2023-04-13 08:47:14
_ بیا بذار لاش حاجی جون، آب افتاده برات!
از داخل اتاق میبینم که سرش روی گوشی خم شده و بعد از چند ثانیه تمام صورتش سرخ میشود.
ریز میخندم و پیام دیگری برایش میفرستم.
_ چی میشه بیای انقدر بخوریش که از شدت لذت بمیرم؟!
از لای در نگاهش میکنم که دستی به گردنش کشیده و سرفه ای میکند.
پدرم مقابلش بود و نمیتوانست واکنشی نشان دهد.
_ چیزی شده حاجی؟ چرا یهو سرخ و سفید شدی؟!
دست روی دلم گذاشتم و خنده ام را پشت دستم پنهان کردم.
_ خوبم، یکم از سر ظهر سردرد دارم حاجی، چیزی نیست.
_ خدا بد نده پسرم، برو یکم استراحت کن تا شام حاضر میشه.
تاپم را بالا داده و عکسی از #سینه هایم گرفتم. طوری که توپر تر و هوس انگیزتر به نظر برسند!
برایش میفرستم و زیرش هم استیکری خاک بر سری ارسال میکنم.
_ درمون دردت پیش منه حاجی جون، بیا که دیگه لاپام آبشار راه افتاده! سرفه ای کرده و با اجازه ای میگوید.
با قدمهای بلند و چشمان به خون نشسته سمت اتاق می آید که هینی کفته و اشهدم را میخوانم.
وارد اتاق شده و در را به آرامی میبندد. خشمگین و عصبیست و من ترسیده گوشه ی اتاق می ایستم.
_ هدفت از این کارا چیه دختر؟
میفهمی من مردم، ممکنه تحریک بشم؟
چرا عذابم میدی باوان؟
لب برچیده و دلخور پشت چشمی نازک میکنم. دست به سینه رو میگیرم از آن نگاه به خون نشسته.
_ من میفهمم تو مردی، کاش توام میفهمیدی من زنتم!
دستی به صورتش کشیده و نفسش را چند باری بیرون فوت میکند.
_ خدایا... من چی بگم الان بهت دختر؟!
من و تو که میدونیم ازدواجمون واقعی نیست... عذابم نده لطفا...
نزدیکم شده و دستش نوازش گونه صورتم را لمس میکند.
_ نکن قربونت برم... نکن... با من بازی نکن...
صبر منم حدی داره، سر میاد آتیشش دامنمونو میگیره عزیزکم...
گوشه ی لبم را به دندان گرفته و با عشوه پلک میزنم. دست دور گردنش حلقه کرده و خودم را به پایین تنه اش میفشرم.
_ آخ اگه بدونی چقدر دلم سوختن تو آتیشتو میخواد!
_ نکن توله سگ...
انگشتانم را داخل موهایش سر داده و مشغول بازی با تارهایش میشوم.
_ کاری نمیکنم که عامر جونم!
اما اون پایینی انگار داره یه کارایی میکنه... چرا سیخ شده عشقم؟!پلک میبندد و در یک حرکت و بیتابانه کمرم را به دیوار میکوبد.
_ سلیطه... تو کوچیکی واسه من پدرسوخته، بیفتم به جونت جر میخوری!
ناله ی ریزی کرده و سر خم میکنم.
_ میخوامت عامر... خیلی وقته میخوامت...
پایین تنه ام را به پایش میمالم و ناله هایم دیوانه ترش میکند.
_ آخ ببین چطور برات آب افتاده... دریغ نکن ازم خودتو!
بی صبرانه شلوارش را پایین کشیده و در همان حالت خودش را به تنم میکوبد.
ناله ی از سر دردم بلند میشود و همان لحظه تقه ای به در میخورد.
_ پسرم ماشالله چقدر بی طاقتی، مراعات ما رو میکردی حداقل!
صدای شاکی پدرم است که خنده روی لبهایم مینشاند.
عامر ضربه ی محکمی میزند که جانم بالا می آید.
_ آبرو برام نذاشتی توله، امشب اون لاپای خوشگلتو جر میدم...
https://t.me/+D7INQJDQRthmMjk0
https://t.me/+D7INQJDQRthmMjk0
https://t.me/+D7INQJDQRthmMjk0
https://t.me/+D7INQJDQRthmMjk0
https://t.me/+D7INQJDQRthmMjk0
https://t.me/+D7INQJDQRthmMjk0
16 views05:47