Get Mystery Box with random crypto!

بارِ دیگر دریا بی‌کران، ابدی و ساکن بود. قایقی در مرکزِ دریا، | من که بوالفضلم

بارِ دیگر

دریا بی‌کران، ابدی و ساکن بود.
قایقی در مرکزِ دریا،
مردی درونِ قایق به آب خیره بود.

چند پارو آن‌طرف‌تر آب به جوش و خروش در‌آمد. مرد پارو زد و دستی را که از میان ‌حباب‌ها بیرون آمده بود گرفت و غوّاص را به داخل کشید. غواص مثل موج می‌لرزید. پتویی روی او انداخت و تنش را مالید.
چند دقیقه بعد، غواص نشسته بود و مرد تورِ را کفِ قایق خالی کرد. صدف‌ها را دانه دانه با کارد می‌شکافت، به گوشته‌ی صدف دست می‌کشید و صدف‌ها و گوشت‌های پوچ را به داخل دریا پرت می‌کرد. مرغ‌های دریایی کم‌کم از ناکجای افق پیدا شدند.
غواص با فکِّ لرزان گفت: «گفتم که الآن فصلِ این کار نیست. من هم گیرِ اون یه سکه بودم آقا. از سر بدبختی اومدم غوص.»
مرد گفت: «بدبخت‌تر از تو من. اون یه سکّه همه‌ی دار و ندارم بود... این هم که خالیه.» صدفِ خالی را پرت کرد و جیغ مرغ‌ها بالا گرفت.
غوّاص شروع کرد به پارو زدن: «برگردیم دیگه آقا. پیر هم شدم البته. ده سال پیش توی همین سرما ده تا غوص پشتِ هم می‌کردم.»
مرد صدفی را بالا گرفت و گفت: «این آخریشه. دیگه هیچی ندارم جز این و لباس‌های تنم. اگر این هم نباشه دیگه کارم تمومه.» و چاقو را کرد داخل صدف و شروع کرد به دست کشیدن روی گوشته‌ی صدف.
غواص پرسید: «صد بار ازت پرسیدم. چی "این" نباشه؟ دنبالِ چی هستی؟ ... چیزی پیدا کردی؟»
مرد سر تکان داد: «آره فکر کنم.» یک مروارید را بیرون کشید و به آن خیره ماند. غوّاص آمد جلوتر و مروارید را از او گرفت و در آب شُست و خیره در مروارید گفت: «ریزه یه کم. اما ده تا سکه می‌ارزه.» به مرد نگاه کرد و دید نگاهِ مرد مات مانده به کفِ قایق. مرد گفت: «این هم نیست.»
غواص گفت: «چی این نیست؟ می‌گم 10 سکه می‌ارزه. وسط فصلِ قحطِ مروارید. با یک سکه ده سکه کاسب شدی.»
مرد نگاهش را آورد بالا، صدفِ آش و لاش را پرت کرد بیرونِ قایق و وسط جیغِ مرغ‌های دریایی داد زد: «این رو بردار و 10 تا غوصِ دیگه برو. مگه نمی‌گی 10 سکه می‌ارزه؟»
غواص مروارید را گذاشت کفِ دست ِمرد و گفت: «برو بابا خدا خیرت بده. من گیرِ طلبکار بودم که وسط این سرمای سینه‌سوز زدم به آب. 10 تا غوص؟»
مرد دستِ غواص را گرفت تا به زور مروارید را در دستش بچپاند: «این رو بگیر و 5 تا غوص بزن.»
غواص دست مرد را پس زد: «نمی‌رم آقا. می‌میرم آقا. تابستون اگر بود واسه این مروارید سه روز برات روزی بیست تا غوص می‌زدم و هر تورم ده برابر این صدف توش بود. اما سینه‌م چرک می‌کنه. سرده. برو تابستون بیا.»
مرد گفت: «تابستون دیره. باید الآن پیداش کنم.»
غواص فریاد زد: «این صد و یک بار! چی رو پیدا کنی؟»
آخرین مرغ دریایی هم پرید و در بی‌پایانِ دور غیب شد.
مرد مروارید را جلوی چشمِ غواص گرفت گفت: «این مروارید رو بگیر و فقط یک بار دیگه برو. فقط یک غوص.»
دقیقه‌ای بعد غواص نفس گرفت و دوباره به آب زد.

دوباره بی‌کرانِ سبزآبی دریا و آسمان.
دوباره قایقی که مرکز جهان بود.
باز مردی خیره به آب.
غواص دیر ماند.

صد چشم برهم زدنی که گذشت، حباب‌ها از آب گذشتند و هوایی شدند. باز از میان جوش و خروش حباب‌ها دستِ سردی بیرون آمد. غواص کف قایق، زیرِ پتو، چمباتمه زد و لرزید.
مرد داشت غواص را گرم می‌کرد و به تورِ خالی‌تر از قبل خیره بود. غواص فهمید. بینِ دندان‌لرزه‌هاش گفت: «چیزی نیست اون زیر. اینجا آب سرده. عمق آب کمه.»
مرد به سمتِ تور رفت: «عیب نداره. فقط کافیه یکی‌شون اونی باشه که می‌خوام.» غواص نفس و نای پرسیدن برای بار صد و دوم را نداشت.

[ادامه در پایین]