غزل تازه چه برفِ بیشکوهی! میشکوفد باز هم عیدی مبارک باد بر اهلِ شب، استغنایِ نومیدی نگاهت کردم و با گریه گفتم: عشق، عادت نیست؟ همانوقتی که وقتش بود و زیرِ لب تو خندیدی دلم تنگ است و میدانی تو؛ مدتهاست، مدتهاست... ولی چیزی نپرسیدی، ولی چیزی نپرسیدی کسی که رفته، هرگز برنخواهد گشت! آه ای ابر! تمام عمر بر گوری تهی، بیهوده باریدی جهان، خُنیاگرِ زیبایی و شورِ حقیقت بود ولی تو در هیاهوی درونت هیچ نشنیدی! نه مجنونیست در وَهمِ بیابان و نه لیلایی تماشا میکند در چشمه، خود را شاخهی بیدی... #عبدالحمید_ضیایی @abdolhamidziaei 1.3K views06:21