Get Mystery Box with random crypto!

من که بوالفضلم

لوگوی کانال تلگرام abolfazlhaddadi — من که بوالفضلم م
لوگوی کانال تلگرام abolfazlhaddadi — من که بوالفضلم
آدرس کانال: @abolfazlhaddadi
دسته بندی ها: وبلاگ ها
زبان: فارسی
مشترکین: 5.09K
توضیحات از کانال

من این سطور نوشتم چنان که غیر بخواند
تو هم ز روی کرامت تلاش کن که بخوانی!
ارتباط با من:
@abhdd

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-12-21 21:42:29 ی‌ل‌دا


شبِ یلداست و حاضرترین چیز، غایب بودنِ نوره.
این روزها، اینجایی که من هستم، خورشید کمتر دیده می‌شه؛ ابره و ابر. ابر هم که نباشه، خورشید فقط نزدیکی‌هایِ افق سینه‌خیز می‌ره. هوا سرده و برف روی زمین هم یخ ‌بسته.
اون باورِ طلوعِ شرقی و غروبِ غربی اینجا معتبر نیست. کمتر از هشت ساعت، خورشید از جنوبِ شرق (یا شرقِ جنوب؟) می‌آد و به غربِ جنوب می‌ره. سایه‌های ما اینجا همیشه از خودمان بلندتره.
دو ساعت و نیم اون‌طرف‌تر، شهرِ اونایی که بیش‌تر از همه دوستشون دارم، امیدْ کالای کمیابی شده. تهران، اون حجمِ سیمانیِ پُرتپشِ پُرخاطره، تنگ شده. هوا غبارآلوده و مردم سایه ندارند بس که نور نیست. ج.ا. نشون داده که می«توان اندود خورشیدی به گِل».
در این اوضاع، طبیعیـه که شعرِ «زمستان»ـِ اخوانِ ثالث زمزمه‌ی آگاه و ناخودآگاه بشه. تمامِ شعر درخشانـه اما برای من این فرازش دائم تکرار می‌شه این روزها:
«و قندیلِ سپهرِ تنگْ‌میدان، مُرده یا زنده
به تابوتِ ستَبرِ ظلمتِ نُه‌تویِ مرگ‌اندوه، پنهان است.»
و خورشیدی که مانند چراغی بر سقفِ آسمانـه، مدت‌هاست که فقط عرصه‌ی کوچیکی را روشن می‌کنه. اون قدر کوچیک که معلوم نیست اصلاً زنده‌ست یا مُرده. تازه، همین چراغِ کم‌نور رو این روزها در تابوتی ضخیم گذاشتن؛ تابوتی از جنسِ تاریکی که نُه لایه داره و روی اون رو با تاریکیِ مرگ پوشوندن.
یا گفته
«درختان: اسکلت‌های بلورآجین»
امان از این فعلِ آجیدن. آجیدن یعنی فروبردن جسمِ تیز. کاردآجین کردن یعنی بارها با کارد سوراخ کردن. #کارون_حاجی‌زاده رو کاردآجین کردند. درخت‌های بی‌برگ مثلِ اسکلت شدن و بلورهایِ یخ در جای‌جایِ اون‌ها فرو رفته. چه تصویرِ نفس‌گیری!
آخرین فرازِ شعر هم خلاصه‌ی همه حرف‌هاست: سلام‌ها، هوا، درها، سَرها، دست‌ها، نفَس‌ها، دل‌ها، زمین، آسمان، خورشید و ماه به ترتیب شدن بی‌جواب، دل‌گیر، بسته، در گریبان، پنهان، ابری، خسته، دل‌مُرده، کوتاه، غبارآلوده و غبارآلوده: یک زمستانِ تمام عیار.
م. امید (که عجب شعری سروده با همین تخلّص‌اش)، این شعر رودر اختناقِ سال‌های پس از کودتا ساخت. یک شعرِ ترجمه نشدنی بلکه زیستنی. اَنفُسی و نه آفاقی. اکثرِ اسم‌ها و فعل‌های این شعر می‌تونن حداقل دو معنی داشته باشن که البته با حسّ و حالِ خواننده تناسب داره.
دقت دارید که سالهاست که این شعر عصاره‌ی روحیه‌ی مردم ایران شده و مُنقضی نشده.
من بخشی از متنِ بالا رو آذرماه سال 98 نوشته بودم. آخرش آرزو کرده بودم که تاریخِ انقضای این شعر سر برسه. یه زمانی سر برسه که این شعر فقط معنیِ فصلِ زمستان بده. یه نفر که توی زمستان می‌ره میخونه و میخونه‌دار در رو براش باز نمی‌کنه. همین. واژه‌هاش برای خواننده‌ش فقط همون یه معنیِ ظاهری رو بده و فقط توی کتاب‌های تاریخِ ادبیّات از این شعر یاد کنن و برای دانش‌آموزها توضیح بدن که این الفاظ در زمانی دیگر معنای دیگری داشت.
آبان 98، بعد از اون حمامِ خون، کار برای من تمام شده بود. ناامیدتر از اخوان ثالث بودم.
خشونتی عریان و سوزان در خیابان عربده می‌کشید. سرب سینه‌ی مرد و زن را می‌شکافت.
اما دنیا لال بود. جهان کر بود. بچه‌هامون رو پشتِ یه دیوار سیاه می‌کشتن و صداشون هم به کسی نمی‌رسید.
صداها هم هم‌سو نمی‌شد. حتی همین متن رو اون موقع کسی نخوند که راجع بهش حرف بزنیم. همه داشتن توی خلوت‌شون عزاداری می‌کردن. یه غباری توی نگاه همه نشسته بود. مصداق «سرها در گریبان است» بود.
ذکر شب و روزم شده بود: «شب با روز یکسان است.»
بعدش هم که ماجرای هواپیما شد. زمین و آسمون غرق خون بود. دنیا ساکت بود.
شعر زمستان مصداق حالِ همه بود. همه‌مون دونه‌دونه تنها بودیم. جمعِ تنهایان. کسی کسی رو نمی‌شناخت انگار.

