Get Mystery Box with random crypto!

قلمرو پائیز | کتابخانه | LIBRARY

لوگوی کانال تلگرام afghan_congress — قلمرو پائیز | کتابخانه | LIBRARY ق
لوگوی کانال تلگرام afghan_congress — قلمرو پائیز | کتابخانه | LIBRARY
آدرس کانال: @afghan_congress
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 574
توضیحات از کانال

#پایان سفر طولانی جمع آوری کتاب
👏👏👏👏☕️👏👏👏👏
تا این مدت دقیقا 90 هزار کتاب pdf در کانال جمع آوری شد 😍
#فعالیت بعدی کانال فقط پاسخ به درخواست کتابهای شماست.
#مهم: در قسمت کامنت بنویسید ( #درخواست نام کتاب و نویسنده ) و بفرستید.

Ratings & Reviews

4.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-09-23 08:22:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

۱۰۸) نخستین عشق
اجازه بدهید بپرسم نام شما چیست؟
من برخاستم و از شدت هیجان زیر لب گفتم : - ولادیمیره - نام پدریتان؟ - پتروویچ.
- بله، آشنایی داشتم افسر پلیس که نام و نام پدری او هم ولادیمیر پتروویچ بود! وانی فاتی! بیخود عقب کلیدها نگرد، توی جیب خودم
است.
سلام
دو شیزمی جوان همچنان با نیشخند پیشین به من نگاه می کرد، چشمش نیمه بسته بود و سر را کمی به پهلو برگردانده بود.
آخر به حرف آمد و گفت:
- من موسیو ولده مار را دیده بودم. به من اجازه می دهید که شما را اینطور صدا بزنم؟
آهنگ پرزنگ صدایش مانند نسیم مطبوعی در من نفوذ کرده گفتم: - بفرمایید. بانو پرسید: - کجا ایشان را دیدی؟ دوشیزه جوابی به پرسش مادر نداد. بعد بی آنکه چشم از من بردارد گفت: - شما حالا کاری ندارید، آزاد هستید؟ - بله، هیچ کاری ندارم.


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
129 viewsedited  05:22
باز کردن / نظر دهید
2022-09-23 08:21:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

نخستین عشق |۱۰۷
انگشتهای کلفت سرخش به لبهی طاقچه ی پنجره می کوبید گوش میداد و وقتی تمام کردم باز نگاه خیره ای به من انداخت و گفت:
- خیلی خوب، حتما خواهم آمد. شما هنوز خیلی نوجوان هستید! اجازه بدهید بپرسم چندسال دارید؟
من بالكنت بی اختیار زبان جواب دادم: - شانزده سال.
بانو کاغذهای رنگ و رو رفته و چرب و چیله ای از جیب بیرون کشیده نزديك دماغش نگاه داشت و مدتی مشغول زیر و رو کردن آنها بود.
بعد به طرف من بر گشته روی مبل جابجا شد و ناگهان گفت:
- سالهای خوب و خوشی است. خواهش می کنم شما با ما بی تعارف باشید. خانه ی من ساده و بی تکلف است.
با خود گفتم: «بی اندازه ساده است و با دل چرکینی هیکل بد ریخت بانو را ورانداز کردم.
در این لحظه در دیگر مهمانخانه باز شد و دختری که دیروز در باغ دیده بودم در آستانهی در پدیدار گردید. دستش را بلند کرد و لبخندی زد.
بانو به دختر اشاره کرد و گفت: - این هم دخترم. بعد به دختر گفت:
- زینوچکا ، این آقا پسر همسایه ی ما آقای «ر» است. راستی ١- مخفف مهر آمیز زینا ئیدا.
ا)


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
92 viewsedited  05:21
باز کردن / نظر دهید
2022-09-23 08:20:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

