Get Mystery Box with random crypto!

اون روزها بعد از مدرسه قرار دعوا گذاشته بودیم. هر کدوم با یک | من که بوالفضلم

اون روزها


بعد از مدرسه قرار دعوا گذاشته بودیم.
هر کدوم با یکی از دوستامون رفتیم چند تا کوچه بالاتر، کیف‌هامون رو دادیم دست دوستامون.

منفرد به من گفت اول تو حمله نکن.
نعمت‌الهی به اون همین رو گفت.
هیچ‌کدوم شروع نمی‌کردیم.
شروع کردیم به رجزخوانی: «آخه کجای تو رو بزنم من بچه»
-«بچه لای گچه»
- «چی گفتی؟»
-«همون که شنفتی.»
-«دستتو بگیر نیفتی.»
-«حرف دهنتو بفهما!»
-«مثلاً نفهمم… عه! اون گنجیشکه رو!»
- «نگاه نمی‌کنم. برو خودتو شیره بمال.»
-«نه بخدا. چغوکه. بیین»

یه بچه گنجشک داشت روی زمین می‌پرید.
دویدیم.
دوید.
نپرید.
منفرد گرفتش.
ذوق داشتیم.
لابد از لونه‌ش افتاده بود پایین.
قائمی گفت: «بچه‌س. پرواز یاد نداره.»
نعمت الهی به من نگاه کرد.
گفتم: «یعنی بلد نیست.» با ابرو فهمید.

به درخت‌ها خیره شدیم.
لونه‌ش پیدا شد.
گفتم: «من قُلفک می‌گیرم، منفرد برو بالا».
منفرد به قائمی نگاه کرد: «یعنی قلاب می‌گیره.»

قلاب گرفتم.
منفرد قدم اول رو کف دست من گذاشت و رفت بالا.
روی شاخه‌ی افقی اول نشست.
گنجشک رو دادیم دستش.
یه شاخه رفت بالا.
خشتک شلوارش به تنه‌ی درخت کشیده می‌شد و صدای پیشاپارگی می‌داد.
رسید به شاخه‌ی سوم.
دستش رو بلند کرد تا گنجشک رو بذاره سر جاش.
دستش که رسید، مکث کرد.
گنجشک رو برگردوند جلوی چشماش: «بچه‌ها! مُرده فکر کنم.»
خشتک‌کِش اومد پایین.

قدمِ ماقبلِ زمین رو کف دست‌های من گذاشت.
هر کدوم‌مون یه بار جنازه‌ش رو بررسی کردیم.
گوش‌مون رو گذاشتیم روی قلبش. یعنی بچه رو گذاشتیم روی گوش‌مون.
به هوا چنگ انداخته بود و پربسته مرده بود.

با سنگ یه چاله خراشیدیم توی اون خاک سفت پای درخت. گذاشتیمش، خاک ریختیم. به لونه نگاه کردیم. مادر راهی نداشت تا قبر بچه‌ش.

خاکِ دست‌رِسِ لباسِ خودمون و غبارِ دست‌نا‌رِسِ لباسِ همدیگه رو تکوندیم.


وسط این هنگامه‌ی ظلم‌کشی، دلم برای نعمت‌الهی، منفرد، قائمی و همه‌ی دوست‌های همه‌ی زمان‌هام تنگ شده.
دلم اون‌قدر تنگه که همه‌ی دلتنگی‌های همه‌ها توی دلم جا می‌شه.

هوا سرده. دستام یخ کرد.