Get Mystery Box with random crypto!

منــ❤ـو تـــ❤ـو وعشق

لوگوی کانال تلگرام zeendegiii_nab — منــ❤ـو تـــ❤ـو وعشق م
لوگوی کانال تلگرام zeendegiii_nab — منــ❤ـو تـــ❤ـو وعشق
آدرس کانال: @zeendegiii_nab
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 8.52K

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 10

2023-04-19 18:50:02 _فدای اون اندام زنونه ی خوش فرمت بشم من نگاه کن توروخدا سینه هاش انگار برای تو دست گرفتن ساخته شده..
فتبارک الله احسن الخالقین..

رادین از شنیدن حرف های مادر جوان و امروزی اش به سرفه می افتد و مامان سپیده رو به من ادامه می‌دهد.

_فدای اون اندام سکسیت بشم من.. حیف تو نیست برای پسر گوش تلخ من..

نگاهی به اخم های در هم گره خورده ی پسرش می‌اندازد که خودش را با گوشی موبایلش سرگرم کرده..
وروبه من غر می زند:
_آنقدر تلخ که یه وقتا فکر می کنم مردونگی نداره!

با این حرف نگاه رادین از صفحه ی گوشی جدا میشود و با چشمان گشاد شده ای رو به مادرش می نالد:

_ این حرفا چیه می‌زنی مامان؟!

لب هایم را از زور خنده روی هم می فشارم!

مامان سپیده خونسرد همانطور که ناخن های بلند و کشیده اش را سوهان می کشد میگوید:

_ خب من یه ساعته دارم رو بدنش دنبال کبودی میگردم چیزی به چشمم نخورد حالا هرکی دیگه جای تو بود روی این بدن و برجستگی های سفید و سکسی یه جای سالم نمیذاشت!

سپس رو به من می پرسد:

_ آرامش جانم عزیزم تو مطمئنی مردونگی داره خودت با چشم خودت دیدی ؟! آخه من ٢۵ سال پیش اینو از پوشک گرفتم بعد اون خبر ندارم دیگه اون پایین چه خبره و چه بلایی سرش اومده!

از یادآوری حالت هات و تحریک شده ی رادین که فقط در خلوتمان و مختص خودم بود خنده‌ام می‌گیرد.

اما بدجنسانه رو به مادرشوهرم می گویم:

_ نه والا من ندیدم!

مامان سپیده رو به رادین متاسف سری تکان می دهد.

_مرمد مردای قدیم.. آقاجونم اجازه نمی داد بابات شبا خونمون بمونه نصف شبا یواشکی از تراس می اومد تو اتاق من!

خنده های ریز ریزن ادامه پیدا می‌کند که پهلویم میان دستش فشرده می‌شود.

مامان سپیده با صدای زنگ موبایلش از جا بلند می شود.

_بچه ها من باید برم شبم نمیام..

نگاه متاسفی به رادین می‌اندازد و می‌گوید:
_ خواستمبگم یکم شب خونه خالیه یادم اومد تو از این جُربزه ها نداری!

با صدای بسته شدن در خونسرد مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش می‌شود.

از یادآوری آخرین رابطه امان تنم به لرزه در می آید.

او یک مرد به تمام عیار است!
کسی که رج به رج بدنم و نقاط ضعفم را از بر است!

با یک حرکت پیراهنش را در می آورد و سینه ی پهن و بی عیب و نقصش مقابل نگاهم قرار می گیرد.

می خواهم از زیر دستش فرار کنم که کمرم به اسارت دستانش در می آید.

انگشتش را از زیر گردنم تا خط سینه ام پایین می لغزاند.

و میک عمیقی به لاله ی گوشم می زند که ناخداگاه آهی از بین لب هایم خارج می‌شود.

_که من مردونگی ندارم آره؟ الان یه کاری می کنم از درد خواستنم به خودت بپیچی.. میدونی که من تمام نقاط ضعف تو از برم..

با یک حرکت شلوارم را پایین میکشد و پایین پاهایم زانو می‌زند.