تا شد 1401!
این‌بار که جگرمون از مرگِ #مهسا_امینی سوخت انگار همه گفتن دیگه بسه. خیلی همه هم‌آهنگ شدن، هم‌داستان، هم‌راه، همدل.
به نظرم می‌آد این‌بار همه‌مون این فرصت رو داریم شعرِ زمستانِ اخوان رو بی‌مصداق کنیم.
این‌بار ما یارِ همیم.
این‌بار سرهامون رو از گریبانِ خودمون درمی‌آریم و جوابِ سلام همدیگه رو می‌دیم.
این‌بار همه‌ش به هم نگاه می‌کنیم، همدیگه رو به جا می‌آریم و با نگاهْ دلِ همدیگه رو قرص می‌کنیم.
دست همدیگه رو می‌گیریم تا در این راه تاریک و لغزان لیز نخوریم.
من و تو «دشنامِ پستِ آفرینش» نیستیم، بلکه «ستوده‌ی ارجمند عالم» خواهیم بود.
این یلدا سر می‌آد.
ما، فردا صبح، خورشیدِ زنده رو از تابوتِ خفقان بیرون می‌کشیم.


روزی شهر رو با آزادی چراغونی می‌کنیم و بینِ پایکوبی‌هامون به یادِ مجیدرضا حتی متوجه سر رسیدن شب هم نمی‌شیم.

.
2.4K viewsabolfazl haddadi, edited  18:42
باز کردن / نظر دهید
2022-12-14 22:48:10 [ادامه از بالا]

دوباره کارد و صدف.
دوباره شیونِ مرغ‌های دریاییِ خلق‌الساعه.
باز امیدِ قبل و دوباره یاسِ پس از گشودن صدف.
و بعد از چندین هیچ، باز رسید به آخرین صدف.

این‌بار چیزی در صدفِ آخر هم نبود. مرغ‌ها غیب شدند. در آن سکوتِ بی‌پژواکِ دریا، صدای پاروهای پیرمرد غواص بود و هیچ.
نیم‌ساعتی که رفتند، مرد نالید: «تاجر بودم. تا همین هفت سال پیش. هفتاد تا تاجر دیگه برام کار می‌کردن. تا اینکه یه شب خوابش رو دیدم.»
پیرمرد پرسید: «چه خوابی؟»
- « توی یه قایق نشستم، صدف رو باز می‌کنم و خورشید توی دستامه.»
- «برای یه خواب همه پول‌هات رو از دست دادی؟»
- «برای یه خواب نه. هفت‌ساله هر شب خوابش رو می‌بینم. فقط پول‌هام رو نه. زن و بچه‌م هم ولم کردن. خودم موندم و لباس‌هام.»
پیرمرد غواص نمی‌داست چه بپرسد و بگوید. به پارو زدن ادامه داد. صد پارو آن‌طرف‌تر، مرد از غصه به خواب فرو رفته بود.
نیم‌ساعتی گذشته بود که مرد از خواب پرید: «دوباره دیدمش.» و شروع کرد به اشک ریختن. غواص بغلش کرد و دلداری داد. مرد گفت: « یه غوص دیگه برو.»
غواص عقب نِشست: «بیخیال آقا! دست بردار. سرده، کم‌عمقه، دمِ غروبه.»
- «تو رو جانِ عزیزت.»
- «قسم نده آقا. بی‌مایه هم فتیره.»
- «لباس‌هام مال تو. کفشم مالِ تو. یه غوص.»
- ها ها! اینا به اندازه‌ایه که من یه بار برم پایین دستم رو بزنم کفِ دریا و بیام بالا.
مرد گفت: «خب همین کار رو بکن!»، غواص جا خورد، «برو پایین اگر صدف بود بیار بالا! اگر نه هم هیچی.»
معامله‌ی بدی نبود: یک شیرجه، یک صدف، یک دست لباس و کفش. غواص آماده شد. این‌بار بدونِ تور شیرجه زد.

