Get Mystery Box with random crypto!

قلمرو پائیز | کتابخانه | LIBRARY

لوگوی کانال تلگرام afghan_congress — قلمرو پائیز | کتابخانه | LIBRARY ق
لوگوی کانال تلگرام afghan_congress — قلمرو پائیز | کتابخانه | LIBRARY
آدرس کانال: @afghan_congress
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 574
توضیحات از کانال

#پایان سفر طولانی جمع آوری کتاب
👏👏👏👏☕️👏👏👏👏
تا این مدت دقیقا 90 هزار کتاب pdf در کانال جمع آوری شد 😍
#فعالیت بعدی کانال فقط پاسخ به درخواست کتابهای شماست.
#مهم: در قسمت کامنت بنویسید ( #درخواست نام کتاب و نویسنده ) و بفرستید.

Ratings & Reviews

4.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2022-09-23 08:12:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

۹۸/ نخستین عشق
و علاقه ی خاصی با من رفتار می کرد. مادرم به من که یگانه فرزندش بودم چندان توجهی نداشت و سرش به کارهاو گرفتاری های دیگر بندبود. پدرم که مردی هنوز جوان و بسیار خوشگل بود، فقط از روی حسابگری و معامله با مادرم که دهسالی از او بزرگتر بود زناشویی کرده بود. مادر زندگی پر درد واندوهی رابه سر می برد، مدام در نگرانی و تشویش بود، حسادت می ورزید و بر آشفته می شد، اما نه در حضور پدر، چون از او زیاد می ترسید؛ پدرم هم همیشه با او سرد و سخت بود و از او دوری می جست... هرگز آدمی اینقدر ماهرانه آرام و دل آسوده، از خودر اضي و خودسر و خودکام مانند پدرم ندیده ام.
هیچوقت هفته های اولی را که در ییلاق گذرانده ام فراموش نمی کنم. هوا عالی بود و نهم ماه مه، در روز جشن نیکولا، از شهر به راه افتادیم. من گاهی در باغ ییلاقی و گاه در باغ نیسکو چنی و گاهی هم پشت دروازه گردش می کردم. کتابی، مثلا درسهای کایدانف، راباخود بر می داشتم، اما به ندرت آن را باز می کردم، بیشتر شعرهای زیادی را که از برداشتم با صدای بلند می خواندم، خون در بدنم به جوش می آمد و قلبم به تپش می افتاد. چقدر شیرین و خنده آور بود که من همه اش در انتظار چیزی بودم، چیز نامفهومی مرا به نگرانی و ترس می انداخت، از همه چیز تعجب می کردم و همه اش گوش به زنگ بودم، فانتزی و پندارم همه اش پیرامون تصورات بی تغییری، مانند زاغچه هایی که هنگام غروب دور ناقوس می چرخند، به تندی و تیزی دور می زد. به فکر فرو می رفتم، غم گلویم را می گرفت و حتی به گریه می افتادم و در میان این اندوه و گریه، که گاه با زمزمه ی شعر و گاه با زیبایی شب زدوده می شد،


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
71 viewsedited  05:12
باز کردن / نظر دهید
2022-09-23 08:11:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

نخستین عشق /۹۷
برایتان می خوانم.
دوستان ابتدا نمی خواستند به اینکار رضایت بدهند، ولی چون ولادیمیر پتروویچ بر سر حرف خود ایستاده بود عاقبت رضا دادند، پس از دو هفته باز دور هم جمع شدند و ولادیمیر پتروویچ به وعدهی خود وفا کرده
اینست آنچه که او نوشته بود:
من آن وقت شانزده ساله بودم. این پیشامد در تابستان سال ۱۸۳۳ روی داد.
من با پدر و مادرم در مسکو زندگی می کردم. آنها خانه ای ییلاقی نزديك در وازهی کالوژسکایا روبروی باغ نیسکو چنی کرایه کرده بودند. من خود را برای ورود به دانشگاه آماده می کردم، اما کارم برای این آمادگی بسیار کم بود و به کندی پیش می رفت.
هیچکس آزادی مرامحدود نمی کرد، هر چه می خواستم می کردم، به خصوص از آن وقت که دیگر از آخرین مربی فرانسویم جدا شدم، این مرد هیچ نمی توانست به این موضوع عادت کند که «مانند بمب» (Comme une bombe) به سرزمین روسیه افتاده است، از اینها گذشته روزهایی برایم پیش می آمد که با خشم و غضب در رختخواب می افتادم و تمام روز از این دنده به آن دنده می غلتیدم. پدرم با مهربانی اما بی شور


