از چهاربرگ خوشم نمیآید، همان بازی پاسور ساده و در عینحال سخت | امیررضا لطفیپناه
از چهاربرگ خوشم نمیآید، همان بازی پاسور ساده و در عینحال سخت را میگویم. بازی موردعلاقهی پدرم بود و هست. هر وقت بیکار میشد میآمد سراغ یک نفر از اعضای خانه و میگفت «بیا یه دست چهاربرگ بزنیم». بازی را خوب بلد بود؛ تا به خودت میآمدی چند سور زده بود، هفت خاج شده بود و بازی را به نفع خودش تمام میکرد. حسابی هم به خودش میبالید و کبکاش خروس میخواند. از چهاربرگ خوشم نمیآید چون ناخودآگاه چهاربرگ را به پدرم متصل کردهام؛ پدرم که تقریباً تکتک مشکلات زندگیام از او ریشه میگیرد. ولی این روزها نمیدانم چه بلایی سر مغزم آمده و طرز فکرم چه تغییری کرده که دلم میخواهد بشینم با پدرم یک دست چهاربرگ بزنم، چند سور از او بخورم، تمام خاجهای بازی را درو کند و مثل آب خوردن بازی را ببرد، توی رویم بخندد و بگوید «خیلی ضعیفی». کجای زندگی چیزهای ناخوشایند به نوستالژی و خاطرات خوش تبدیل میشوند؟ کجای زندگی آدم بدیها را میبخشد، دلش را صاف میکند و میگذرد؟ کجای زندگی آدمیزاد دیگر خودش را هم نمیشناسد؟