Get Mystery Box with random crypto!

منــ❤ـو تـــ❤ـو وعشق

لوگوی کانال تلگرام zeendegiii_nab — منــ❤ـو تـــ❤ـو وعشق م
لوگوی کانال تلگرام zeendegiii_nab — منــ❤ـو تـــ❤ـو وعشق
آدرس کانال: @zeendegiii_nab
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 8.52K

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 13

2023-04-13 08:50:41
خنده در حد انفجار

همه چی اینجا مثبت ۱۸ 


https://t.me/+T8HnuEpCg8A4YWE0
https://t.me/+T8HnuEpCg8A4YWE0
41 views05:50
باز کردن / نظر دهید
2023-04-13 08:50:41
امروزبرای اعضای کانال برجاد به ازای هر ۱۰۰۰ دلار سرمایه گذاری ۵.۶٪ که میشه ۵۶ دلار، سود بدست آوردیم.

اگر هنوز عضو برجاد نشدی روی لینک پایین کلیک کن:

https://t.me/+s9KkN3Vc3tJmNTA0
37 views05:50
باز کردن / نظر دهید
2023-04-13 08:48:12
تورو دست نمیزنم تورو نفس میکشم ♡
15 views05:48
باز کردن / نظر دهید
2023-04-13 08:47:14 فضای زیر کرسی داغ بود اما دستش داغ تر...
خودمو کمی جلو کشیدم تا دستش از رو سینه هام کنار بره.
احتمالا داشت خواب میدی!
اما از مالیدن سینه هم، بین پام خیس خیس بود
سینه هم از بس تحریک شده بودم درد گرفته بود
پاهامو به هم فشار دادم و سعی کردم آروم بچرخم و ازش فاصله بگیرم
اما دستش برگشت رو سینه هام . تو مشتش فشرد و منو برگردوند سمت خودش.
پشتم آثار تحریکشو حس کردم و دست دیگه اش رفت تو شلوارم
کنار گوشم گفت
- نباید کنارم میخوابیدی! اما حالا که اتیشمو روشن کردی خودت باید خاموشش کنی!
رمان واقعی

