خوشحالم که تو بخشی از داستان من بودی، خوشحالم که گاهی که چشمه | Amir!
خوشحالم که تو بخشی از داستان من بودی، خوشحالم که گاهی که چشمهام را میبندم و به گذشته سفر میکنم وسط خاطرات خوب یا بدم، با تو مواجه میشوم؛ قوی، امن، آگاه، و بسیار پناه دهنده... خوشحالم که هر زمان حس کردم برای کسی دوستداشتنی نیستم یا احساس نیاز به دوست داشته شدن و مورد توجه کسی واقع شدن داشتم، به تو فکر میکنم که برای مدتی به زیباترین حالت ممکن یک انسان دوستم داشتی و از کودک رنجیده و تنهای درونم، به والدانهترین صورت ممکن محافظت کردی. خوشحالم که گاهی به تو فکر میکنم و خاطرات مشترکی با تو دارم، حتی اگر غبار زمانه، خیلی چیزها را محو کردهباشد و پلِ ارتباطیِ میان ما، کاملا ویران شده باشد و من و تو هیچ نقطهی اشتراکی باهم نداشتهباشیم و مسیرمان تا ابدیت از هم جدا باشد. خوشحالم که انسان آگاهی مثل تو را شناختهام و خوشحالم که ممکن است تو هم گاهی با دیدن چشمهای کسی یا شنیدن صدای کسی یا مواجهه با بلندپروازیها و دیوانگیها و لبخندهای کودکانهی کسی، به یاد من بیفتی و لبخند بزنی... -نرگس صرافیان طوفان