خواهشانه لب می‌زنم :

_تو رو خدا..
_توروخدا چی؟ دوباره تکرارش کنم؟ دوباره اون حس رها شدن و ارضا رو بهت بدم؟

انگشت اشاره اش را به طور حرفه ای روی کشاله رانم حرکت میدهد.

صدای ناله وارم از بین لب هایم بیرون می پرد.
_را.. دین..

گوشه ی لبش بالا میپرد.

_کاش مامانم الان اینجا بود و این حالتو می دید..

انگشتش را آرام آرام پیش می‌برد و لباس زیر بی در و پیکرم را کنار را میزند.

پلک هایم را از درد خواستنش روی هم می فشارم که همان لحظه بی هوا در خانه باز میشود و صدای مامان سپیده خون را در رگ هایم منجمد می کند.


_ای بابا حواس نمونده برام کیفمو جا گذاشتم!

اما با دیدن ما در آن حالت سرجایش خشکش می زند.

https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
281 views15:50
باز کردن / نظر دهید
2023-04-19 18:50:02 نصفه شبی ویار بوی تنِ برادرشوهرم افتاده بود به جونم و نمیذاشت بخوابم.

داشتم دیوونه می‌شدم. بچه ام توی شکمم بیقراری می‌کرد. هوس بو کشیدن عطر تنِ اونی که فقط باهاش همخونه بودم، داشت اشکمو درمی‌آورد.

دیگه نميدونستم چیکار کنم. دستمو رو شکمم گذاشته بودم و تو اتاق خودم قدم رو میرفتم و ناله می‌کردم.

-خدایا چیکار کنم؟ آخه این چه ویاریه؟ اون که بابات نیست دخترم. چرا باید بوی تن احتشام ویار من باشه؟

منی که حالا جز این مرد هیچکسی رو نداشتم و مجبور شده بودم تو خونه ش زندگی کنم.

کم سن و سال بودم. به خاطر اینکه مجبور نشم با یه پیرمرد هفتاد ساله ازدواج کنم از خونه فرار کرده بودم. اما وقتی حامله شدم، شوهرم مُرد و من پناه آوردم به داداشش! مرد سرد و بی احساسی که نگهم داشته بود تا بچه به دنیا بیاد و ازم بگیره و منو بندازه بیرون!

فقط به این شرط قبول کرده بود تو خونه ش زندگی کنم!

داشتم از ویار دیوونه می‌شدم. یواشکی وارد اتاق خوابش شدم. تاریک بود. فقط یکم بو میکشیدم و آروم میشدم و برمیگشتم. نمی‌فهمید!

آروم آروم به تختش نزدیک شدم. دیگه نميتونستم تاب بیارم. خم شدم روش.

احتشام طاق باز خوابیده بود. فقط یه شو.رت مردونه تنش بود. یعنی لخت میخوابید؟ عضله هاش حتی تو تاریکی هم تو چشم میزد و وسوسه کننده بود.
خدایا چه مرگم شده بود؟

با احتیاط روش خم شدم. میخواستم سرمو بکنم زیر گردنش و فقط عمیق بو بکشم.

هنوز بو نکشیده بودم که چشماش یهو باز شد و مچ دستمو گرفت. از ترس یه متر پرسدم و جیغ زدم. اونم ترسید و صاف نشست و محکم گرفتم. تقریبا پرت شدم تو بغلش!!

وای خدا! هول کرده بودم‌. یه نگاه اخمالودی بهم کرد.

-نصفه شبی اینجا چیکار میکنی رایحه خانوم؟!

از خجالت نميدونستم چی بگم. سفت منو تو بغلش نگه داشت و با اخم گفت:
-چیه؟ جاییت درد میکنه؟ چیزی لازم داری؟

با خجالت و بغض سعی کردم عقب بکشم.
-من... ن..نه... فقط...

روم نمیشد بگم. نذاشت تکون بخورم. چه نگاه خیره ای داشت.

-فقط چی؟
دیگه تحمل نکردم و با خجالت گفتم:
-من... ویار کردم...

