2023-04-21 14:03:41
دستِ زندگی توی دست مرگ :
زبان مردگان
راه افتادم که بروم و چیزی بخرم ، برای آخر هفته که مبادا گرسنه بمانم .
هنوز در سلول هایم ، رخوت شب رسوب داشت و میل به خریدن نداشتم
میخواستم در کنج امن تنبلیم بخزم ، اما هوای مه آلود که از لای قاب پنجره ها نفوذ کرده بود توی جانم ،همدست تنهاییِ تنگ خانه شد و دستم را گرفتند و هولم دادند بیرون، هولم دادند توی مه ای که مهمان شهر شده بود .
مهی که روی لیوان قهوه تلخ نشسته بود و در گوشم نجوا میکرد که:
-گیر نده به این خانه ، ولش کن ، رهایش کن ، شاید او هم دلش بخواهد خلوتی کند برای خودش ،
شاید بخواهد خودش را تمیز کند از این حجم دلتنگیی که هر لحظه هوار میکنی روی سرش
دست در دست کیسه خرید راه افتادم توی خیابانهای خالی از عابر و مه گرفته شهری غریب در فراسوی آبها .
مه دریای وارونه بود روی سرمان ، آنقدر غلیظ بود که فکر کنم ماهی ها هم اگر بودند ، میشد نفسی تازه کنند از بس که اکسیژن شناور در آب را به حلقشان فرستاده بودند .
مه ، مهربانانه چنبر زده بود روی ساختمانهای آبی و زرد و قرمز
و درختان و پرچم ها ،
بالای خانه ها ، آنجا که همسایه آسمان بودند ، دیگر رنگی نداشتند ، سفید بودند .
درختان تا کمر سرک کشیده بودند توی مه که ببینند آن بالا که هیچ خبری نیست چه خبر است !
درست مثل ما آدمها که هرجا که میبینیم خبری نیست بیشتر سرک میگشیم و فضولیمان عود میکند و آنجا که باید ببینیم ، سرمان را فرو میکنیم توی یقه ی گرم فراموشی و ندانستن .
پرچم ها هم که دیگر هیچ ، نبودند و پیدایشان نبود ، از آنها فقط مانده بود یک نیزه که رفته بود توی قلب سفیدی یکدست آسمان .
همه چیز زیبا بود و تمیز ، انگار ناشتا دست و روی و روحشان را ؛ مه ، مثل مادری مهربان شسته بود کنار حوض بامداد ، و همه خود را سپرده بودند به نوازش های این دریای سبک و پاک کننده .
دریایی که وزن و باری روی شانه ات نمیگذاشت
دریایی که پر بود از مهلت خالی ،
پر بود از درنگ
پر بود از هیچ
و خالی بود از همهمه
نرسیده به خرید ، نزدیک به جایی که باید کیسه ام پر میشد ، قبرستانی خلوت صدایم کرد ،
قبرهای پرتعداد ، که گیسوان مه دست به کار شستن سنگهایش بود ، و خیابانی در میانش با دو ردیف کاج که آخرش گنگ و ناپیدا بود در سپیدی ، صدایم کردند
در من ، جذبه و کششی عمیق برای رفتن بود
اما کیسه خالی ، سنگینی می کرد و از آمدن سرباز می زد ،
کشاندمش درون خیابان
کشاند مرا ، مه درون خیابان
ناله کیسه خالی را میشنیدم که گلایه داشت از خالی بودن
اما ، منکه آوای مردگان را میفهمیدم ،
کیسه را خرکشش کردم به خریداری آب و سنگ و مه
خرکش کرد مرا ، مه ، به ملاقات آب و سنگ
ومن حیرتزده بودم از این ، که آوای مردگان این دیار ، برای من ِ غریب هم ، درست با زبان مردگان ما ادا می شود ،
با همان کلمات تکراری و همیشگی
«سکوت و سکون و فراموشی »
این نجوا در همه ی ذرات وجودم جاری بود
که زبان مرگ ، در تمامی سرزمین های دور و نزدیک ، شناخته و ناشناخته ، یکسان است
ای کاش ، که زبان زندگی نیز همینگونه بود
4.1K views11:03