خورشید سرخِ غروب بود و نیم‌خورِ دریا. فقط قایق بود که سایه داشت؛ سایه‌ای کشیده‌تر از تردید.
چشم‌برهم نزدنی گذشت که حباب‌ها مثلِ غبارِ سوارانِ دور برگشتنِ غواص رو خبر دادن.
دستی با صدفی از میان غلَیانِ آب بیرون آمد. مرد هر دو رو گرفت.
***
نمی‌دونم فیلم یا کتابِ «زندگیِ پای» رو خوندید یا دیدید یا نه. اگر نه حتما بخونید یا ببینید. اسپویل نمی‌کنم.
در آخرِ ماجرا، راویِ ماجرا مخاطبش رو در یک دوراهی قرار می‌ده و در نهایت بهش می‌گه: «تو می‌خوای کدوم یکی از این دو روایت درست باشه؟»
پاسخ مخاطب به این سوال بیش از این‌که به اصلِ اتفاق مربوط بشه، به روحیه‌ی خود مخاطب ربط داره.
این انتخاب‌ها کمک می‌کنه ما خودمون رو بشناسیم. بفهمیم نگاه‌مون به دنیا چطوریه.
***
این قصه‌ی تاجر و غواص، البته به شکلی بسیار بسیار مختصر، در مقالات شمس تبریزی اومده. شمس نگفته که آخر داستان چیه. من هم آخرِ داستان رو نمی‌نویسم. مهم هم نیست، هست؟ ما البته هر کدوم جداـ‌‌جدا می‌دونیم آخرِ داستان چیه.
«تو» دوست داری توی صدف چی باشه؟
***
امید وضعیتِ روانیِ ماست. یه نوع بینشه به اتفاقات دور و بر در وضعیتی که همه چیز در غبار و بخارِ تردید پیچیده شده.
امید رو نمی‌شه به کسی داد. نمی‌شه از کسی گرفت. می‌شه تقویت و تضعیفش کرد.
امید یعنی بعد از هفت سال تلاش هنوز فکر کنی صدفِ بعدی تو رو به رویاهات می‌رسونه.

***
ماییم که تصمیم می‌گیریم دنبال رویاهامون از چیزهای دیگه بگذریم یا نه.
ماییم که تصمیم می‌گیریم دیگه کِی توی دریا شیرجه نزنیم.
ماییم که نعیین می‌کنیم تا کِی باید به غواصی ادامه داد.
هزار هزار صدفِ پوچ‌تر از حباب گیرمون می‌آد اما فقط کافیه یکی‌شون اونی باشه که دنبالش بودیم.
***
آیا موجِ بعدیِ اعتراضات و اعتصابات کشتیِ ظلم رو در هم می‌شکنه؟ جواب با توئه.
کجا و کِی باید دست نگه‌داشت؟ «تو» تعیین می‌کنی.
***
من که معلومه چیه نظرم. 1200 کلمه ننوشتم که بگم ...

ابوالفضل حدادی
4.3K viewsabolfazl haddadi, edited  19:48
باز کردن / نظر دهید
2022-12-14 22:46:38 بارِ دیگر

دریا بی‌کران، ابدی و ساکن بود.
قایقی در مرکزِ دریا،
مردی درونِ قایق به آب خیره بود.

