Get Mystery Box with random crypto!

در حاشیه روضه.. از پله‌ها که پایین می‌آییم، بابا می‌فهمد شُل | آب و آتش

در حاشیه روضه..

از پله‌ها که پایین می‌آییم، بابا می‌فهمد شُل‌شُل راه می‌روم. نمی‌دانم چطوری به او بگویم اما بالاخره حرفم را می‌زنم:
«دیگه اینجا نیا روضه.»

مکث می‌کند. ابروهایش را درهم می‌کشد و پلک‌هاش می‌افتند روی دو چشمِ بی‌نور.
«چرا بابا؟»
«نیا دیگه.»
جلوی داروخانه ایستاده‌ است و با آن‌همه عجله‌ای که دارد، می‌خواهد دلیلِ مرا بشنود.
«سَر لُخت بودند؟»
«نه.»
«به تو چیزی گفتند؟»
«نه.»
«پس چی؟»
تمام خشمم را در صدایم جمع می‌کنم:
«به من چایی ندادند.»

#حمید_محمدی_محمدی
#کهنه_شرم
#کآشوب
بیست‌وسه روایت از روضه‌هایی که زندگی می‌کنیم
روایت اول
#نفیسه_مرشدزاده
#نشر_اطراف
صفحه ۱۴.

@Ab_o_Atash