https://t.me/+qw46brgNTtsxNjM8
https://t.me/+qw46brgNTtsxNjM8

داستان یه رابطه ممنوعه. چشمان باید چند وقت خونه همکار پدرش بمونه اما این اقامت به جاهای باریک میکشه..

~~~~~~

لخت شدم
شورت رو راحت پوشیدم
اما سوتینه بلای جونم شده بود!
هر
کاری میکردم، طبق دستور العملی که داشت نمیچسبید به سینه ام
اخر بیخیالش شدم
بد
ون سوتین لباس رو پوشیدم
سر جای سینه لباس،خودش استر دوزی داشت
منم سینه ام در حدی نبود که بخواد آویزون شه
حس کردم خوبه
موهامو دورم ریختم
اما یهو خشک شدم
کفش !
من کفش نخریده بودم
اون روز با بوت بودم
یکم پاشنه داشت
فروشنده هم با اون اندازه زد !
الان چه غلطی کنم؟
جز کتونی و کفش کالج چیزی نیاورده بودم
با بوت هم مسخره بود !
نگران زدم از اتاق بیرون
بهزاد با حوله حمام جلو در حمام ایستاده بود و داشت شدت هواکش حمام رو تنظیم میکرد
برگشت سمت من
با دیدنم چشم هاش رو ریز کرد
نگاهش روی من چرخید
اما دقیقا هم تراز سینه ام ایستاد
گفتم الان میگه سوتین نداری؟
اما چیزی نگفت
ر
فت پایین تر و گفت
- راستی تو کفش مناسب داری؟
اهی کشیدم و گفتم
- اومدم همینو بگم ... من بوت دارم فقط ! یکم پاشنه داره.بده اونو بپوشم ؟
ابروهای بهزاد بالا پرید
به من نگاه کرد و گفت
- فکر نکنم ... اگر سختته بریم سر راه کفش بگیریم!
با خجالت گفتم
- اگر نزدیکمون هست کفش بگیرم ... چون فکر کنم خوب نباشه
سر تکون داد و لب زد
- باشه مشکلی نیست
نگاهش دوباره هم تراز سینه ام شد
اینبار اما پرسید
- اون ژله ای هارو نذاشتی!؟
بدون ذره ای فکر دستم اومد بالا رو سینه هام و گفتم
- بده الان ؟
بهزاد نگاهم کرد
زود دستمو انداختم پایین و بهزاد گفت
- بهتره بذاری ... وقتی خجالت میکشی ... ام ...
اشاره کرد به من سینه هام و گفت
- برو بذار چشمان... اینجوری درست نیست ...
به خودم نگاه کردم و وا رفتم
نوک سینه هام چنان زده بود بیرون که با وجود آستردوزی بالای لباس هم،پیدا بود!
رمان واقعی

https://t.me/+qw46brgNTtsxNjM8
https://t.me/+qw46brgNTtsxNjM8

رمان #دختر_ممنوعه
#forbidden_girl
چشمان مجبور میشه مدتی خونه شریک پدرش بمونه، مردی که هرچقدر خود داری میکنه جلو چشمان ... کم میاره و ...
#پایان_خوش #بدون_سانسور #بزرگسالان

این رمان حاوی صحنه های باز است
12 views05:47
باز کردن / نظر دهید
2023-04-13 08:47:14 #پارت_۱


اَفســۅنــــگــړ



نیم وجب نیم تنه ای که زیر مانتوی جلو بازم پوشیده بودم اونقدری کوتاه بود که اون مم..درشت و سفیدم مشخص باشه و هم نافم.

و بماند اونجایی که بخاطر نازکی ساپورت پام اگه یه کم لنگهام رو ازهم باز نگه میداشتم از قِبَلش چیزهایی عیان و مشخش میشد که تو عقل و دل اهالی این خونه کنفیکون راه مینداخت.

از اینکه با این سرو ریخت و به عنوان معلم خصوصی اینجا اومده بودم نسبت به خودم حس بدی داشتم اما این یه تصمیم دو جانبه مابین خودم و خودم بود.

برای نزدیک شدن به این خانواده تنها راهی بود که داشتم.
مسیر طولانی بود ولی من باید پشت سر میگذاشتمش حتی اگه مجبور باشم‌تو دو سه قدم اول نقاب یه دخترو بی بندوبار رو جلو صورتم‌بگیرم!

دورو اطراف رو نگاه میکردم و آدامس میجویدم که پسری حدودا ۳۳-۳۴ساله درحالی که یه شلوارک بالا رون کوتاه پاش بود و یه تیشرت آبی تنش ،

بعداز اینکه خدمتکارو دست به سر کرد و فرستاد دنبال نخودسیاه، به سمتم اومد.
لبخند هیزش با چهره ی خودشیفته اش و حالت خودپسند چشماش تناقض مشهود و آشکارایی داشت‌

حتی نوع راه رفتنش هم غرور زیادیش رو میرسوند.غروری که تو وجود همه ی آدمای پولدار بود...

صندلی زیرپاش رو کشید جلو و اونقدر بهم نزدیک شد که بوی سیگارش برام قابل استشمام بود.

نگاه کثیفش یا سمت خط س.. ام بود،یا لبهای گوشتین سرخ رنگم وگاهی هم سمت لنگهام.

لبخند هیزی زد و با تن صدای آروم و لحن معنی داری گفت:


-چقدر خوب آدامس میجوی! هوس ادامس کردم.حیف تو بساطم نی...حیف!


آدامس رو بین دندونام نگه داشتم و بعد زبونمو با لوندی دورتا دور لبهام کشیدم و گفتم:..


https://t.me/joinchat/AAAAAFBtcqPjwCACAjCJYw
10 views05:47
باز کردن / نظر دهید
2023-04-13 08:47:14 دیلـ*ـدوی ویبراتوریو روشن کرد

با وحشت حرکاتش رو زیر نظر گرفته بودم
میدونستم تنبیه سختی در انتظارمه...

دکمه شلوارشو باز کرد سریع لخت شد ...
با دیدن حجم بزرگش وحشت زده عقب عقب رفتم ...

ویبراتور به دست سریع سمتم اومد دستمو گرفت پرتم کرد روی تخت ...

کمرمو گرفت حالت داگی بهم داد
_اربـ...ـاب ...


با دست محکم به تن لختم زد
+هیش...!امشب قراره هر دو سوراخات همزمان جر بخورن !

بلافاصله همزمان ویبراتورو واردم کرد و با شدت شروع به ....

https://t.me/+grq8FVz_tKBlMjE0

ممنوعه هــ ـات بزرگسال
شروع رمان اروتیک