چند پارو آن‌طرف‌تر آب به جوش و خروش در‌آمد. مرد پارو زد و دستی را که از میان ‌حباب‌ها بیرون آمده بود گرفت و غوّاص را به داخل کشید. غواص مثل موج می‌لرزید. پتویی روی او انداخت و تنش را مالید.
چند دقیقه بعد، غواص نشسته بود و مرد تورِ را کفِ قایق خالی کرد. صدف‌ها را دانه دانه با کارد می‌شکافت، به گوشته‌ی صدف دست می‌کشید و صدف‌ها و گوشت‌های پوچ را به داخل دریا پرت می‌کرد. مرغ‌های دریایی کم‌کم از ناکجای افق پیدا شدند.
غواص با فکِّ لرزان گفت: «گفتم که الآن فصلِ این کار نیست. من هم گیرِ اون یه سکه بودم آقا. از سر بدبختی اومدم غوص.»
مرد گفت: «بدبخت‌تر از تو من. اون یه سکّه همه‌ی دار و ندارم بود... این هم که خالیه.» صدفِ خالی را پرت کرد و جیغ مرغ‌ها بالا گرفت.
غوّاص شروع کرد به پارو زدن: «برگردیم دیگه آقا. پیر هم شدم البته. ده سال پیش توی همین سرما ده تا غوص پشتِ هم می‌کردم.»
مرد صدفی را بالا گرفت و گفت: «این آخریشه. دیگه هیچی ندارم جز این و لباس‌های تنم. اگر این هم نباشه دیگه کارم تمومه.» و چاقو را کرد داخل صدف و شروع کرد به دست کشیدن روی گوشته‌ی صدف.
غواص پرسید: «صد بار ازت پرسیدم. چی "این" نباشه؟ دنبالِ چی هستی؟ ... چیزی پیدا کردی؟»
مرد سر تکان داد: «آره فکر کنم.» یک مروارید را بیرون کشید و به آن خیره ماند. غوّاص آمد جلوتر و مروارید را از او گرفت و در آب شُست و خیره در مروارید گفت: «ریزه یه کم. اما ده تا سکه می‌ارزه.» به مرد نگاه کرد و دید نگاهِ مرد مات مانده به کفِ قایق. مرد گفت: «این هم نیست.»
غواص گفت: «چی این نیست؟ می‌گم 10 سکه می‌ارزه. وسط فصلِ قحطِ مروارید. با یک سکه ده سکه کاسب شدی.»
مرد نگاهش را آورد بالا، صدفِ آش و لاش را پرت کرد بیرونِ قایق و وسط جیغِ مرغ‌های دریایی داد زد: «این رو بردار و 10 تا غوصِ دیگه برو. مگه نمی‌گی 10 سکه می‌ارزه؟»
غواص مروارید را گذاشت کفِ دست ِمرد و گفت: «برو بابا خدا خیرت بده. من گیرِ طلبکار بودم که وسط این سرمای سینه‌سوز زدم به آب. 10 تا غوص؟»
مرد دستِ غواص را گرفت تا به زور مروارید را در دستش بچپاند: «این رو بگیر و 5 تا غوص بزن.»
غواص دست مرد را پس زد: «نمی‌رم آقا. می‌میرم آقا. تابستون اگر بود واسه این مروارید سه روز برات روزی بیست تا غوص می‌زدم و هر تورم ده برابر این صدف توش بود. اما سینه‌م چرک می‌کنه. سرده. برو تابستون بیا.»
مرد گفت: «تابستون دیره. باید الآن پیداش کنم.»
غواص فریاد زد: «این صد و یک بار! چی رو پیدا کنی؟»
آخرین مرغ دریایی هم پرید و در بی‌پایانِ دور غیب شد.
مرد مروارید را جلوی چشمِ غواص گرفت گفت: «این مروارید رو بگیر و فقط یک بار دیگه برو. فقط یک غوص.»
دقیقه‌ای بعد غواص نفس گرفت و دوباره به آب زد.

دوباره بی‌کرانِ سبزآبی دریا و آسمان.
دوباره قایقی که مرکز جهان بود.
باز مردی خیره به آب.
غواص دیر ماند.

صد چشم برهم زدنی که گذشت، حباب‌ها از آب گذشتند و هوایی شدند. باز از میان جوش و خروش حباب‌ها دستِ سردی بیرون آمد. غواص کف قایق، زیرِ پتو، چمباتمه زد و لرزید.
مرد داشت غواص را گرم می‌کرد و به تورِ خالی‌تر از قبل خیره بود. غواص فهمید. بینِ دندان‌لرزه‌هاش گفت: «چیزی نیست اون زیر. اینجا آب سرده. عمق آب کمه.»
مرد به سمتِ تور رفت: «عیب نداره. فقط کافیه یکی‌شون اونی باشه که می‌خوام.» غواص نفس و نای پرسیدن برای بار صد و دوم را نداشت.

[ادامه در پایین]
3.7K viewsabolfazl haddadi, 19:46
باز کردن / نظر دهید
2022-12-07 10:42:25
نشست و شد
رنگ موی درختان
و رنگ و روی خیابان.

برف چنان گرمِ آمدن ماند که نشست.


