[ادامه از بالا] دوباره کارد و صدف. دوباره شیونِ مرغهای دریای | من که بوالفضلم
[ادامه از بالا]
دوباره کارد و صدف. دوباره شیونِ مرغهای دریاییِ خلقالساعه. باز امیدِ قبل و دوباره یاسِ پس از گشودن صدف. و بعد از چندین هیچ، باز رسید به آخرین صدف.
اینبار چیزی در صدفِ آخر هم نبود. مرغها غیب شدند. در آن سکوتِ بیپژواکِ دریا، صدای پاروهای پیرمردغواص بود و هیچ. نیمساعتی که رفتند، مرد نالید: «تاجر بودم. تا همین هفت سال پیش. هفتاد تا تاجر دیگه برام کار میکردن. تا اینکه یه شب خوابش رو دیدم.» پیرمرد پرسید: «چه خوابی؟» - « توی یه قایق نشستم، صدف رو باز میکنم و خورشید توی دستامه.» - «برای یه خواب همه پولهات رو از دست دادی؟» - «برای یه خواب نه. هفتساله هر شب خوابش رو میبینم. فقط پولهام رو نه. زن و بچهم هم ولم کردن. خودم موندم و لباسهام.» پیرمردغواص نمیداست چه بپرسد و بگوید. به پارو زدن ادامه داد. صد پارو آنطرفتر، مرد از غصه به خواب فرو رفته بود. نیمساعتی گذشته بود که مرد از خواب پرید: «دوباره دیدمش.» و شروع کرد به اشک ریختن. غواص بغلش کرد و دلداری داد. مرد گفت: « یه غوص دیگه برو.» غواص عقب نِشست: «بیخیال آقا! دست بردار. سرده، کمعمقه، دمِ غروبه.» - «تو رو جانِ عزیزت.» - «قسم نده آقا. بیمایه هم فتیره.» - «لباسهام مال تو. کفشم مالِ تو. یه غوص.» - ها ها! اینا به اندازهایه که من یه بار برم پایین دستم رو بزنم کفِ دریا و بیام بالا. مرد گفت: «خب همین کار رو بکن!»، غواص جا خورد، «برو پایین اگر صدف بود بیار بالا! اگر نه هم هیچی.» معاملهی بدی نبود: یک شیرجه، یک صدف، یک دست لباس و کفش. غواص آماده شد. اینبار بدونِ تور شیرجه زد.
خورشید سرخِ غروب بود و نیمخورِ دریا. فقط قایق بود که سایه داشت؛ سایهای کشیدهتر از تردید. چشمبرهم نزدنی گذشت که حبابها مثلِ غبارِ سوارانِ دور برگشتنِ غواص رو خبر دادن. دستی با صدفی از میان غلَیانِ آب بیرون آمد. مرد هر دو رو گرفت. *** نمیدونم فیلم یا کتابِ «زندگیِ پای» رو خوندید یا دیدید یا نه. اگر نه حتما بخونید یا ببینید. اسپویل نمیکنم. در آخرِ ماجرا، راویِ ماجرا مخاطبش رو در یک دوراهی قرار میده و در نهایت بهش میگه: «تو میخوای کدوم یکی از این دو روایت درست باشه؟» پاسخ مخاطب به این سوال بیش از اینکه به اصلِ اتفاق مربوط بشه، به روحیهی خود مخاطب ربط داره. این انتخابها کمک میکنه ما خودمون رو بشناسیم. بفهمیم نگاهمون به دنیا چطوریه. *** این قصهی تاجر و غواص، البته به شکلی بسیار بسیار مختصر، در مقالات شمس تبریزی اومده. شمس نگفته که آخر داستان چیه. من هم آخرِ داستان رو نمینویسم. مهم هم نیست، هست؟ ما البته هر کدوم جداـجدا میدونیم آخرِ داستان چیه. «تو» دوست داری توی صدف چی باشه؟ *** امید وضعیتِ روانیِ ماست. یه نوع بینشه به اتفاقات دور و بر در وضعیتی که همه چیز در غبار و بخارِ تردید پیچیده شده. امید رو نمیشه به کسی داد. نمیشه از کسی گرفت. میشه تقویت و تضعیفش کرد. امید یعنی بعد از هفت سال تلاش هنوز فکر کنی صدفِ بعدی تو رو به رویاهات میرسونه.
*** ماییم که تصمیم میگیریم دنبال رویاهامون از چیزهای دیگه بگذریم یا نه. ماییم که تصمیم میگیریم دیگه کِی توی دریا شیرجه نزنیم. ماییم که نعیین میکنیم تا کِی باید به غواصی ادامه داد. هزار هزار صدفِ پوچتر از حباب گیرمون میآد اما فقط کافیه یکیشون اونی باشه که دنبالش بودیم. *** آیا موجِ بعدیِ اعتراضات و اعتصابات کشتیِ ظلم رو در هم میشکنه؟ جواب با توئه. کجا و کِی باید دست نگهداشت؟ «تو» تعیین میکنی. *** من که معلومه چیه نظرم. 1200 کلمه ننوشتم که بگم ...