با تعجب نگام کرد.
-نصفه شبی؟ چه ویاری خانوم کوچولو؟

داغ کردم از حانوم کوچولو گفتنش. خب من دربرابر خیلی جوجه بودم. ازم دوازده سال بزرگتر بود.

-ویارِ... راستش ویار تن شما رو کردم...

از تعجب خشکش زد. داشتم از خجالت آب میشدم‌ خدایا این بچه آبرو واسه من نذاشت!

دستش رو کمرم سفت شد. نگاهش یه جوری بود. به خدا اونم بهم حس داشت!!

-چرا باید ویار تن منو بکنی؟

سرمو از خجالت پایین انداختم.
-نمی‌دونم... برادرزاده تون... دلش میخواد.

لبخند داغی زد و نگاهش به شکمم رسید.

-قربون برادرزاده م برم که هوش و زکاوتش به خودم رفته!

با نفهمی نگاهش کردم.
-یعنی...چی اقا احتشام؟!

با احتیاط دراز کشید و منم مجبور کرد روش دراز بکشم.

-هیچی... هرچقدر دلت میخواد بو کن آروم شی.

نمیدونم چرا انقدر بدنم داشت داغ میشد. منی که فقط میخواستم قایمکی بو کنم و برم، فقط یه لباس خواب حریر پوشیده بودم و حالا تو بغل احتشام دراز کشیده بودم!!

-آخه...اینطوری..‌

منو برگردوند و خوابوند رو تخت. بعد خودش روم خیمه‌ زد.
-اینطوری خوبه؟

لال شدم. دست احتشام رو شکمم نشست و نوازش کرد و گفت:

-دیگه برادر زاده ام هوس چی کرده؟

قلبم داشت میومد تو دهنم. اصلا فکرشم نمی‌کردم اونم بهم کشش داشته باشه! همیشه ازش سردی و دوری و بداخلاقی دیده بودم!!

-من فقط بو میکنم میرم!

رو به صورتم بود.‌به لبام نگاه کرد و هوس از نگاهش میبارید.
-باشه خانوم کوچولو...

آب دهنمو قورت دادم. طاقت نیاوردم. خودمو بالا کشیدم. بینیمو به زیر گلوش چسبوندم و نفس عمیق کشیدم. خدایا این چه کششی بود؟ با عطر تنش داشتم دیوونه میشدم‌. دلم میخواست تو وجودش حل بشم!

بیشتر خودمو چسبوندم بهش که احتشام دیگه طاقت نیاورد و لبامو شکار کرد!

نفسم رفت! دست احتشام روی سی.نه م نشست و با نفس نفس گفت:

-بگو که برادرزاده م دلش میخواد من باباش باشم!

بی اراده ناله ی ریزی کردم. اون خم شد و دامن پیراهن حریرمو بالا داد. از زیر شکمم شروع به بوسیدن کرد تا لباش رسید به س.ینمو با هوس گفت:

-بگو که خودتم میخوای رایحه.

اشکم راومد و با نفس نفس گفتم:
-آقا.. من فکر میکردم...

نذاشت حرفمو بزنم‌. دستشو رسوند به اون پایین که از داغی داشت نبض میزد. بعد گفت:

-دارم ویوونه میشم دیگه طاقت ندارم. الان چند ماهه که میخوامت.

بعد لباس زیر توریم رو پایین کشید و پاهامو باز کرد. با هوس گفت:

-انگار باید مستقیم با برادرزادم ملاقات کنم!

داشتم پس میفتادم. با وارد شدن جیغم به هوا رفت که....


قسمت واقعی رمان که در آینده خواهیم داشت

https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk
https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk
https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk
https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk

https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk

https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk

https://t.me/+RFXTNzvsnv9hMzdk
300 views15:50
باز کردن / نظر دهید
2023-04-19 18:50:02 دستش توی شلوارم فرو رفت که با شوک پاهامو چفت کردم و دستش ما بین پاهام قفل شد.

لبخند بدجنسی دور از چشم بقیه به روم زد و بدون توجه به التماس توی نگاهام انگشتاشو بین پام به حرکت در آورد.

