌دارند حرکت ممتد چرخ ماشین‌های دیگر را می‌بیند. از این عادی‌تر نمی‌شود. باید راه بیوفتد. تلفنش را که حالا مدتی‌ست آرام گرفته برمی‌دارد. پیامی روی آن نقش بسته؛ خواهرش نوشته که حال پدر از دیشب تغییری نکرده، همانی‌ست که بود.
«همانی‌ست که بود» این را باید روی سنگ قبر پدرش بنویسند.
15.2K views17:01
باز کردن / نظر دهید
2020-10-26 19:12:26 یکیش بالاخره از راه میرسه، یکی از همون ترس‌ها، بیصدا پیدات میکنه، خیلی مطمئن اطرافت میچرخه و دورت پرسه میزنه، یه‌جوری که انگار طبیعی‌ترین کار دنیاست، که انگار اگر غیر از این باشه عجیبه، و بعد یواش‌یواش بهت نزدیک میشه، یا شایدم این تویی که آروم‌آروم بهش نزدیک میشی، خلاصه که همون نزدیکی‌ها میمونه، با حوصله و سر صبر، اونقدر سرجاش میمونه که دیگه نمیبینیش، تا جایی که تبدیل میشه به قسمتی از اطرافت، به بخشی از همون چیزی که بهش میگن زندگی، حالا هیچ چیزش مثل قدیم نیست، حتی دیگه به سختی میتونی تشخیص بدی که هنوز توی راهه یا اصلا ازت گذشته، هیچکس بهتر از بورخس درباره‌ی این روبروشدن ننوشته: «روز شنبه از خواب پرید. بی‌صبری بود نه بی‌قراری؛ و چاره‌ی ویژه‌اش سرانجام، آن روز بود. دیگر لازم نبود نقشه بکشد و خیالبافی کند؛ چند ساعت دیگر، سادگی حقایق کفایت می‌کرد» مثل طبیعی‌ترین رسم روزگار، شبیه عادی‌ترین کار دنیا
16.8K views16:12
باز کردن / نظر دهید