10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚 ۱۰۶/ نخستین عشق زمین گذاشت و راه افتاد، کهنگی ل | قلمرو پائیز | کتابخانه | LIBRARY
10 𝒑𝒂𝒈𝒆𝒔/𝒅𝒂𝒚
۱۰۶/ نخستین عشق زمین گذاشت و راه افتاد، کهنگی لباس پیشخدمتی ورنگ و رو رفتگی دکمه نشاندارش به چشم می زد. بازهمان صدای زن به گوش رسید که پرسید: - به اداره پلیس رفته بودی؟ پیشخدمت من من کنان جوابی داد و بازهمان صدا شنیده شد: -کی آمد؟ آقازاده ی همسایه؟ خوب، بگو تشریف بیاورند. پیشخدمت پیشم آمد و در حالی که بشقاب را از زمین بر میداشت گفت: - بفرمایید به مهمانخانه. من تو رفتم و به «مهمانخانه» داخل شدم. مهمانخانه اتاقی بود کو چك و نه چندان پاکیزه، و مطبوع بامبلی فقیرانه که انگار با شتاب و دستپاچگی اینجا و آنجا چیده باشند. نزديك پنجره زنی پنجاه ساله، زشت، باموی نا آراسته، در جامهی کهنهی سبز رنگ و دستمالی رنگ وارنگ به دور گردن روی مبل دسته شکسته ای نشسته بود و چشم ریز سیاهش به من دوخته شده بود. من نزديك شده تعظیمی کردم و گفتم: - مفتخرم که با شاهزاده خانم زاسه كينا صحبت می کنم؟ - بله. من شاهزاده زاسه کينا هستم. شما پسر آقای «و» هستيد؟ - بله بله. من به دستور مادرم خدمت شما رسیدم. - خواهش می کنم بفرمایید بنشینید. وانی فاتی! کلیدهای من کجاست، ندیدی؟ من جواب مادرم را به بانو زاسه کينا رساندم. او در حالی که با