در طلوع صبحی من میمانم و جسده باقی مانده بر تختم من میمانم و | ﮼زخمِقلب
در طلوع صبحی من میمانم و جسده باقی مانده بر تختم من میمانم و صدای زنگ اهنگ صدایت در پیچ و تاب های گوشم من میمانم و لب های خشکیده و ترک خورده که بار ها نامت را زمزمه کرده من میمانم و پاهایی خسته که مدت هاست قدم چندانی برنداشته بی یار که دلیل برای راه رفتن نیست من میمانم و موهای بلند و سپید تپیده در هم چرب و ژولیده من دیگر عشقی برای اراستگی ندارم من میمانم و ریه هایی سیاه رنگ که هوا را به سختی از بین غم و دود ها عبور میدهد من میمانم و قلبی از کار افتاده که ارام میتپد تا یادم بندازد این روز های بی تو همچنان ادامه دارد من میمانم و ذهنی چرکین پر از خاطرات با تو بودن مغشوش و مملو از تصویر تو در دور ترین روز ها من میمانم و انگشت هایی سوخته نمادی از شب هایی که در دود سیگار تصویر پراهن تورو میدیدم غرق میشدم و از یاد میبردم این اتش را من میمانم و من من میمانم و جسدی پوسیده و تجزیه شده از خاطرات ولبخند تو من میمانم و من من میمانم و تصویری خیال بافانه ای از تو -پارمی