Get Mystery Box with random crypto!

حالا فهمیدم که من باید از سر راه خدا برم کنار و اجازه بدم خدا | خانواده صمیمی عباس منش

حالا فهمیدم که من باید از سر راه خدا برم کنار و اجازه بدم خدا کارها رو انجام بده و هم من و هم بنده هاش و هدایت کنه
استاد من خیلی به خودم فکر کردم و با خودم حرف زدم تا بفهمم که دلیل این رفتارهای من چی بوده؟
دلیل اینکه فکر میکردم باید خودم و وقف خانوادم به خصوص پدر م مادرم کنم چیه؟
دلیل اینکه من باید از وجود خودم بکنم و بدم به پدر و مادرم چیه ؟
و دلیل اینکه چرا من فکر میکنم من وظیفمه که هر درخواستی رو ازشون اجابت کنم حتی اگر انجامش در توانم نباشه چیه؟
در حالی که پدر و مادرم اصلا خودشون اینجوری نبودن و نیستن
اصلا از خودشون نگذشتن برای پدر و مادرشون
در صورتی که پدر من خیلی راحت به درخواست مادرش گفت نه چون میدونست با انجام خواسته مامانش باید از زندگیش و از کارش و از اهدافش بزنه و از خودش بگذره
این رفتارهای من در حالی بود که مامانم هرگز از خودش نگذشت از وجود خودش نکند بده به مادرش
و من فکر میکردم مامانم آدم خودخواهی هست و من دارم کار درست و انجام میدم که خودم و فدای اونا میکنم
استاد من فکر کردم و پیدا کردم که ریشه این باور اشتباه کجاست. یعنی باورم این بود که باید درخواست های پدر و مادرتون رو اجابت کنید تا عاقبت به خیر بشین.
من وقتی بچه بودم یه مدتی پیش مادربزرگم بودم و همزمان با مدرسه ام بود
مادربزرگم این باوره رو داده بود به من و کرده بود تو مغز من و چون آدم مذهبی بود من فکر میکردم که به خدا نزدیکه و خدا خیلی دوستش داره پس تمام حرفاش درسته
مادر بزرگ من همیشه میگفت باید نماز بخونی باید روزه بگیری باید مسجد بری باید کلاس قرآن بری باید به پدر و مادرت نیکی کنی تا خدا دوست داشته باشه تا اون دنیا بری تو بهشت
اشکال نداره اگه الان پاداش نمیگیری ولی در عوض خدا تو اون دنیا بهت پاداش میده
منم بچه بودم و فکر میکردم داره درست میگه چون مومن هم بود فکر میکردم به خدا نزدیکتره
و من تمام دوستان دوران بچگیم از خانواده های مذهبی بودن و چون رفت و آمد شدید با خانواده هاشون داشتم این باعث می‌شد هی این باورهای اشتباه بیشتر در من تقویت بشه
و چون پدر و مادر من اصلا مذهبی نبودن به خاطر همین من فکر میکردم اونا تمام رفتارهاشون اشتباهه
اونا به خدا نزدیک نیستن چون نماز نمیخونن چون روزه نمیگیرن چون مسجد نمیرن
به خاطر همین هیچ وقت تو این قضیه پدر و مادرم و الگو قرار ندادم
با اینکه من تو بچگی اصلا از مسجد رفتن و کلاس قرآن رفتن و حجاب داشتن و در کل مذهبی بودن خوشم نمیومد
ولی فکر میکردم با این کارها به خدا نزدیک ترم و قراره برم تو بهشت
و دوست داشتم همش مورد تایید مادربزرگم باشم به خاطر همین بیشتر این کارها رو انجام می‌دادم
بعد دوباره اومدم نگاه کردم دیدم که یکی از فامیل های نزدیک من هست که خیلی آدم ایثارگر و فداکاریه
اصلا خودش و وقف دیگران مخصوصا پدر و مادرش کرده همیشه همیشه
بعد من چون این باورهای اشتباه رو داشتم فکر میکردم اون داره کار درستی میکنه و همیشه ازش الگو میگرفتم و عین اون رفتار میکردم
همیشه هم همه بهم میگفتن که تو دقیقا کپی برابر اصل فلانی هستی
بعد الان اومدم به زندگی اون آدم نگاه کردم
دیدم شرایطش یه جوری شده که مسئولیتش در برابر مادرش بیشتر شده و بیشتر نیاز داره به نگهداری
شرایط پدر و مادر همسرش یه جوری شده که این باید همیشه حواسش بهشون باشه و درگیر اونا باشه
بچه هاش با اینکه ازدواج کردن ولی شرایطشون یه جوری شده که این گرفتار بچه هاش شده و باید مشکلات بچه هاش و حل کنه
و همیشه هم میگه من بدبختم که همه مشکلات بقیه رو باید حل کنم
همیشه هم احساس قربانی بودن داره
هرروز هم داره مریض تر و از پا افتاده تر میشه
بعد به خودم گفتم اگه به این روند ادامه بدی تو در آینده میشی این آدم
حالا انتخاب کن میخوای به اهداف خودت برسی یا میخوای وسیله ای باشی برای حل مسائل دیگران
استاد همیشه میگن باورهای شما هست که داره رفتارهای شما رو شکل میده من تا الان درک نکرده بودم
یعنی اگه استاد میگفت فلان باور اشتباه هست و باور درست اینه من فکر میکردم که خوب من که ندارم این باور اشتباه رو
من که باورهام تو این زمینه درسته
تازه فهمیدم شناسایی باور اشتباه یعنی چی
ساختن باورهای قدرتمند کننده یعنی چی
تازه فهمیدم حل ریشه ای مسائل یعنی چی
و تمام این آگاهی ها در صورتی هست که من هنوز نرفتم جواب سوالات جلسه 2 رو بدم
یعنی من با هر جمله استاد با هر اسلایدی که خانوم شایسته نوشتن یه عالمه مثال و باور محدود کننده پیدا میکنم و مینویسم و بررسی میکنم
و خدا میدونه که تا آخر دوره قراره چه باورهای اشتباهی که تو وجودمون هست رو پیدا کنیم و بررسی کنیم و با ساختن باورهای درست پامون رو از رو ترمز برداریم و حرکت کنیم