Get Mystery Box with random crypto!

علی سلطانی

لوگوی کانال تلگرام aliii_soltaniiii — علی سلطانی ع
لوگوی کانال تلگرام aliii_soltaniiii — علی سلطانی
آدرس کانال: @aliii_soltaniiii
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 37.97K
توضیحات از کانال

"نویسنده، داستان نویس،فیلمنامه‌نویس"
📚سفارش کتاب از سایت زیر :
ali-soltani.com
ارتباط‌ با ادمین‌:
@Soltani_ketab
✅اینستاگرام👇🏻
https://www.instagram.com/aliii_soltaniiii/?hl=en

Ratings & Reviews

4.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 13

2023-04-21 23:30:19 00:00
2.1K views20:30
باز کردن / نظر دهید
2023-04-21 23:02:24 یه سریا هستن کافیه به چشمات نگاه کنن!
حتی اگه کلی هم بخندی باز میگن چرا ناراحتی؟
همونایی که حتی از نحوه‌ی تایپ کردنت تو چتا، از سکوت کردنت و نگاهت می‌فهمن تو چته!

من به اونا می‌گم واقعی ترینام :))

@aliii_soltaniiii
2.5K viewsedited  20:02
باز کردن / نظر دهید
2023-04-21 21:30:23 #ترک_اعتیاد_عاطفی
نویسنده:علی سلطانی
قسمت سوم

با صدای ضعيفِ قدم زدن کسی که پشت درب آن اتاق تاريک بود به خودم آمدم. جمله‌ی آخر مريم داشت در سرم می‌پيچيد...
اشک‌هایی که می‌ريخت و می‌گفت بدون تو نمی‌توانم زندگی کنم، بدون تو می‌ميرم...
يکدفعه درب اتاق باز شد و دو نفر که صورتشان را پوشانده بودند وارد اتاق شدند. هر چه پرسيدم اينجا کجاست و شما چه کسی هستيد هيچ جوابی ندادند، انگار لال بودند، دستم را از پشت بستند و بعد چشمانم را چشم بند زدند و من را با خودشان بردند...
وقتی چشمانم را باز کردند شبيه به متهم‌ها پشت يک ميز رو به يک سالن، که صندلی‌هايش خالی بود ايستاده بودم، سرم را چرخاندم و ديدم با فاصله‌ی کم از من يک ميز ديگر هم هست که مردی ميانسال با لباسی يکدست سفيد پشت آن نشسته و پرونده‌ای را ورق می‌زند.
بهت زده بودم، با صدايي لرزان پرسيدم ببخشيد جناب اينجا کجاست؟
من اينجا چه کار می‌کنم؟
همانطور که پرونده را ورق می‌زد پاسخ داد اينجا فقط من سوال می‌پرسم تو جواب می‌دهی، ساکت شو.
درب سالن باز شد و يک مرد و يک پيرزن وارد شدند. هر دو در رديف اول نشستند. 
داشتم نگاهشان می‌کردم که دوباره درب باز شد و يک زوج جوان آمدند داخل و در رديف دوم نشستند. مرد ميانسال يکدست سفيد پوش که پشت ميز نشسته بود و شبيه قاضی بود، رو به من کرد و پرسيد اين‌ها را میشناسي؟!
می‌شناختمشان!
چند نفر از آن‌هایی بودند که استاد آدرس و شماره تلفن‌هايشان را برای تحقيق به ما داده بود، اما اين‌ها اينجا چه کار می‌کردند؟
آقای قاضی سوالش را تکرار کرد و دوباره پرسيد اين‌ها را می‌شناسی؟
جواب دادم بله می‌شناسم، درب دوباره باز شد.
ايندفعه تمام هم کلاسی‌های دانشگاه به همراه استاد وارد سالن شدند.
پشت سرشان هم پدر و مادرم آمدند و در رديف آخر نشستند.
فقط با تعجب نگاهشان می‌کردم. نگاهشان به من، شبيه نگاه به يک متهم بود.
سوالم را باز هم پرسيدم: اينجا کجاست؟
آقای قاضی پاسخ داد اينجا من سوال می‌کنم تو فقط جواب می‌دهی
از ترس دست و پايم يخ شده بود. ادامه داد:
پس گفتی اين‌هایی که در دو رديف اول نشسته‌اند را می‌شناسی درست است؟
جواب دادم بله می‌شناسم. مردی که صورتش را پوشانده بود، برگه‌ای جلويم گذاشت و آقای قاضی با صدای بلندتری گفت: خب از روی آن کاغذ معرفيشان کن تا بقيه هم بدانند اين‌ها چه کسی هستند. با صدای بلند بخوان. پرسيدم چرا بايد من اين کار را بکنم؟
با عصبانيت سرم فرياد کشيد و گفت اينجا فقط من سوال می‌کنم تو جواب می‌دهی...

چیزهایی هست که نمی‌دانی/
#علی_سلطانی

@aliii_soltaniiii
3.0K views18:30
باز کردن / نظر دهید
2023-04-21 21:30:14 #ترک_اعتیاد_عاطفی نویسنده:علی سلطانی قسمت دوم چند ماه گذشت، برای تحقيقی که استاد خواسته بود هم‌گروه شديم. از سخت‌گيری استاد خبر داشتيم و خوب می‌دانستيم اگر تحقيق‌مان آبکی باشد به هيچ وجه قبول نخواهد کرد. از فردای همان روز تصميم گرفتيم برنامه‌ای بچينيم و برويم…
2.6K views18:30
باز کردن / نظر دهید
2023-04-21 19:36:53
"آن‌ دم‌ که‌ با‌تو‌ باشم، محنت‌ و‌ غم‌ سرآید."

