دیدگاه زهرا عزیز در دوره روانشناسی ثروت 1 آنچه مینویسم، | خانواده صمیمی عباس منش
دیدگاه زهرا عزیز در دوره روانشناسی ثروت 1
آنچه مینویسم، عبادتی است که برای شبهای قدرم در نظر گرفتهام که این شبها، چنانچه اعتقاد داشته باشید، هر کس به گونهای معبودش را عبادت میکند و من تصمیم گرفتم با ذکر نکات مثبت و اتفاقات خوب زندگیم و سپاسگزاری بابت این همه آسایش، راحتی و شیرینی به تنها تکیهگاهم پناه بیاورم و صدق بالحسنی کنم و تقدیرم را فسنیسره للیسری رقم بزنم. شب قدر ١4٠٠ بود که میان قرآن به سر گذاشتن، خداوند بهم گفت، یوسف اگه از من خواسته بود خیلی زودتر از زندان نجات مییافت و تو حدود هجده نوزده ساله که در یک زندان اسیر شدهای و دائم نگاهت به کمک دیگرانه که اگه فلانی وبهمانی بفهمن حتما کمکم میکنند تا این زندگی رو که برایم حکم زندان رو پیدا کرده بود تمام کنم. اینقدر داشتم کج و بیراهه میرفتم که خود خدا مستقیم وارد عمل شد و با تحکم به من نشان داد که اگه نجات میخوای فقط از دست من ساخته است و من شادمانه و شرمگینانه قرآن از سر برداشتم و سر به سجده گذاشتم و کفتم: چشم. و از آن روز خدا شد تمام پناه دختری که تمام خانواده در برابر تصمیمش ایستاده بودند. شب قدر ١4٠١ بود که دیگه قرآن به سر نگرفتم، اما به دل گرفتم وقتی چشم باز کردم و یادم آمد درخواست سال گذشتهام را و دیدم که چه راحت و چه شیرین مسیر رو پیمودهام و چه شیرین از زندان بیست ساله رها شدهام. در این مدت انگار دختر پادشاه بودم و زمین و زمان بسیج شده بودند تا مبادا غبار اندوهی بر دلم بنشیند و من در آن شب قدر سپاسگزار خدایی بودم که نه تنها چشم از شرک بیست سالۀ من پوشیده بود که چنان پناهم شده بود که مبادا ترک بردارد چینی نازک وجودم. به والله که آنچه در این دو سال بعد از جدایی، اگرچه هنوز رسمی نشده است، بر من گذشت شیرینترین و گواراترین لحظات بیست سالۀ دوم زندگی من بود. زندگی سراسر آرامش. من بزرگتر پیدا کرده بودم و درست مثل طفلی که بچسبد به پدر وقت خطر، چنان در آغوش امن پروردگارم بودم که حتی حرف و حدیثی هم سراغم نمیآمد، حرفی اگر بود، دغدغهای اگر مطرح میشد، دیگران میشنیدند و نگران میشدند و غصه میخوردند، اما من، زهرای او، در حصن حصینی قرار گرفته بودم که حتی حرفی و سخنی هم آزارم نمیداد یا حداقل به نسبت دیگران بسیار هجوم حرفها طرف من کمتر بود. در این دو سال با وضعیت بالا و پایین اقتصادی و نگرانیها و … من لحظه به لحظه راحتتر زندگی کردم، حتی به مو هم نرسید که بگویم به مو رسید اما پاره نشد. تقریبا هرگز نگران وضع معیشت و ادارۀ خانه نبودم، انگار حسابم از غیب برکت یافته بود. و من الان که به عقب بر میگردم چنان حس لذتبخشی سراسر وجودم رو پر میکنه که در خلسۀ آرامش فرو میروم. شب قدر ١4٠١ چشم باز کردم و دیدم در خانۀ خودم نشستهام(از خدا خواسته بودم ٣ میلیارد پول من حیث لایحتسب برساند تا بتوانم خانهای در خور چنانچه پیش از این در آن زندگی میکردم، تهیه کنم) و شب قدر ناگهان خدا به من گفت: از خونهت راضی هستی؟ و من متوجه شدم که ای دل غافل خدا دقیقا همون خونۀ خودم رو بهم داده تا حتی سختی خونه پیداکردن هم نداشته باشم و قیمت این خونه در آن موقع دقیقا ٣ میلیارد بود. یادمه همیشه تو جملات تأکیدیم میگفتم ٣٠٠ تومنه و ٣ میلیون و ٣ میلیارد برای خدا فرقی نمیکنه. (شوهرم در یک اقدام غیرمنتظره، خانه را خالی کرده بود و به من و دخترم داده بود که راحت زندگی کنیم). و حالا که کفیل مهربان من خداوند، تمام امکانات را فراهم کرده بود تا در آرامش زندگی کنم نوبت ذره ذره پیشرفت بود. زهرای او در سال گذشته توانست دو پروژۀ نگارش کتاب رو به اتمام برساند، زهرایی که تا به حال به طور حرفهای دست به قلم نبرده بود شد ناخدای پروژهای بزرگ برای نگارش، ناخدایی که کلمه و ایده و خلاقیتش را از خدا میگرفت و چنان تحسین و تعجب دیگران را بر میانگیخت که هر لحظه اعتماد به نفس و عزت نفسش در این مسیر بیشتر شود و میدانست که آنچه از دهان دیگران به تحسین او خارج میشود، کلمات مهربانانۀ اوست که میخواهد اعتماد به نفس از بین رفتهام را برگرداند تا بتوانم قدم در مسیرهای بزرگتر بگذارم. یعنی قشنگ مشخص بود که این خدا هم وکیل و هم کفیل و هم مشاور و هم مددکارم شده است تا همه جوره هر آنچه از دست دادهام را جبران کند. منِ نوپای تازه راه آموخته چنان پروژههای مهمی را برای ویراستاری میگرفتم، (در حالی که سال دوم بود که این مهارت را آموخته بودم) که نگاه متعجب و گاه آمیخته با حسرت سرویراستار و ویراستاران بیست سالۀ اداره را حس میکردم. با تعجب به من میگفتند این کارها رو از کجا میگیری؟ و من با اذعان به اینکه هیچ کدامش دست من نیست، فرمون زندگیم افتاده دست یکی دیگه، به آنها میگفتم من جای درستی قرار گرفتهام.