در حاشیه روضه.. از پلهها که پایین میآییم، بابا میفهمد شُل | آب و آتش
در حاشیه روضه..
از پلهها که پایین میآییم، بابا میفهمد شُلشُل راه میروم. نمیدانم چطوری به او بگویم اما بالاخره حرفم را میزنم: «دیگه اینجا نیا روضه.»
مکث میکند. ابروهایش را درهم میکشد و پلکهاش میافتند روی دو چشمِ بینور. «چرا بابا؟» «نیا دیگه.» جلوی داروخانه ایستاده است و با آنهمه عجلهای که دارد، میخواهد دلیلِ مرا بشنود. «سَر لُخت بودند؟» «نه.» «به تو چیزی گفتند؟» «نه.» «پس چی؟» تمام خشمم را در صدایم جمع میکنم: «به من چایی ندادند.»
#حمید_محمدی_محمدی #کهنه_شرم #کآشوب بیستوسه روایت از روضههایی که زندگی میکنیم روایت اول #نفیسه_مرشدزاده #نشر_اطراف صفحه ۱۴.