2023-04-28 18:37:16
_ لاپات دندون داری که داری هویج به خوردش میدی؟!
دخترک هینی گفته و ترسیده هویج بزرگی که در دست داشت کناری انداخت.
دامن لباسش را پایین کشید و با صدایی لرزان گفت:
_ س... سلام پاشاخان!
مرد نزدیکش شده و با چشمانی ریز شده سر تا پایش را برانداز کرد.
_ میگی پاشاخان که پاپیچت نشم؟!
چه غلطی داشتی میکردی توله سگ؟
هیبت بزرگش روی دخترک سایه انداخته و چشمان درشتش را اشکی کرد.
چانه اش را میان دستانش فشرد و سرش را بالا گرفت.
_ نگام کن ببینم، تو نمیدونی من رو نقطه نقطه ی این تنت حساسم؟
نمیدونی خال بیفته رو پوست سفیدت دنیا رو بهم میریزم؟!
دخترک مظلومانه سری به تایید تکان داده و چشمان پرآبش را به نگاه شاکی مرد میدوزد.
_ میدونم پاشاخان ولی...
انگشت شست مرد روی لبش فشرده میشود.
_ میدونی و بازم هر روز یه چیزی میکنی تو خودت؟!
بزنم اون دستای کوچولوتو قلم کنم که از این گوها نخوری؟!
دخترک ترسیده از مرد روبه رویش، به آغوشش پناه میبرد.
_ آخه خیلی میخاره پاشا جونم...
توام که منو نمیبری پیش دکتر، خودتم که بهم دست نمیزنی...مرد پوفی کلافه کرده و دست دور تن دلبرش می اندازد.
_ من دلم نمیاد بکنمت که اون لاپای کوفتیت جر نخوره!
دکترم غلط کرده بخواد توله ی منو بنشونه جلوش و لنگاشو وا کنه، با کله بره توش...
از حساسیت بیش اندازه ای که روی او داشت اذیت میشد، اما همین اذیت را نیز دوست داشت.
لبخند کوچکی روی لبهایش نشست و لوس پچ زد:
_ دکتر زنه، خودشم هر چی من دارمو داره... تحفه نیستم که میترسی چشم کسی بهم بخوره...
بازوی مدوسا را چنگ زده و او را سمت تخت کشید. روی تخت خواباندش و پاهای خوش تراشش را از هم باز کرد.
اخم های درهمش را به رخ دخترک کشید و عصبی غرید:
_ جز من کسی حق نداره یه سانت از تنتو ببینه، شیرفهم شدی یا جور دیگه حالیت کنم؟!
انگشتش را به آرامی واردش کرد و ناله ی دخترک را هوا برد.
_ میخاره؟ خودم برات میخارونمش!
دخترک لب برچید و نگران به در اتاق زل زد.
_ آخ پاشاخان، نکن خوب شدم... الان یکی میاد میبینه، آبروت میره ها...
با چرخش انگشت مرد ناله ی بلندی سر داد و کمرش از تخت جدا شد.
_ جونم دلبر، خوشت اومد؟
اول خارش تولمو رفع کنم، بعدش به فکر آبرومم هستم...
بی طاقت شده از دیدن پیچ و تاب تن دخترک، بلند شد و دست سمت کمربندش برد.
_ بیشرف خارشتو به جون منم انداختی!
الان هویج خودمو میکنم توت، مزش که بره لای پات دیگه سراغ اون بی صاحابا نمیری، میشی خرگوش جلد هویج خودم!_ آخ پاشا جونم من که از خدامه، تو همش ازم دوری میکنی...
هر شب خواب میبینم زیرت دارم #ناله میکنم...
خودش را بین پای دخترک جا داد و نیشخندی زد.
_ توله ی #حشری من!
رویات به واقعیت تبدیل میشه، شل کن که جر نخوری...
همین که خودش را به تن دخترک کوبید، ناله ی از سر لذتش بلند شد و در اتاق چهارطاق باز شد.
_ خیر نبینی دختره ی هرزه، نشستی زیر پای این پسر ساده ی من و خامش کردی؟
هی خدمتکارا گفتن این دختره زیادی دور و بر امیرپاشا میچرخه من گوش نکردم.
مدوسا خجالت زده ملحفه ی روی تخت را روی تن برهنه اش کشید و امیرپاشا حرصی به خانجون نگاه کرد.
_ برو بیرون مادر من، مگه بچه ام که روابطمو کنترل میکنی؟!
کی تا حالا من بابت کارام جواب پس دادم که بار دومم باشه؟
خانجون خودش را گهواره ای تکان داده و روی صورتش کوبید.
_ تو رو چه به یه دختر بی کس و کار و خدمتکار؟
این سلیطه روزا لباسای تو رو میشوره، لیاقت اومدن به تختتو نداره مادر...
کرور کرور دختر برات صف کشیدن، این هرزه ی خدا نشناس قاپتو دزدید؟
با دیدن گریه ی دخترک، جری شده و خودش را بیرون کشید. سمت خانجون رفت و توی صورتش فریاد زد:
_ این دختر بی کس و کار الان همه ی زندگی منه، کس و کارش منم...
زبون کسی که غیر این بگه رو از حلقومش میکشم بیرون، با احدی ام شوخی ندارم...
خانجون که هین بلندی کشید، سر امیرپاشا به عقب برگشت و دخترکش را لبه ی پنجره دید.
چشمان زیبایش سرخ شده و هق میزد. وحشت زده سمتش رفت و دستش را دراز کرد.
_ چیکار میکنی قربونت برم؟
بیا پایین، خطرناکه، بیا نفس پاشا... بیا بغلم حرف بزنیم...
دخترک عقب تر رفت و قلب امیرپاشا از حرکت ایستاد.
_ راست میگن... من بی کس و کارم، لیاقت تو رو ندارم...
مقابل چشمان هر دو دستش را رها کرد و از دیدشان محو شد.
فریاد دلخراش مرد کل عمارت را لرزاند و سمت پنجره دوید...
https://t.me/+Gazg6LENj10zZWY0
https://t.me/+Gazg6LENj10zZWY0
https://t.me/+Gazg6LENj10zZWY0
https://t.me/+Gazg6LENj10zZWY0
https://t.me/+Gazg6LENj10zZWY0
https://t.me/+Gazg6LENj10zZWY0
326 views15:37