۱۰۶/ نخستین عشق
زمین گذاشت و راه افتاد، کهنگی لباس پیشخدمتی ورنگ و رو رفتگی دکمه نشاندارش به چشم می زد.
بازهمان صدای زن به گوش رسید که پرسید: - به اداره پلیس رفته بودی؟ پیشخدمت من من کنان جوابی داد و بازهمان صدا شنیده شد: -کی آمد؟ آقازاده ی همسایه؟ خوب، بگو تشریف بیاورند.
پیشخدمت پیشم آمد و در حالی که بشقاب را از زمین بر میداشت گفت:
- بفرمایید به مهمانخانه. من تو رفتم و به «مهمانخانه» داخل شدم.
مهمانخانه اتاقی بود کو چك و نه چندان پاکیزه، و مطبوع بامبلی فقیرانه که انگار با شتاب و دستپاچگی اینجا و آنجا چیده باشند. نزديك پنجره زنی پنجاه ساله، زشت، باموی نا آراسته، در جامهی کهنهی سبز رنگ و دستمالی رنگ وارنگ به دور گردن روی مبل دسته شکسته ای نشسته بود و چشم ریز سیاهش به من دوخته شده بود.
من نزديك شده تعظیمی کردم و گفتم: - مفتخرم که با شاهزاده خانم زاسه كينا صحبت می کنم؟ - بله. من شاهزاده زاسه کينا هستم. شما پسر آقای «و» هستيد؟ - بله بله. من به دستور مادرم خدمت شما رسیدم.
- خواهش می کنم بفرمایید بنشینید. وانی فاتی! کلیدهای من کجاست، ندیدی؟
من جواب مادرم را به بانو زاسه کينا رساندم. او در حالی که با


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
79 viewsedited  05:20
باز کردن / نظر دهید
2022-09-23 08:19:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

نخستین عشق |۱۰۵
به هر گونه كمك است و خواهش می کند که حضرت عليه ساعت يك به خانه ی ما تشریف فرما شوند. از بر آورده شدن آرزوهای درونیم که چنین زود و ناگهان انجام شد هم شادمانی به من دست داد و هم ترسیدم. اما هیجانم را پنهان داشتم و هیچ به روی خود نیاوردم. زود به اتاقم رفتم تاکراوات نوی بزنم و سرتوك تازه ای بپوشم چون در خانه کرته میپوشیدم و از این لباس بچگانه خوشم نمی آمد.
همینکه بالرزه ای که به جانم افتاده بود به راهرو تنگ و نامنظم خانه ی همسایه پا گذاشتم خدمتکار به پیشم آمد. مردی بود پیر و سرسفید باصورتی تیره و مسی رنگ، چشمهایش غم زده و مانند چشم خوك، در پیشانیش چین و چروك چنان گودی بود که من هر گز مانند آن را ندیده بودم. خدمتکار بشقابی پر از استخوان ماهی در دست داشت و در حالی که دری را با نك پا می بست بریده بریده پرسید:
- باکی کار دارید؟ گفتم: - شاهزاده خانم زاسه کينا منزل تشریف دارند؟ صدای لرزان زنی از پشت در اتاق برخاست: - وانی فاتی! پیشخدمت بی آنکه چیزی بگوید پشت به من کرد، بشقاب را به


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
71 viewsedited  05:19
باز کردن / نظر دهید
2022-09-23 08:18:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

۱۰۴/ نخستین عشق
به خوبی به نظرم مجسم می شد که چطور دختر با تمسخر به من می خندید... ولی هنگامی که من در هیجان بودم و طرحهای جور واجور برای آشنایی با آنها می ریختم سرنوشت به کمکم آمد.
در غیاب من نامه ای از همسایه ی تازه مان به مادرم رسید که روی کاغذ خاکستری رنگ نوشته شده بود و پاکت را بالا قهوه ای رنگی که فقط در کارهای پستی و برای بستن سر شیشه ی شرابهای ارزان به کار می رود لاك و مهر کرده بودند. به وسیله ی آن نامه ی بد خط و پر غلط املایی و انشایی شاهزاده خانم برای دادرسی ای که در پیش داشت از مادرم درخواست كمك و پشتیبانی نموده بود، به نظر او مادرم اشخاص بانفوذی را می شناخت که می توانستند در سرنوشت شاهزاده خانم و فرزندانش مؤثر باشند و نوشته بود: «من به عنوان يك بانوی نجیب زاده به شما با نوی نجیب زاده رجوع می کنم و خیلی مایلم از این فرصت غنیمت بشمرم...» و در پایان نامه از مادرم وقت ملاقات خواسته بود. من وقتی با مادرم برخورد کردم که از رسیدن این نامه او قاتش تلخ شده بود و چون پدرم در خانه نبود او نمی دانست در اینکار با چه کسی مشورت کند. اگرنامه ی «بانوی نجیب زاده»، از آن بالاتر، شاهزاده خانم را بی جواب بگذارد که بسیار بد و غیر ممکن است، و اگر بخواهد جواب بدهد، چطور؟ مادر در این فکر بود که اگر پاسخ نامه را به زبان فرانسه بنویسد که بجاو مسخره خواهد بود و اگر بخواهد به روسی بنویسد که املا و انشای خودش هم تعریفی ندارد، مادرم این را خوب می دانست و هیچ نمی خواست خود رارسوا کند، به این سبب همین که مرا دید خرسند شد و دستور داد که پیش شاهزاده خانم بروم و بگویم که مادرم به اندازه ی تواناییش حاضر


