2021-12-20 20:26:58
بین دوراهی پذیرفتن ریسک به خطر افتادن جون خودم ولی نجات دادن جون درسا؛و عقب کشیدن اما درعوض دیدن #مرگ درسا گیر کرده بودم!
ممکن بود برم تو متروکهای که روبه روم بود ولی دیگه زنده بیرون نیام!
چنگی به موهام زدم. #لعنتی!
صدای بم مردی از بالای ساختمان خرابهی روبه روم منو به خودم اورد.
_به به شازده!
نگاهم گره خورد به چشم های اشکی درسا که بین دست های مهیار اسیر شده بود و #قلبم رو میفشرد!
_چی میخوایی بهت میدم؛بزار درسا بیاد پایین!
_چیزی نمیخوام و درسا هم میاد ولی نه از پله ها!قراره از همین جا بیاد تو #بغلت!
خندهای کرد و ادامه داد:
_میدونم با خودت #پلیس هم اوردی.ولی اشکال نداره قراره قبل از اومدن پلیس ما کارمون رو تموم کنیم...
یک قدم بیشتر درسا رو که مثل ابر بهاری #گریه میکرد به لبهی دیوار نزدیک کرد گفت:
_نگاه کن که چطوری کسی که ازم گرفتیش جلوی چشم خودت مغزش #متلاشی میشه!
با صدای لرزانم و نهایت توانی که داشتم گفتم...
31 views17:26