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
71 viewsedited  05:11
باز کردن / نظر دهید
2022-09-23 08:10:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

۹۶
نخستین عشق
شش سالگی عاشق دایهام شدم. اما سالهای دراز از آن زمان می گذردو جزئیات آن را به کلی فراموش کرده ام، حالا اگر به یاد هم میداشتم حکایت آن برای هیچکس نمی توانست جالب باشد.
صاحبخانه گفت:
- پس چه باید کرد؟ در اولین عشق من هم موضوع چندان جالبی وجود ندارد. من تا پیش از آشنایی با همسر کنونیم به هیچ دختری دل نباخته بودم. با همسرم هم کار خیلی به سادگی گذشت: پدرانمان خواستگاری کردند و ما هم خیلی زود دل به هم سپردیم و بی معطلی زناشویی کردیم. به اینطور داستان عشق من با دو کلمه به پایان می رسد. آقایان، راستش را بخواهید وقتی من موضوع اولین عشق را به میان کشیدم منظورم شما دو نفر، نمی گویم پیر، ولی دو مرد آزاد میانسال بود؛ خوب شما، ولادیمیر پتروویچ، آیا نمی خواهید باد استان خودتان ما را مشغول کنید؟ |
ولادیمیر پتروویچ مردی چهل ساله با موی مشکی که روی شقیقه اش به سفیدی می زد، پس از کمی سکوت و فکر جواب داد:
- راستی هم که داستان نخستین عشق من از داستانهای ساده و عادی نیست.
صاحبخانه و سر گی نیکلاثيچ يکصدا و باهم گفتند: - آهاه! چه بهتر! حکایت کنید.
- بفرمایید... اما نه... حکایت نمی کنم. چون در داستان سرایی دستی ندارم. می ترسم بی روح و مختصر یا بر عکس مفصل و بادرست از آب در بیاید. اگر اجازه بدهید هر آنچه را که به یاد دارم مینویسم و


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
76 viewsedited  05:10
باز کردن / نظر دهید
2022-09-23 08:09:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

پیشکش به آننینگن
... دیر زمانی بود که مهمانها رفته بودند. نیم ساعتی از نیمه شب می گذشت. تنها صاحبخانه و سر گی نیکلائیچ و ولادیمیر پتروویچ در اتاق باقی مانده بودند.
صاحبخانه زنگ زد و دستور داد شام را بر چیننده . پس از آن در حالی که خود را روی صندلی راحتی جامی کردو سیگاری آتش می زد، گفت:
- خوب، ما قرار گذاشتیم که هريك از ما باید داستان نخستین عشق خود را حکایت کند. سر گی نیکلائیچ، نوبه ی شماست.
سر گی نیکلائیچ که تنهای گردو گمبله و صورتی سفید و باد کرده داشت، او ل نگاهی به صاحبخانه انداخت و بعد چشمش به سقف افتاد، آخرش گفت:
- برای من اولین عشق پیش نیامد، من از دومی شروع کردم. - یعنی چطور؟
- خیلی ساده و بی تکلف. در هیجده سالگی اولین بار خاطر خواہ دختر خوشگل کی شدم، اماعشقبازی من با او طوری بود که انگاری بر ایم تازگی نداشت، درست همانطور بود که بعدها با دختر های دیگر عشقبازی می کردم. راستش را بخواهید من در عمرم، اولین و آخرین بار، در سن


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
91 viewsedited  05:09
باز کردن / نظر دهید
2022-09-21 18:53:54
آیا از ربات درخواست کتاب راضی هستید؟ @ketab_qahwa_bot
Anonymous Poll
48%
بلی صد در صد
12%
بلی 80%
4%
بلی 50%
20%
هنوز هیچ ندیدمش
16%
نخیر
50 voters279 views15:53
باز کردن / نظر دهید
2022-09-21 12:25:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