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
68 viewsedited  05:18
باز کردن / نظر دهید
2022-09-23 08:17:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

نخستین عشق /۱۰۳
لذت بخش بود.
پدرم ناگاه پرسید: - چت شده؟ کلاغ را شکار کردی؟
میخواستم همهی پیشامد را برایش حکایت کنم، اما خودداری کردم و پیش خود خنده ای زدم. وقتی می خواستم دراز بکشم و بخوابم، خودم نمیدانم چرا، سه بار روی يك پا به دور خود چرخیدم، بعد سرم را روغن زدم و دراز کشیده مثل مرده به خواب رفتم. سپیده دم لحظه ای از خواب پریدم، سر بلند کردم، با شوق نگاهی به اطراف انداختم و باز خوابم برد.
«چطور می توان با آنها آشنا شد؟» همین که صبح بیدار شدم این اولین فکری بود که به سرم افتاد. پیش از چای به باغ رفتم، اما زیاد به پر چین نزديك نشدم و کسی را هم ندیدم. پس از چای در کوچه چند بار در جلوی عمارت از این سو به آن سو رفتم و از دور به پنجره ها نگاه کردم... انگار که از پشت پرده صورت دختر به نظرم آمد و به زودی با ترس از آنجا دور شدم. در حالی که در دشت شنی جلوی باغ نیسکوچنی بی اراده راه می رفتم باز به این فکر افتادم که:
« بالاخره باید با آنها آشنا شد، اما چطور؟ این مسئله مهم است». در این حال تمام جزئیات برخورد دیروز را به یاد می آوردم و به خصوص


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
66 viewsedited  05:17
باز کردن / نظر دهید
2022-09-23 08:16:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

۱۰۲/ نخستین عشق
و زیبا بود که نزديك بود از شگفتی و شادی فریاد بکشم و آماده بودم که دنیایی را به بهای آن بدهم که این انگشتان زیبا به پیشانی منهم کوفته شود. تفنگم از شانه لغزید و روی علف افتاد، همه چیز را فراموش کردم و به آن اندام زیبا و گردن و دستهای ظریف و زلف آشفتهی از روسری سفید بیرون ریخته و چشم نیمه بسته و مژگان و گونهى لطيف چشم دوخته بودم..
ناگاه در کنارم صدایی بلند شد
- جوانك، آهای جوانك، کی به شما اجازه داده است که این طور به دختر بیگانه چشم بیندازید؟
به خود لرزیدم و خشکم زد... در آن طرف پر چین در کنار من جوانی با موی مشکی کوتاه ایستاده بود و مسخره آمیز به من نگاه می کرد. در این لحظه دختر هم به طرف من بر گشت... من چشمهای زاغ درشتش را در صورت زنده و پر حالتش دیدم و صورتش ناگاه لرزید و به حالت خنده در آمد، دندانهای سفیدش پدیدار شد و ابروهایش شوخی آمیز بالا رفت... من سرخ شدم، تفنگ را از زمین برداشتم و در حالی که خنده ای بلند ولی نه از روی بدخلقی بدرقه ام می کرد به خانه فرار کردم و روی رختخواب افتادم و با دست صورتم را پوشاندم. قلبم به شدت می تپید، شرمگین و خوشحال بودم، هیجان ناچشیده ای را می چشیدم. .
پس از کمی آرامش سر را شانه زده، خود را پاک و پاکیزه کردم و برای چای خوردن پایین رفتم. سیمای دختر جوان همچنان در پیش چشمم بود، قلبم از تپش افتاد، اما چنان به هم فشرده می شد که برایم


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
71 viewsedited  05:16
باز کردن / نظر دهید
2022-09-23 08:15:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

نخستین عشق /۱۰۱
عادت داشتم که شبها تفنگ به دوش انداخته در باغمان پرسه بزنم ودر کمین کلاغها باشم. از این پرندهی بسیار محتاط و وحشی و فریبگر از مدتها پیش تنفر داشتم. در روزی که سخن از آن در میان است به باغ رفتم و همچنانکه بیهوده در همه خیابانهایش کمین کلاغها را می۔ کشیدم - چون مرا می شناختند و همین که از دور مرا می دیدند به قارقار می افتادند - اتفاقا به پر چینی که باغ ما را از قسمت تنگ و محدودی از باغ که در پشت بنای کوچک دست راست قرار داشت و متعلق به آن بود، نزديك شدم. سر به زیر پیش می رفتم که ناگهان صداهایی به گوشم رسید، از بالای پر چین نگاهی به آن طرف انداختم و خشکم زد... منظرهی عجیبی در پیش چشمم نمایان شد.
چند قدمی من دختری بلند بالا و خوش اندام در جامهی ارغوانی راه راه با روسری سفید در باغچه میان تمشکهای سبز ایستاده بود. چهار نوجوان دور او بودند و دختر از این گلهای كوچك کبودرنگ، که من اسمش را نمی دانم، اما همه ی بچه ها با آن آشنایی دارند، می گرفت و بنوبه به پیشانی آنها می کوفت. این گل به شکل کیس کوچکی است و اگر آن را به چیز سختی بکوبی مانند ترقه می ترکد. جوانها با میل و اشتیاق پیشانیشان را پیش می بردند و رفتار دختر - که اورا از پهلو میدیدم - چنان دلفریب و فرمانروا و نوازشگر وخنده آور


