Get Mystery Box with random crypto!

10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚 ۱۰۲/ نخستین عشق و زیبا بود که نزديك بود از شگفت | قلمرو پائیز | کتابخانه | LIBRARY

10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚

۱۰۲/ نخستین عشق
و زیبا بود که نزديك بود از شگفتی و شادی فریاد بکشم و آماده بودم که دنیایی را به بهای آن بدهم که این انگشتان زیبا به پیشانی منهم کوفته شود. تفنگم از شانه لغزید و روی علف افتاد، همه چیز را فراموش کردم و به آن اندام زیبا و گردن و دستهای ظریف و زلف آشفتهی از روسری سفید بیرون ریخته و چشم نیمه بسته و مژگان و گونهى لطيف چشم دوخته بودم..
ناگاه در کنارم صدایی بلند شد
- جوانك، آهای جوانك، کی به شما اجازه داده است که این طور به دختر بیگانه چشم بیندازید؟
به خود لرزیدم و خشکم زد... در آن طرف پر چین در کنار من جوانی با موی مشکی کوتاه ایستاده بود و مسخره آمیز به من نگاه می کرد. در این لحظه دختر هم به طرف من بر گشت... من چشمهای زاغ درشتش را در صورت زنده و پر حالتش دیدم و صورتش ناگاه لرزید و به حالت خنده در آمد، دندانهای سفیدش پدیدار شد و ابروهایش شوخی آمیز بالا رفت... من سرخ شدم، تفنگ را از زمین برداشتم و در حالی که خنده ای بلند ولی نه از روی بدخلقی بدرقه ام می کرد به خانه فرار کردم و روی رختخواب افتادم و با دست صورتم را پوشاندم. قلبم به شدت می تپید، شرمگین و خوشحال بودم، هیجان ناچشیده ای را می چشیدم. .
پس از کمی آرامش سر را شانه زده، خود را پاک و پاکیزه کردم و برای چای خوردن پایین رفتم. سیمای دختر جوان همچنان در پیش چشمم بود، قلبم از تپش افتاد، اما چنان به هم فشرده می شد که برایم


‌ ᵃᶠᵍʰᵃⁿⁱˢᵗᵃⁿ