۹۲/ نخستین عشق
خود من هم چه ها که نشد؟ از خود من و از آن روزهای پر لذت و هیجان و از آن امید و آرزوهای بلند پرواز دیگر چیزی به جا نمانده است. بوی ضعيف گل بی ارزشی پس از گذشت شادیها و اندوه انسانی، حتی پس از درگذشت خود انسان هنوز هم زنده است.
۱۸۵۷


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
214 viewsedited  09:25
باز کردن / نظر دهید
2022-09-21 12:24:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

آسیا / ۹۱
قطار راه آهن به زنی بر خوردم که صورتش خطوط و حالت چهرهی فراموش نشدنی آسیا را به یادم آورد... ولی دانستم که شباهت اتفاقی فریبم داده است. آسيا آنچنان که او را در بهترین زمان زند گیم شناخته بودم، آنچنان که او را آخرین بار دیدم که روی پشتی صندلی کوتاه چوبی سر فرود آورده بود، به یادم مانده است.
از طرف دیگر نا گفته نگذارم که غم جدایی آسیا مدتی نه بسیار طولانی آزارم میداد. حتی می پنداشتم که فرمان سرنوشت درست بود که مرا با آسيا همدم و همسر نکرد. با این اندیشه خود را تسلی می دادم که لابد با چنین زنی روی خوشبختی را نمی توانستم ببینم. اما آن زمان که این پندار در سرم بود جوان بودم - و آینده، آینده کوتاه و زودگذر به نظرم جاودانی می آمد. به خود می گفتم آنچه که از دست رفت در آینده بهترش را به دست خواهم آورد... باری، با زنان دیگری رو برو و آشنا شدم - ولی مهری که آسیا در من زنده کرد، آن مهر سوزان، آن عشق پاك و عمیق دیگر به سراغم نیامد. نه! هیچ چشمی نتوانست جایگزین آن چشمی گردد که با مهری آتشین وجانبخش لحظه ای به من نگاه کرد. به قلب هیچ زنی، که زمانی در آغوشم بود، قلبم با چنان خاموشی و باز ایستادگی شاد و شیرین جواب نداد. مانند آدم بی خانواده و بی خانمان در تنهایی سالهای ملال آوری را می گذرانم. نامه های آسیا و گل خشك شمعدانی را، همان گلی را که از پنجره برایم به پایین انداخت، مانند اشیاء مقدسی نزد خود نگه میدارم. از آن گل هنوزهم بوی خوش ضعیفی بر می آید اما دستی که آن را به من داد، دستی که تنها یکبار توانستم به لب ببرم و ببوسم شاید مدتهاست که در گور می پوسد... با


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
185 viewsedited  09:24
باز کردن / نظر دهید
2022-09-21 12:23:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

۹۰ نخستین عشق
تاريك، عقل و هوش نارسم مرا از ابراز مهر بیدار شده ام بازداشت و رشتهی باریکی که هنوز می توانستم با آن خود را نگهدارم از دستم بیرون لغزید.
همان روز فوری با چمدان بسته به شهر «ل» رفتم و به طرف کلني به راه افتادم. به یاد دارم که کشتی داشت از لنگر گاه بیرون می رفت و من هنوز داشتم با آن کوچه ها وجایها که هرگز نمی بایستی فراموششان کنم خداحافظی می کردم. حتی گالخن رادیدم که کنار رود روی نیمکتی نشسته بود. رنگ صورتش پریده بود، ولی گرفتگی و اندوهی در آن دیده نمی شد. جوانك خوشگلکی پهلویش ایستاده بود و خندان چیزی برایش حکایت می کرد. و در ساحل روبرو مجسمه ی مریم همچنان اندوهناك از خلال شاخسار زبان گنجشك کهن نگاه می کرد.
در شهر کلنی از گاگین آگاهی به دست آوردم و دانستم که آنها به لندن رفته اند. من هم به دنبالشان رفتم، ولی در لندن هرچه جستجو
کردم بیهوده بود. مدتی نمی توانستم از جدایی آنها آرام بگیرم، مدتی سرسختی می کردم، ولی عاقبت نا گزیر از یافتن آنها نا امید شدم.
دیگر آنها را ندیدم، دیگر آسیا را نیافتم. گاهی در بارهی گاگین خبر مبهمی می شنیدم، اما از آسیا دیگر هیچ خبر و اثری نبود. حتی نمیدانم که هنوز زنده است یا نه. چند سال بعد، در خارجه، روزی در