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
68 viewsedited  05:15
باز کردن / نظر دهید
2022-09-23 08:14:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

۱۰۰/ نخستین عشق
بنای دست راست خالی بود و در انتظار اجاره نشین. سه هفته پس از ورود ما به ييلاق، روزی کر کردی پنجره های آن بنا باز شد و زنهایی در آن دیده شد، معلوم بود که خانواده ای در آن جای گرفته است. یادم می آید که همان روز سر ناهار مادرم از پیشخدمت پرسید که همسایگان تازهی ما که هستند و پس از آنکه نام خانوادگی در باری بانو زاسه کینتا به گوشش خورد ابتدا با کمی احترام گفت:
- آهاه! شاهزاده... بعد به گفته ی خود افزود: - باید خانواده فقیری باشد.
پیشخدمت در حالی که با احترام خوراك راروی میز می گذاشت گفت:
- باسه در شکه ی کرایه ای آمدند، کالسکه ی شخصی ندارند، مبل و اسباب خانه شان هم تعریفی نیست.
مادرم چنین اظهار عقیده کرد: - خوب، باز هم همینش خو بست که شاهزاده است.| پدرم باسردی نگاهی به مادرم انداخت و او هم ساکت شد.
راستی هم که شاهزاده خانم زاسه كينا نمی توانست بانوی ثروتمندی باشد، چون بنای کوچکی که او اجاره کرده بود کهنه و كوچك و کوتاه بود و خانوادهی نسبتأ مرفهی هر گز راضی نمی شد در آنجاخانه بگیرد. از طرف دیگر در آن زمان من به این حرفها اعتنایی نداشتم. عنوان شاهزاده خانم در من هیچ تأثیری نداشت، چون به تازگی «راهزنان» شیلر را خوانده بودم.


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
67 viewsedited  05:14
باز کردن / نظر دهید
2022-09-23 08:13:13 10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

نخستین عشق /۹۹
احساس شادی آور زندگی پر جوش جوانی، مانند علف بهاری، فوران می زد.
من يك اسب سواری داشتم، خودم آن را زین می کردم و تنها به جایی دور می رفتم، اسب رامیتاز اندم و خود را شوالیهای جهانگرد به تصور می آوردم - باد شادمانه در گوشم زمزمه می کرد - وياصورتم را به سوی آسمان می کردم و پر تو تابناك ورنگ لاجوردیش را در روح گشادهام راه می دادم.
یادم می آید که در آن زمان سیمای زن و نشانه ای از عشق به شكل مشخص و معین در ضمیرم هیچ وجود نداشت، اما در هر چیز که می اندیشیدم و هر آنچه که می چشیدم احساس قبلی شرمگین و نیمه آگاهانهی چیزی نو و بسیار شیرین و زنانه پنهان بود.
این احساس قبلی و انتظار در سراسر وجودم نفوذ می کرد، با آن نفس می کشیدم، در رگ وریشه و در هر قطره خونم راه می یافت و... به زودی هم آن احساس و انتظار تحقق یافت.
عمارت ييلاقي ماعبارت بود از يك خانه ی چوبی اربابی ستوندار و دو بنای کوچک کوتاه در دو طرفش؛ در بنای دست چپ کار گاه کوچکی قرار داشت که مخصوص نقش و نگار انداختن روی کاغذهای دیواری بود. من گاهی به آنجا سر می زدم و می دیدم که ده دوازده پسر بچه لاغر وژوليده مو، با چهره رنجور و سختی کشیده، در جامهی چرب و چیله چگونه روی اهرمهای چوبی می پریدند و روی صفحهی منگنه فشار می آوردند و با سنگینی تن لاغرشان روی کاغذهای دیواری نقش و نگار می انداختند.


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ
72 viewsedited  05:13
باز کردن / نظر دهید