در همۀ فرضها، نشان دادن این که کاری میکردی یا خواهش میکردی | ادبیات دیگر
در همۀ فرضها، نشان دادن این که کاری میکردی یا خواهش میکردی که برگردد به هدف لطمه میزد. شکی نیست که دیگر توان آن نداشتم که از او بگذرم آن چنان که از ژیلبرت گذشته بودم. خواستم، حتی بیشتر از دوباره دیدن آلبرتین، پایان دادن به اضطرابی جسمانی بود که دلم، ناخوشتر از همیشه، دیگر توان تحملش را نداشت. دیگر این که از بس خود را به بیارادگی چه در کار و چه در چیزهای دیگر عادت داده بودم هرچه بیهمتتر شده بودم. اما از همه بالاتر، این اضطراب به دلایل بسیاری بینهایت شدیدتر بود و مهمترین دلیلش شاید نه این که هیچگاه لذتی جسمانی با مادام دوگرمانت و ژیلبرت نچشیده بودم، بلکه این بود که چون هر روز و در هر ساعتی آن دو را نمیدیدم، امکان چنین دیداری و در نتیجه نیاز به آن را هم نداشتم، و عشقی که به آن دو داشتم بودم نیروی عظیم «عادت» را کم داشت. اینک که دلم، عاری از اراده و ناتوان از تحمل خود خواستۀ رنج فقط یک چاره را ممکن میدید که همان بازگشت آلبرتین به هر بهایی بود، شاید چارۀ عکس آن (یعنی چشمپوشی ارادی، رضای تدریجی) به نظرم چارهای در خور زمان و غیر ممکن در زندگی واقعی میآمد اگر خودم در گذشتهها چنین راه حلی را درباۀ ژیلبرت انتخاب نکرده بودم. در نتیجه میدانستم که آدم واحدی میتواند این چاره را نیز بپذیرد، چه کمابیش همان آدمی بودم که بودم. فقط زمان کار خودش را کرده بود، زمانی که پیرم کرده بود، زمانی که همچنین آلبرتین را، در دورهای که با هم زندگی میکردیم همنشین همیشگیام کرده بود. اما دستکم، بدون آنکه بخواهم از آلبرتین بگذرم، آنچه از احساسهایم دربارۀ ژیلبرت برایم باقی مانده بود غروری بود که نگذارد با درخواستِ بازگشت آلبرتین به صورت بازیچۀ ناپسندی در دست او درآیم، میخواستم که برگردد بیآنکه به نظر رسد برگشتنش برای من اهمیتی دارد.
بلند شدم تا مبادا وقت تلف شود، اما درد بازم داشت: اولین باری بود که پس از رفتنش از جا بلند میشدم. اما باید هرچه زودتر لباس میپوشیدم تا بروم و از دربان آلبرتین پرسوجو کنم. درد، دنبالۀ یک ضربۀ روحی تحمیلی، به تغییر شکل گرایش دارد، امیدواری که با ریختن طرحهایی یا پرسیدن اطلاعاتی محوش کنی، دلت میخواهد که درد استحالههای بیشمارش را طی کند، این همه کمتر همت میخواهد تا حفظ خودِ درد آنگونه که هست؛ چه تنگ، چه سخت، چه سرد است این بستری که با درد خویش در آن میخسبی. پس سرپا شدم؛ با بینهایت احتیاط در اتاقم به راه افتادم، گونهای پیش میرفتم که چشمم به صندلی آلبرتین، به پیانولا که با دمپاییهای طلایاش پا بر پدالهایش میفشرد، به حتی یکی از چیزهایی نیفتد که او به کار برده بود و همه، با زبان خاصی که حافظهام به ایشان آموخته بود، انگار در پی ارائه ترجمۀ تازهای، روایت دیگری از رفتن او بودند، میخواستند این خبر را یکبار دیگر به گوشم برسانند. اما بیآن که نگاهشان کنم همه را میدیدم، توان از کف دادم، روی یکی از مبلهای ساتن آبی افتادم که رنگ رخشانشان ساعتی پیش، در سایه روشن اتاقِ بیهوش از پرتوی از آفتاب، رویاهایی در سرم پروانده بود که آنگاه عاشقانه نوازششان میکردم و اکنون چه دور بودند. افسوس، پیش از آن لحظه، تنها زمانی بر آن نشسته بود که آلبرتین هنوز پیشم بود. از این رو نتوانستم بمانم، بلند شدم؛ و بدین گونه، لحظه به لحظه، به یکی از «من»هایی که هنوز از رفتن آلبرتین خبر نداشتند و باید این خبر را به ایشان میدادم؛ باید خبر مصیبتی را که بر سر همهشان آمده بود به ایشان میدادم ـ و این دردناکتر از دادنش به غریبههایی بود که حساسیت مرا وام نمیگرفتند تا رنج بکشند ـ ، به همۀ «من»هایی که هنوز خبر نداشتند و هرکدام باید به نوبۀ خود این چند کلمه را تازه میشنیدند: «آلبرتین چمدانهایش را خواسته، همان چمدانهای تابوت شکلی که در بلبک دیدم در کنار چمدانهای مادرم بار کردند، آلبرتین رفته.» با هر کدامشان باید غصۀ دلم را در میان میگذاشتم، غصهای که به هیچ رو نه نتیجهگیری اختیاری بدبینانهای از مجموعهای از شرایط شوم، که سربرآوردن متناوب و غیر ارادی حسی خاص و از بیرون آمده است که خود انتخابش نکردهای. برخی از این «من»های خود را مدتها پیش ندیده بودم. مثلا ، آن منِ زمانی که سلمانی موهایم را کوتاه می کرد. این من را از یاد برده بودم، آمدنش به گریهام انداخت، چنان که در تدفینی سررسیدن نوکر پیر بازنشستهای که زن تازه درگذشته را میشناخت.
در جستجوی زمان از دست رفته (گریخته)|مارسل پروست|ترجمه:مهدی سحابی