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
141 viewsedited  09:23
باز کردن / نظر دهید
2022-09-21 12:22:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

آسیا / ۸۹
نوشته را گرفتم. روی تکه کاغذ کوچکی با مداد و شتابان نوشته بود:|
خدا نگهدارتان، دیگر همدیگر رانخواهیم دید. گمان نکنید که غرورمرابه اینکارو اداشت، نه، راه دیگری در پیشم نبود. دیروز، هنگامی
که در کنار شما اشک میریختم اگر يك كلمه، تنها يك كلمه به من می گفتید، می ماندم. اما نگفتید. پس رفتنم بهتر است. خدا نگهدارتان، برای همیشه!»
تنها يك كلمه... اوه، راستی که چه سبکسر بیهوشی بودم! آن يك كلمه را روز پیش اشك ريزان می گفتم، در دشت و صحرا تکرار می کردم و بیهوده به دامن باد می ریختم... اما به او نگفتم که محبوب منست... اما من آن وقت نمی توانستم در پیش او این کلمه را به زبان بیاورم. وقتی در آن اتاق شوم به دیدارش رفتم هنوز از عشق خود آگاهی روشنی نداشتم. حتی هنگامی که با برادرش، در حالت خاموشی دشوار رغم انگیزی نشسته بودم، هنوز عشق در دلم جان نگرفته بود... فقط چند لحظه پس از آنکه از بیم پیشامدی بد و از دست دادن او به جستجویش افتادم و همه جا صدایش زدم، عشق با نیرویی پیشگیری ناپذیر دل و جانم را فرا گرفت... ولی دیگر دیر بود. شاید به من بگویند: «این ممکن نیست!» نمی دانم ممکن است يانه. فقط میدانم که این عین حقیقت است اگر در آسیا ذرهای غمازی و عشوه گری وجود می داشت و یا اگر وضع خانوادگیش چنان نمی بود شاید نمی رفت. آنچه را که دختران دیگر با وضع دیگر می توانستند تحمل کنند برای آسیا غیر قابل تحمل بود، من این را نفهمیدم. در آخرین دیدار با گاگین هم، در پیش آن پنجرهی


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
133 viewsedited  09:22
باز کردن / نظر دهید
2022-09-21 12:21:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

۸۸/ نخستین عشق
شما را خواهانم، دوستانه دستان را می فشارم و استدعا می کنم که به جست و جوی ما نیفتید.
فریاد کشیدم:|
- کدام عرف و عادت، کدام آداب و رسوم؟ این چه حرف بی معنی و مزخرفی است! چه کسی حق دارد او را از من برباید...
سرم را در دست گرفته می فشردم.
خدمتکار از ترس صاحبخانه را صدا زد، ترس او مرا به خود آورد. این فکر به سرم افتاد که باید به دنبالشان رفت، باید به هر قیمتی شده پیدایشان کرد. چشیدن این ضربه و آشتی با چنین پایانی برایم ناممکن بود. از گفت و گوی با صاحبخانه دانستم که با کشتی به طرف پایین رود رن رفته اند. به بنگاه کشتیرانی رفتم گفتند که آنها تا شهر کلنی بلیت گرفته اند. به خانه رفتم تا اسبابم را جمع کنم و فوری به دنبالشان راه بیفتم. وقتی از کنار خانهی فراو لویزا میگذشتم کسی صدایم زد. سر بلند کردم و در پنجره همان اتاق که دیروز در آن با آسیا دیدار کردم بیوهی شهردار را دیدم که با لبخند نفرت بارش صدایم میزد. رو بر گرداندم و میخواستم از آنجا بگذرم که باز صدا زد و گفت نامهای برایم دارد. از این حرف ایستادم و به خانه اش رفتم. وقتی باز آن اتاق را دیدم چه به من دست داد...|
پیرزن نوشته ی کوچکی را نشانم داد و گفت:
- چنین قرار بود که این نامه را در صورتی به شما بدهم، که خودتان به اینجا بیایید، اما از آنجا که جوان نازنینی هستید شماراصدا زدم، بگیرید.


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
129 viewsedited  09:21
باز کردن / نظر دهید