.
4.4K viewsabolfazl haddadi, edited  07:42
باز کردن / نظر دهید
2022-12-06 22:13:40 یاد دوستی‌ها به خیر.
3.9K viewsabolfazl haddadi, edited  19:13
باز کردن / نظر دهید
2022-12-06 22:13:02 اون روزها


بعد از مدرسه قرار دعوا گذاشته بودیم.
هر کدوم با یکی از دوستامون رفتیم چند تا کوچه بالاتر، کیف‌هامون رو دادیم دست دوستامون.

منفرد به من گفت اول تو حمله نکن.
نعمت‌الهی به اون همین رو گفت.
هیچ‌کدوم شروع نمی‌کردیم.
شروع کردیم به رجزخوانی: «آخه کجای تو رو بزنم من بچه»
-«بچه لای گچه»
- «چی گفتی؟»
-«همون که شنفتی.»
-«دستتو بگیر نیفتی.»
-«حرف دهنتو بفهما!»
-«مثلاً نفهمم… عه! اون گنجیشکه رو!»
- «نگاه نمی‌کنم. برو خودتو شیره بمال.»
-«نه بخدا. چغوکه. بیین»

یه بچه گنجشک داشت روی زمین می‌پرید.
دویدیم.
دوید.
نپرید.
منفرد گرفتش.
ذوق داشتیم.
لابد از لونه‌ش افتاده بود پایین.
قائمی گفت: «بچه‌س. پرواز یاد نداره.»
نعمت الهی به من نگاه کرد.
گفتم: «یعنی بلد نیست.» با ابرو فهمید.

به درخت‌ها خیره شدیم.
لونه‌ش پیدا شد.
گفتم: «من قُلفک می‌گیرم، منفرد برو بالا».
منفرد به قائمی نگاه کرد: «یعنی قلاب می‌گیره.»

قلاب گرفتم.
منفرد قدم اول رو کف دست من گذاشت و رفت بالا.
روی شاخه‌ی افقی اول نشست.
گنجشک رو دادیم دستش.
یه شاخه رفت بالا.
خشتک شلوارش به تنه‌ی درخت کشیده می‌شد و صدای پیشاپارگی می‌داد.
رسید به شاخه‌ی سوم.
دستش رو بلند کرد تا گنجشک رو بذاره سر جاش.
دستش که رسید، مکث کرد.
گنجشک رو برگردوند جلوی چشماش: «بچه‌ها! مُرده فکر کنم.»
خشتک‌کِش اومد پایین.

قدمِ ماقبلِ زمین رو کف دست‌های من گذاشت.
هر کدوم‌مون یه بار جنازه‌ش رو بررسی کردیم.
گوش‌مون رو گذاشتیم روی قلبش. یعنی بچه رو گذاشتیم روی گوش‌مون.
به هوا چنگ انداخته بود و پربسته مرده بود.

با سنگ یه چاله خراشیدیم توی اون خاک سفت پای درخت. گذاشتیمش، خاک ریختیم. به لونه نگاه کردیم. مادر راهی نداشت تا قبر بچه‌ش.

خاکِ دست‌رِسِ لباسِ خودمون و غبارِ دست‌نا‌رِسِ لباسِ همدیگه رو تکوندیم.


وسط این هنگامه‌ی ظلم‌کشی، دلم برای نعمت‌الهی، منفرد، قائمی و همه‌ی دوست‌های همه‌ی زمان‌هام تنگ شده.
دلم اون‌قدر تنگه که همه‌ی دلتنگی‌های همه‌ها توی دلم جا می‌شه.

هوا سرده. دستام یخ کرد.
4.4K viewsabolfazl haddadi, 19:13
باز کردن / نظر دهید
2022-11-28 22:29:29 ادامه از بالا

مرتیکه‌ی عوضی گفت: «باخت، باخت، باخت.»
امیرارسلان موج می‌زد تا از لای دست‌های باباش خلاص بشه. همه هم به اون مرتیکه‌ی عوضی بی‌شعور تذکر دادن که مثلاً تو بزرگتری و با بچه‌ی هفت ساله دهن به دهن نذاره. اون هم رفت توی یه اتاق دیگه.
بساط شطرنج جمع شد. فضا کمی آروم شد.
#شیرین_صمدی

پدری داشت پسرش رو آروم می‌کرد و پسر با زبانِ شکسته از اشک و بسته از لکنت تقلا می‌کرد که بگه «کسی حق نداره به باباش بگه باخته.» دقایقی گذشت و خشم‌ها فروکش کرد. فقط هر چند ثانیه صدای پسرک بود که دماغش رو بالا می‌کشید.
#توحید_شافی

یه دور چای چرخوندن. عده‌ای سعی کردن بحث عوض بشه و شد. در اون همهمه‌ی جدید، پسرک به پدرش گفت: «بابا! بریم.» و با چند بار اصرار، پدر قانع شد و لباس پوشیدن و رفتن.
وقتی رفتن مرتیکه از اتاق بیرون اومد و سفره‌ی بدگویی رو باز کرد اما خیلی اقبالی ندید.