11 views05:47
باز کردن / نظر دهید
2023-04-13 08:47:14 _ بیا بذار لاش حاجی جون، آب افتاده برات!

از داخل اتاق میبینم که سرش روی گوشی خم شده و بعد از چند ثانیه تمام صورتش سرخ میشود.

ریز میخندم و پیام دیگری برایش میفرستم.

_ چی میشه بیای انقدر بخوریش که از شدت لذت بمیرم؟!

از لای در نگاهش میکنم که دستی به گردنش کشیده و سرفه ای میکند.
پدرم مقابلش بود و نمیتوانست واکنشی نشان دهد.

_ چیزی شده حاجی؟ چرا یهو سرخ و سفید شدی؟!

دست روی دلم گذاشتم و خنده ام را پشت دستم پنهان کردم.

_ خوبم، یکم از سر ظهر سردرد دارم حاجی، چیزی نیست.

_ خدا بد نده پسرم، برو یکم استراحت کن تا شام حاضر میشه.

تاپم را بالا داده و عکسی از #سینه هایم گرفتم. طوری که توپر تر و هوس انگیزتر به نظر برسند!

برایش میفرستم و زیرش هم استیکری خاک بر سری ارسال میکنم.

_ درمون دردت پیش منه حاجی جون، بیا که دیگه لاپام آبشار راه افتاده!

سرفه ای کرده و با اجازه ای میگوید.

با قدمهای بلند و چشمان به خون نشسته سمت اتاق می آید که هینی کفته و اشهدم را میخوانم.

وارد اتاق شده و در را به آرامی میبندد. خشمگین و عصبیست و من ترسیده گوشه ی اتاق می ایستم.

_ هدفت از این کارا چیه دختر؟
میفهمی من مردم، ممکنه تحریک بشم؟
چرا عذابم میدی باوان؟

لب برچیده و دلخور پشت چشمی نازک میکنم. دست به سینه رو میگیرم از آن نگاه به خون نشسته.

_ من میفهمم تو مردی، کاش توام میفهمیدی من زنتم!

دستی به صورتش کشیده و نفسش را چند باری بیرون فوت میکند.

_ خدایا... من چی بگم الان بهت دختر؟!
من و تو که میدونیم ازدواجمون واقعی نیست... عذابم نده لطفا...

نزدیکم شده و دستش نوازش گونه صورتم را لمس میکند.

_ نکن قربونت برم... نکن... با من بازی نکن‌...
صبر منم حدی داره، سر میاد آتیشش دامنمونو میگیره عزیزکم...

گوشه ی لبم را به دندان گرفته و با عشوه پلک میزنم. دست دور گردنش حلقه کرده و خودم را به پایین تنه اش میفشرم.

_ آخ اگه بدونی چقدر دلم سوختن تو آتیشتو میخواد!

_ نکن توله سگ...

انگشتانم را داخل موهایش سر داده و مشغول بازی با تارهایش میشوم.

_ کاری نمیکنم که عامر جونم!
اما اون پایینی انگار داره یه کارایی میکنه... چرا سیخ شده عشقم؟!


پلک میبندد و در یک حرکت و بیتابانه کمرم را به دیوار میکوبد.

_ سلیطه... تو کوچیکی واسه من پدرسوخته، بیفتم به جونت جر میخوری!

ناله ی ریزی کرده و سر خم میکنم.

_ میخوامت عامر... خیلی وقته میخوامت...

پایین تنه ام را به پایش میمالم و ناله هایم دیوانه ترش میکند.

_ آخ ببین چطور برات آب افتاده... دریغ نکن ازم خودتو‌!

بی صبرانه شلوارش را پایین کشیده و در همان حالت خودش را به تنم میکوبد.
ناله ی از سر دردم بلند میشود و همان لحظه تقه ای به در میخورد.

_ پسرم ماشالله چقدر بی طاقتی، مراعات ما رو میکردی حداقل!

صدای شاکی پدرم است که خنده روی لبهایم مینشاند.

عامر ضربه ی محکمی میزند که جانم بالا می آید.

_ آبرو برام نذاشتی توله، امشب اون لاپای خوشگلتو جر میدم...

https://t.me/+D7INQJDQRthmMjk0
https://t.me/+D7INQJDQRthmMjk0
https://t.me/+D7INQJDQRthmMjk0
https://t.me/+D7INQJDQRthmMjk0
https://t.me/+D7INQJDQRthmMjk0
https://t.me/+D7INQJDQRthmMjk0
16 views05:47
باز کردن / نظر دهید
2023-04-13 08:28:26 #part_554 از ماشین پیاده شدم و بعد از برداشتن کیسه های خرید ؛ به طرف خونه حرکت کردم . هیجان زده شده بودم، یعنی امین چه عکس العملی نشون می داد ؟ دل تو دلم نبود ! کیسه ها رو زمین گذاشتم و کیفم و باز کردم و کلید رو از توش در آوردم . با دیدن کلید لبخندی…
79 views05:28
باز کردن / نظر دهید
2023-04-12 20:38:28
‌‌راه تشخیص مهره ی مار اصلی لو رفت ‌‌

‌‌بازگشت معشوق ۲۴ ساعته تضمینی
‌‌ دفع سحر و جادو و چشم نظر ۲۴ ساعته تضمینی
‌‌فروش ملک ۲۴ ساعته تضمینی
‌‌ ‌‌افزایش رزق و روزی و گره گشایی در کمترین زمان تضمینی

باضمانت کتبی و مهره مغازه
ارسال ۳ روزه کاملا محرمانه
‌‌بیا تو کانال با مشاوره رایگان خیلی فوری و تضمینی مشکلتو حل کن23 a* ‌‌ ‌
https://t.me/joinchat/AAAAAD9SEPjztQItR84YFw
@geregosha
ارتباط مستقیم با استاد ‌‌ ‌‌ ‌‌
09229164110
@shahriyardolati
531 views17:38
باز کردن / نظر دهید
2023-04-04 20:26:04
آینه بینی با موکل گفتن واقعیت های زندگی شما
بازگشت معشوق و بخت گشایی تضمینی
جادو ثروت تضمینی با موکهای قوی
انگشترهای موکل دار تضمینی و قوی
آموزش بازکردن چشم سوم
جادو سیاه و قفل سیاه
جادو طلاق و نابودی
باطل سحر و زبانبند شاه برده
حصار آتش
جادو عقرب سیاه تضمینی

https://t.me/+eyWhAkI0dHI4YjM5
https://t.me/+eyWhAkI0dHI4YjM5
509 views17:26
باز کردن / نظر دهید