_تِرِسا عزیزم چرا نمیخوری؟!


با سُستی و به زور چشمای خمار و نیمه بازم رو بازتر کردم و رو به زنعمو که اینو پرسیده بود بریده بریده و لرزون جواب دادم:


_چ...چرا...الان میخورم...


با دستای لرزونم قاشقمو برداشتم که با فرو رفتن انگشت پرهام داخلم یکه خورده قاشق از دستم سر خورد و افتاد.
افتادنش صدای بدی به همراه داشت اما من حواسم پیِ انگشت لعنتیش بود که سعی داشت بیشتر به بدنم فشارش بده...

نفس سنگین و لرزونی کشیدم و قبل از اینکه بقیه رو به شک بندازم به سختی دوباره قاشقمو برداشتم و همزمان سعی کردم دستشو از بین پام پس بزنم.


پرهام به بهونه ی برداشتن پارچ آب سرشو نزدیکم آورد تا نگاهای شیطون و شرارت بارش بهم بفهمونه الکی التماسش نکنم و من بی توجه پچ زدم:

_پرهام...

مثل خودم پچ پچ کنان لب زد:

_جونم...هیش...

دوباره تقلا کردم دستشو پس بزنم و نالیدم:


_نکن...


بی اعتنا به حرفم با برداشتن پارچ آب کنار رفت.
تا حدودی به بودن انگشتش داخلم عادت کرده بودم و اگه تکونش نمیداد میتونستم تحملش کنم.

قاشقمو پر کردم و به سمت دهنم بردم که یهو با کاری که کرد چشمام از حدقه زد بیرون.
وقتی سعی کرد تعداد انگشتاشو دوبرابر کنه و یه انگشتو بکنه دو تا ، نفسم بند اومد.

حس باز شدن بدنم مایع گرمی رو از بدنم سرازیر کرده بود و توی این شرایط ممکن نبود بتونم عادی رفتار کنمو سوتی ندم!

عمو حامد بی خبر از اتفاقایی که زیر میز میوفتاد رو به زنعمو گفت:


_خانم...شما یه لحظه با من بیا نمیتونم کلیدامو پیدا کنم...


بلافاصله بعد از بیرون رفتنشون از آشپزخونه صدای آهم توی فضا پیچید:

_آااه...پرهام...


پرهام با بیرون آوردن انگشتام از روی صندلی بلندم کرد و با عجله بردم قسمت پشتی آشپزخونه.
هنوز صدای پایین کشیدن زیپش رو هضم نکرده بودم که خودشو واردم کرد
و این مصادف شد با بلند شدن صدای زنعمو:


_بچه ها کجا رفتید؟
الان غذا یخ میکنه از دهن میوفته...


پرهام دستشو روی دهنم گذاشتم و محکم خودشو بهم کوبید که یهو صدای جیغ یه نفر از دیدن ما بالا رفت و...

https://t.me/+_1Pw8g0M48hhZjhk
https://t.me/+_1Pw8g0M48hhZjhk
https://t.me/+_1Pw8g0M48hhZjhk

تِرِسا دختری که بعد از مرگ پدر و مادرش با خونواده ی دوست باباش که یه پسر جوون و از قضا کاربلد و همه فن حریف به اسم پرهام داره ، زندگی میکنه.
همه چی خوب پیش میره تا روزی که پرهام تِرِسا رو تنها تو خونه گیر میاره و...


https://t.me/+_1Pw8g0M48hhZjhk
https://t.me/+_1Pw8g0M48hhZjhk
https://t.me/+_1Pw8g0M48hhZjhk
377 views15:50
باز کردن / نظر دهید
2023-04-19 09:07:20

زندگی چیزی نیست جز
امیدهای کوچک ما...