همه شماتتش کردن که چرا با بچه این کار رو کرده. یارو که هم‌تیمی‌ای نداشت سفره‌ش رو جمع کرد.
آخرای این حرف‌ها بود که زنِ میزبان یه جمله‌ی قشنگ گفت. اصلاً من شما رو تا این‌جا آوردم که این جمله رو بگم وگرنه که این ناخاطره و ناداستان چیزِ خاصی توش نیست.
#فاطمه_انصاری

زنِ میزبان گفت: «این بچه‌س. فکر می‌کنه اگر نگید باباش باخته، باباش نمی‌بازه.»

این جمله حک شده توی ذهن من و هر بار می‌بینم خودم یا کسی ابا داره از روبرو شدن با واقعیت، یادش می‌افتم.
#آتفه_چهارمحالیان

خلاصه که بچه‌ای اگر فکر کنی حرف نزدن راجع به یک واقعیت در بیرون، اون واقعیت رو تغییر می‌ده.
دیکتاتورهای مستبد بچه‌ن که فکر می‌کنن با گرفتنِ جلوی دهنِ مردم می‌تونن اشتباهات و ضعف‌هاشون رو بپوشونن.
پادشاه همچنان لخت بود حتی اگر کسی راجع به لُختیش حرف نمی‌زد.
#شاكر_بهروز

حالا خوب می‌دونید راجع به ارتباط سرکوب‌های ج.ا. و واقعیت‌های بیرونی چه چیزهایی می‌شه گفت. اینش با شما.
اما من می‌خوام چیزِ دیگه‌ای بگم.
می‌خوام یکی از همون حقایق تلخ رو بگم که اگر نگم هم چیزی از حقیقت بودنش کم نمی‌شه.
#حمید_نیکخواه

ببین دوستِ عزیز!
همه‌ی این حرف‌هایی که در ستایش مردمِ فلان‌جا و فلان صنف و زندانی‌ها زده می‌شه، همه‌ش یه معنی داره. اون هم اینه که: «تو باید یه کاری که ازت برمی‌آد رو انجام بدی. شخصِ تو.»
#فاطمه_سپهری

این حرف جدیدی هم نیست. یادته اون پسر قزوینی رو که گفت: «جاکش! نیومدی سینما که!» حرف همونه منتها مستقیم‌تر.
مهم نیست گوینده‌ی این جمله کیـه و خودش کدوم گورستونیـه و داره چه غلطی می‌کنه و چقدر به این حرفش پایبنده و طرفدارِ کیه. حذفِ گوینده این واقعیت رو عوض نمی‌کنه.
#کیان_پیرفلک

اگر فعلِ امر برات گرون تموم می‌شه به اعتبار مجیزهایی که تا به حال ازت گفتم ببخش و بشنو!

60 روز عرق و خون.
60 روز گوشت و پوست و استخون.
به خدای رنگین‌کمون و وفای مردمون قسم که مسیر همینه.
اون روز نمی‌تونه سر نرسه.

#مهسا_امینی
#اعتصابات_سراسری
7.4K viewsabolfazl haddadi, 19:29
باز کردن / نظر دهید
2022-11-28 22:28:25 «سرِّ مگو»


چند سال پیش یه شب خونه‌ی یه دوستی دعوت بودم. میزبان دوست و فامیلش رو با هم دعوت کرده بود و من اکثرِ جمع رو نمی‌شناختم.
همون اول در حدِ اسم با فامیل‌هاش آشنا شدم و همون لحظه هم اسم‌شون یادم رفت. اسمِ همه به جز دو نفر: «آقا مِیتی» و پسرش.
#مهسا_امینی

آقا مِیتی کَتِش باز بود. کَت‌ـ‌باز راه می‌رفت، می‌نشست، حرف می‌زد و احتمالاً می‌خوابید. فکر کنم لولای شانه‌هاش خراب بود.
زیرِ بازوهاش جا داشت واسه صدتا هندونه؛ هندونه‌هایی که خودش می‌ذاشت زیرِ بغلِ خودش.
#آرش_صادقی

جمله‌هاش همه اول شخص مفرد بود: «من یه ماشین خریدم...من یه موتور داشتم... من می‌گم فلان...». حتی جمله‌هایی که بی ربط رو هم با من شروع می‌کرد: «من، بابام اینا یه ویلا خریدن شمال...».
خیلی سر و صدا می‌کرد و برای ساکت‌کردنش میزبان پیشنهاد داد با یکی شطرنج بازی کنه.
#مجید_توکلی