@aliii_soltaniiii
3.2K views16:36
باز کردن / نظر دهید
2023-04-21 18:00:47 یه دیالوگ تو یه فیلمی بود که می‌گفت:
«تمام عمرم احساس تنهایی کردم!
به غیر از زمانی که با تو بودم...»
چقدر راست می‌گفت!
چقدر هممون یه نفر رو داشتیم و داريم که فقط کنار اون همه‌ی عالم و آدم و غصه‌هامون یادمون می‌رفت و ميره…

@aliii_soltaniiii
3.6K views15:00
باز کردن / نظر دهید
2023-04-21 14:57:58 ‏ ما به جای توضیح دادن دعوا می‌کنیم
به جای یاد دادن غر می‌زنیم
به جای تجزیه و تحلیل کردن نگرانی‌هایمان
بی‌قرار می‌شویم، دروغ می‌گوییم و تقصیر
را گردن افراد بی‌گناه می‌اندازیم..!

#آلن_دوباتن

@aliii_soltaniiii
3.9K views11:57
باز کردن / نظر دهید
2023-04-21 14:03:41 دستِ زندگی توی دست مرگ :

زبان مردگان
راه افتادم که بروم و چیزی بخرم ، برای آخر هفته که مبادا گرسنه بمانم .
هنوز در سلول هایم‌ ، رخوت شب رسوب داشت و میل به خریدن نداشتم
میخواستم در کنج امن تنبلیم بخزم ، اما هوای مه آلود که از لای قاب پنجره ها نفوذ کرده بود توی جانم ،همدست تنهاییِ تنگ خانه شد و دستم را گرفتند و هولم دادند بیرون، هولم دادند توی مه ای که مهمان شهر شده بود .
مهی که روی لیوان قهوه تلخ نشسته بود و در گوشم نجوا می‌کرد که:
-گیر نده به این خانه ، ولش کن ، رهایش کن ، شاید او هم دلش بخواهد خلوتی کند برای خودش ،
شاید بخواهد خودش را تمیز کند از این حجم دلتنگیی که هر لحظه هوار میکنی روی سرش
دست در دست کیسه خرید راه افتادم توی خیابان‌های خالی از عابر و مه گرفته شهری غریب در فراسوی آب‌ها .
مه دریای وارونه بود روی سرمان ، آنقدر غلیظ بود که فکر کنم ماهی ها هم اگر بودند ، می‌شد نفسی تازه کنند از بس که اکسیژن شناور در آب را به حلقشان فرستاده بودند .

مه ، مهربانانه چنبر زده بود روی ساختمانهای آبی و زرد و قرمز
و درختان و پرچم ها ،
بالای خانه ها ، آنجا که همسایه آسمان بودند ، دیگر رنگی نداشتند ، سفید بودند .
درختان تا کمر سرک کشیده بودند توی مه که ببینند آن بالا که هیچ خبری نیست چه خبر است !
درست مثل ما آدم‌ها که هرجا که میبینیم خبری نیست بیشتر سرک میگشیم و فضولیمان عود می‌کند و آنجا که باید ببینیم ، سرمان را فرو می‌کنیم توی یقه ی گرم فراموشی و ندانستن .
پرچم ها هم که دیگر هیچ ، نبودند و پیدایشان نبود ، از آنها فقط مانده بود یک نیزه که رفته بود توی قلب سفیدی یکدست آسمان .
همه چیز زیبا بود و تمیز ، انگار ناشتا دست و روی و روحشان را ؛ مه ، مثل مادری مهربان شسته بود کنار حوض بامداد ، و همه خود را سپرده بودند به نوازش های این دریای سبک و پاک کننده .
دریایی که وزن و باری روی شانه ات نمیگذاشت
دریایی که پر بود از مهلت خالی ،
پر بود از درنگ
پر بود از هیچ
و خالی بود از همهمه
نرسیده به خرید ، نزدیک به جایی که باید کیسه ام پر می‌شد ، قبرستانی خلوت صدایم کرد ،
قبرهای پرتعداد ، که گیسوان مه دست به کار شستن سنگهایش بود ، و خیابانی در میانش با دو ردیف کاج که آخرش گنگ و ناپیدا بود در سپیدی ، صدایم کردند
در من ، جذبه و کششی عمیق برای رفتن بود
اما کیسه خالی ، سنگینی می کرد و از آمدن سرباز می زد ،
کشاندمش درون خیابان
کشاند مرا ، مه درون خیابان
ناله کیسه خالی را میشنیدم که گلایه داشت از خالی بودن
اما ، منکه آوای مردگان را میفهمیدم ،
کیسه را خرکشش کردم به خریداری آب و سنگ و مه
خرکش کرد مرا ، مه ، به ملاقات آب و سنگ
ومن حیرتزده بودم از این ، که آوای مردگان این دیار ، برای من ِ غریب هم ، درست با زبان مردگان ما ادا می شود ،
با همان کلمات تکراری و همیشگی
«سکوت و سکون و فراموشی »
این نجوا در همه ی ذرات وجودم جاری بود
که زبان مرگ ، در تمامی سرزمین های دور و نزدیک ، شناخته و ناشناخته ، یکسان است

ای کاش ، که زبان زندگی نیز همینگونه بود
4.1K views11:03
باز کردن / نظر دهید
2023-04-21 14:02:52
3.7K views11:02
باز کردن / نظر دهید
2023-04-21 14:02:45 این نوشته و این تصویر که منتشر می‌کنم را یکی از دوستانِ درجه یکم‌ که فرانسه زندگی می‌کند برایم فرستاد
بخوانید و مثل من کیفور شوید :
3.7K views11:02
باز کردن / نظر دهید