552 views06:07
باز کردن / نظر دهید
2023-04-19 09:06:12
#بانک تحصیلات،بانک صدور مدارک تحصیلی
برای اطلاعات بیشتر لطفا دایرکت مراجعه شود.
Telegram :

@banketahsilat

Instagram :

Https://instagram.com/banketahsilat ³⁰
1.4K views06:06
باز کردن / نظر دهید
2023-04-19 09:06:12
کار اینترنتی پاره وقت با درآمد ماهانه 45 میلیون تومان
با کمترین هزینه ممکن
درآمدی کاملا حلال
شغلی پاره وقت باچندساعت کاردر روز
صد درصد تضمینی و تست شده در صورت نارضایتی بازگشت وجه
دارای رضایت کاربر
پشتیبانی رایگان
شماره تلگرام پشتیبانی: 09918865450

برای دانلود پکیج آموزشی و کسب اطلاعات بیشتر به کانال زیر مراجعه کنید p

@kar_dar_manzel_01
@kar_dar_manzel_01
1.3K views06:06
باز کردن / نظر دهید
2023-04-16 20:54:10
‌‌راه تشخیص مهره ی مار اصلی لو رفت ‌‌

‌‌بازگشت معشوق ۲۴ ساعته تضمینی
‌‌ دفع سحر و جادو و چشم نظر ۲۴ ساعته تضمینی
‌‌فروش ملک ۲۴ ساعته تضمینی
‌‌ ‌‌افزایش رزق و روزی و گره گشایی در کمترین زمان تضمینی

باضمانت کتبی و مهره مغازه
ارسال ۳ روزه کاملا محرمانه
‌‌بیا تو کانال با مشاوره رایگان خیلی فوری و تضمینی مشکلتو حل کن 27~ ‌‌
https://t.me/joinchat/AAAAAD9SEPjztQItR84YFw
@geregosha
ارتباط مستقیم با استاد ‌‌ ‌‌ ‌‌
09229164110
@shahriyardolati
450 views17:54
باز کردن / نظر دهید
2023-04-16 20:53:08 _ عزیز خانم بهت گفت چیکار کنی؟

در حالی که زیر پتو از خجالت لباس توریم قایم شده بودم، لب زدم:
_ گفت باید واست دلبری کنم!

یقه پیراهنش رو باز کرد.
_ پس دلبریت کو؟ نکنه میخوای واسه دختر همسایه شب حجله برپا کنم؟!

پتو رو حرصی کنار زدم.
_ نخیرم، واسه اون چرا؟ مگه من زنت نیستم؟!

پوزخندی زد و نزدیک شد.
_ زنی که از شوهرش رو بگیره میخوام چیکار کنم؟ یکم ناز و عشوه هم بلد نیستی، با دو وجب قد و دو‌ پاره استخوان نکنه توقع داشتی سالار من واست قد علم‌ کنه؟

آهسته دستم روی لبه لباس زیرم نشست.
_ عزیز خانم میگفت اگه ممه هامو ببینی خیلی خوشت میاد ...
https://t.me/+4pN8x0QXy5E0ZmE0
332 views17:53
باز کردن / نظر دهید
2023-04-16 20:52:12
ظروف آرکوپال و بامبو #فله ای رسیدددد

#حرااااج_به_علت_بالا_بودن_در_انبار

#دستی ۵۵ هزار تومان

پخش مستقیم #لوازم آشپزخانه
و کادویی

هزاران قلم ظروف فله

#ظروف_فله ای که همه میپرسن کجاست تو این کاناله
https://t.me/+LB8mRsvb_ecxNzVk https://t.me/+LB8mRsvb_ecxNzVk
پرداخت درب منزل
152 views17:52
باز کردن / نظر دهید
2023-04-16 20:51:28
تواین کانال واقعیت هایی گفته میشه که
هرکسی  تحمل دونستنشون رونداره
اگه دلتون میخاد فال تضمینی بگیرین

حتمابه خانم سمانه محمدی مراجعه کنید امکان
نداره حرفاش دروغ ازاب دربیاد

اگه طاقتش نداری به خانم سمانه محمدی پیام نده
@mohamade56
09126598767

https://t.me/+oLTUEHJpeQo5OGNk
285 views17:51
باز کردن / نظر دهید