موقعِ بازی هم پر از هیاهو و ادعا بود. با دو نفر بازی کرد و لوله‌شون کرد؛ بازیش هم واقعاً خوب بود گویا.
آقا مِیتی کاراکتری جالب اما تکراری بود. همه‌مون داریم از اینا توی فامیل. جالبِ غیرتکراری برای من پسرش بود: «امیر ارسلان».
#توماج_صالحی

امیر ارسلان، که به اسامیِ امیر و ارسلان جواب نمی‌داد، عضوی از بدنِ پدرش بود؛ از کنارش جُم نمی‌خورد و محوِ صورت و حرف‌های پدرش بود. موقعِ بازی هم کنار پدرش نشسته بود و به دستِ باباش و کری‌خونی‌های باباش خیره بود.
#مجیدرضا_رهنورد

آدم بزرگِ خودبین یه لشکر آدم کوچیکِ خودکم‌بین می‌سازه دور و برِ خودش.
امیرارسلان بچه‌ی ساکتی هم بود. فقط یه بار که باباش بُرد از فرطِ خوشحالی گفت: «آفرین بابا» که معلوم شد یه لکنت زبان مختصری هم داره.
#حسام_ریگی

نفس‌کِش طلبیدن‌های آقا مِیتی نفس همه رو گرفته بود. دیوارها سرسام گرفته بودن. یه لحظه، آقا مِیتی، نیم‌نشسته و نیم‌خوابیده، در حالی‌که گل‌گیرِ عقب سمتِ شاگردش با زمین اتصال داشت، با من چشم تو چشم شد و پرسید: «من و شما بازی نکنیم آقا؟»
#جادی

گفتم: «در حد شما نیستم من. وقتت تلف می‌شه با من. اگر حریف قدَر می‌خوای این رفیق‌مون هست.» یکی از همکارهام رو معرفی کردم که اون هم مثل من با آقا مِیتی هفت‌پشت غریبه بود. اون هم به من چشمکی زد و نشست روی زمین روبروی آقا مِیتی و پسرش امیرارسلان.
مهره‌ها رو چیدن.
#اکبر_غفاری

برای یه ناظرِ بی‌اعتنا، تغییرِ وضعیتِ دو طرف نشون می‌داد بازی چطور پیش می‌ره. آقا مِیتی بعد از چند حرکت از حالتِ قبلیش دراومد و کامل نشست. کم‌کم قبل از هر حرکت بیشتر فکر می‌کرد. سرباز می‌زد و اسب می‌داد. رفیقِ من هم کم‌کم بیشتر به اطراف نگاه می‌کرد تا به صفحه.
#وریا_غفوری

نشون می‌داد که جلوئه. آقا مِیتی ساکت شده بود.
رفیقم یه مهره تکون داد و گفت: «ماتـه آقا. از اول بچینیم؟» آقا مِیتی یه ذره بینِ حرکاتش فکر کرد و گفت: «من اون رُخـه رو نرفته بودم حل بود.»
از اول چیدن. آقا مِیتی این بار سفید بود؛ مهره‌هاش البته. صورتش قرمز شده بود.
#جادی

در اون سکوتِ خالی از رجَز، همه با لبخند داشتن بازی رو می‌پاییدن. فامیلاش همه می‌خواستن آقا مِیتی ببازه. همه با طعنه و خنده باختِ قبلی رو به رُخـش می‌کشیدن و آقا مِیتی هم خنده‌های عصبی می‌کرد. به خصوص، یه مردی بود که خیلی بیشتر از بقیه آقا مِیتی رو مسخره می‌کرد.
#پرویز_برومند

امیرارسلان هم به باباش نگاه می‌کرد و رو به اون مَرده می‌گفت: «هیس! بذار بابام فکر کنه.»
بازی بعد از چند حرکت یهو به نفعِ آقا مِیتی شد. با هر حرکتش یه سرباز از این رفیقِ ما می‌زد. با هر مهره‌ای که می‌زد هم امیرارسلان خوشحال می‌شد.
#زینب_شنبه‌زاده

دست می‌زد و رو به اون مَرده می‌گفت: «بابام داره می‌بره»، «پنج‌تاشون رو زد»،... خودِ آقا مِیتی هم هم‌رنگِ مهره‌هاش سفید شده بود و یه لبخندِ محوی تهِ چهره‌ش اومده بود.
سه حرکت بعد، رفیقم سرش رو از صفحه آورد بالا و به آقا مِیتی نگاه کرد و گفت: «مات.»
#حسین_شنبه‌زاده

آقا مِیتی ماتش بُرد. اون مُردکِ مسخره‌کُن هم با شتاب اومد جلوی صفحه‌ی شطرنج نشست.
توی اون سکوتِ چک‌کردنِ وضعیتِ بازی، امیرارسلان شکسته گفت: «چی شد بابا؟ چی شد؟» و اون مرتیکه با لذت گفت: «ارسلان جون! بابات ... بّاخت!»
#محمدحسن_صادقیان

تا این رو گفت امیرارسلان از جاش خیز گرفت و با کفِ دست زد توی دهنِ مَرتیکه و دستش رو برنداشت. یارو ریده بود به خودش. آقا مِیتی پسرش رو از مرتیکه جدا کرد و مرتیکه هم با کون سُرید عقب.
هیچ کس توانِ عکس العمل مناسب نداشت. حرفی برای گفتن نبود.
#ضیا_صدر

دوستِ من داشت صفحه و مهره‌های پراکنده رو جمع می‌کرد. امیرارسلان هم دست و پا می‌زد که از آغوش باباش دربیاد.
مرتیکه رو به آقا مِیتی گفت: «آقا بچه رو درست تربیت کن با باخت کنار بیاد.»
قبل از اینکه آقا میتی جواب بده، امیرارسلان خروشید: «نباخت. نگو باخت.»
#کتایون_ریاحی

ادامه در پایین
5.8K viewsabolfazl haddadi, 19:28
باز کردن / نظر دهید
2022-11-23 20:26:32 «شد»

از درِ خونه که وارد که می‌شم می‌پرسم: شروع شد؟
می‌گن: آره، همین الآن.
امروز جلسه‌ی ششم دادگاهه.
مردم خواستن که دادگاه خامنه‌ای بدون عجله تا رسیدگی به همه‌ی جنایت‌هاش ادامه پیدا کنه.
امروز: پرونده‌ی قتل‌های زنجیره‌ای، حاجی‌زاده.
بیرون دادگاه عکس‌های کارون در دست همه‌س.

آبان 1402

امروز خودم رو رسوندم جلوی کاخ دادگستری. جلسه‌ی هفتم دادگاهه.
اینجا همه‌جا فریاد #کارون_حاجی‌زاده‌س.
پیرمردی می‌گه: چه چیزایی که ندیدیم! دیروز اینجا همه داشتن فحش به اون یکی حاجی‌زاده می‌دادن. همون که هواپیما رو زد.
یکی می‌گه: دیروز رو دیدید؟ همه رو انداخت گردنِ خامنه‌ای. اشک می‌ریخت و به اسماعیلیون التماس می‌کرد.

پرونده‌ی کووید19 خیلی پیچیده شده.
تعدادِ آدم‌های دخیل از یک طرف و معدوم شدنِ مدارک از طرفِ دیگه کار رو پیچیده کرده.
نمکی دیروز توی دادگاه گفت «من وزیرِ نمایشی بودم. بحث واکسن به من ارتباطی نداشت. تصمیم‌ها از بیت رهبری می‌اومد.»
خانواده‌ی #بکتاش_آبتین در تمامِ دادگاه‌ها حاضرن.

دادگاه اعدام‌های 67 به تعویق افتاده. دلیلش کمبودِ امکانات برای آزمایش‌های دی‌اِن‌ئِی ذکر شده. بیش از 40 سال گذشته.
گورستان خاوران رو شکافتن.
از خانواده‌های اعدامی‌ها خواستن صبور باشن.
متهم ردیفِ اول رئیسی‌ـه. در زندان اوین حبس شده. شنیده شده به کیفیتِ ناهار اعتراض داشته. مردم جُک می‌گن راجع بهش.

پرونده‌ی آبان 98 سرِ دراز داره.
بحث از 1500 بود اما تا الآن 7هزار خانواده اعلام کردن عضوی از اعضاشون توی آبان 98 کشته شده.
رکوردهای پزشکی قانونی مخدوشه. باز باید گورهایی شکافته بشه. بعضی از خانواده‌ها راضی نیستن. می‌گن بذارید روحِ شهیدمون آرام باشه.
روحانی هنوز دستگیر نشده. می‌گن مُرده اما راجع به احمدی‌نژآد هم همین رو می‌گفتن.
همه پیداشون می‌شه. دیر و زود داره، سوخت و سوز نه.
...
تصور کنید. تصور میسره.

6.9K viewsabolfazl haddadi, 17:26
باز کردن / نظر دهید
2022-11-23 19:28:25
4.2K viewsabolfazl haddadi, 16:28
باز کردن / نظر دهید