Get Mystery Box with random crypto!

امیررضا لطفی‌پناه

لوگوی کانال تلگرام amirreza_lotfipanah — امیررضا لطفی‌پناه ا
لوگوی کانال تلگرام amirreza_lotfipanah — امیررضا لطفی‌پناه
آدرس کانال: @amirreza_lotfipanah
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 805
توضیحات از کانال

روزمرگی‌های پیرمردی بیست و چند ساله
.
بات کانال برای ارتباط:
@AmirrezaLotfipanahChannelBot

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها

2022-05-01 18:31:07 گمان نمی‌کنم هیچ احدی به اندازه‌ی من دیوانه ذهنش را به مقوله‌ی سفر در زمان مشغول کرده باشد؛ خیال رفتن به گذشته هوا و هوس بی‌مانندی دارد. اینکه بتوانی برگردی به سال‌ها قبل و حرف خاصی را طور دیگری بزنی، روز خاصی را طور دیگری بگذرانی، فرد خاصی را طور دیگری دوست بداری و غیره و غیره. اما از طرف دیگر وقتی خیالات را پشت سر می‌گذارم و به حال حاضر برمی‌گردم، با خودم می‌گویم که خریت است... خریت است که آدم بخواهد اشتباهاتش را درست کند، حرف‌هایش را عوض کند و کارهایش را تغییر دهد. برخی زخم‌ها باید ایجاد شوند تا آدم از یک سوراخ دوبار گزیده نشود، یا بعضی حرف‌ها که قلبت را صد هزار تکه می‌کنند باید شنیده شوند تا گوش‌هایت به ناامیدی عادت کند.
درس‌های یادگرفته‌شده را نمی‌توان فراموش کرد، آدم‌های رفته را نمی‌شود بازگرداند و حرف‌های نزده را نمی‌شود یک‌جا به زبان آورد. تمام این‌ها را می‌دانم، بارها برای خودم زمزمه کرده‌ام و باز شب که می‌شود و سر روی بالش که می‌گذارم، ذهنم چنگ می‌زند به خاطرات دور، به گذشته‌هایی که آنقدر هم کهنه نیستند و هنوز مزه‌شان را یادم هست. بی‌آنکه حواسم باشم خوابم می‌برد، صبح می‌شود و چشم که باز می‌کنم با حال حاضر روبه‌رو می‌شوم و آینده‌ای ناپیدا. آشیانه‌ام توی گذشته‌ها شب‌ها ذره ذره و با دقت ساخته می‌شود، فکر همه‌جایش را می‌کنم، بی‌نقص و کامل است و مو لای درزش نمی‌رود. ولی صبح‌ها به یک آن تخریب می‌شود. همینقدر سریع، همینقدر ظالمانه، همینقدر دردناک. این چرخه‌ی بی‌انتهای بی‌فایده را دوست دارم. مرور خاطرات، تصور چیزهایی که می‌شد باشند، اتفاقاتی که می‌توانست رخ دهد، حرف‌هایی که می‌توانستم بزنم و آدم‌هایی که روزگاری بودند و من، من کم‌حافظه، آرام آرام چهره‌شان را از یاد می‌برم. آدمیزاد چقدر عجیب است...
.
.
امیر، ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
.
@amirreza_lotfipanah
177 viewsAmirreza Lotfipanah, 15:31
باز کردن / نظر دهید
2022-05-01 18:28:34
164 viewsAmirreza Lotfipanah, 15:28
باز کردن / نظر دهید
2022-04-14 20:56:12
من خوشبختی را توی چیزهای طولانی‌مدت می‌دیدم، اینکه آدم از چیزی مطمئن باشد، از بودن شخصی، از ماندن چیزی. اینکه بتوانی سالیان سال در خانه‌ای مجلل زندگی کنی، هر روز غذاهای گران و خوشمزه بخوری و هزار چیز دیگر که با تداوم گره خورده‌اند. ولی فهمیدم که راه را اشتباه آمده بودم، شاید هم دیدگاه دیگری را کشف کردم.
خوشبختی همین چیزهای ساده و دم‌دستی زندگی بود، گذراترین روزمرگی‌های ممکن که بی‌اعتنا از کنارشان رد شدم و رفتم و آن‌ها هم دوامی نداشتند؛ مثل شکوفه‌های گیلاس که سالی دو هفته می‌آیند و می‌روند. اصلاً زیبایی‌شان به همین عمر کم و کوتاه است، وگرنه کدام عاقلی روز تعطیلش را اختصاص می‌داد به تماشای شکوفه‌هایی که در همه‌ی روزهای سال حضور دارند؟
حال که تمام این‌ها را می‌دانم و می‌نویسم و پست می‌کنم، تنها پشیمانی‌ام این است که خوشبختی‌های کوچکی که قدرشان را ندانستم بسیار زیاد و پرشمارند و گذشته‌ها، برخلاف شکوفه‌های گیلاس، هیچ‌گاه برنمی‌گردند...
.
امیر، ۲۵ فروردین ۱۴۰۱
.
@amirreza_lotfipanah
340 viewsAmirreza Lotfipanah, edited  17:56
باز کردن / نظر دهید
2022-03-31 05:02:32 Life for me has always been a series of cold moments with warm and bright spotlights in-between. All the achievements, the victories, the good memories, and the things that gave me butterflies in my stomach helped me keep going, but they were always overshadowed by all the times I got left behind, the times my heart was broken, the times I got hurt, and the times I hated myself.
I've always been fighting battles that were much stronger than me ever since I was born, and I've lost way more than I've won. My most distant memories aren't sweet and warm ones, they're bitter and cold and I hate to think about them. But those warm moments, when I do get the upper hand in my battles, sometimes they burn so brightly that I forget all the cold ones.
Now that I'm typing these words, I'm thinking about how I left my family and friends behind, my home and everything else, and moved to a different country three years ago. Was that a bright moment? Or was it one of the cold ones? Three years is not a long time, and at the same time, it's not a short time either; it's so long when I think about sadness and cold, and it's so extremely short when I think about warmth and happiness. The only questions that remain are the only ones that I have no answer for. How will it be from now on? How will things turn out? And how will I feel? Warm to the heart, or cold to the bones? And to be honest, I'm tired of feeling cold.
.
March 31st, 2022, Amir
.
@amirreza_lotfipanah
415 viewsAmirreza Lotfipanah, 02:02
باز کردن / نظر دهید
2022-03-31 05:01:12
318 viewsAmirreza Lotfipanah, 02:01
باز کردن / نظر دهید
2022-01-02 03:47:21 I have come to a point in life during which the passage of time doesn't really concern me anymore. I don't mind the fact that each year is rapidly going by, that each time I do the new year's countdown, deep down, I can't recognize how the shifting of a number is supposed to bring with itself anything "new". I'm the same person as 2021, better in some areas, worse in others; same as everyone else. There is no "new" me that magically replaces me during the course of the next twelve months, it's the same old me, going through different experiences, like a boat going into a different river.
At this point in life, I've come to the realization that what makes each year special, is not the number attached to it, it's the people, the moments, the memories, the feelings, that give each year its own unique meaning. And even though I'm generally a pessimist about most things, I don't want the light in my heart to die out, I don't want to let the cold overtake the furnace of my soul, I don't want my boat to sink in this vast and terrifying river called life just because I went through a lot of darkness. So to this end, I'll keep a candle lit, a hope; hope for my days to be better, for my year to be better, for my life to be better.
That's my reason to live; a single bright candle, pushing back all the darkness.
.
January 1st, 2022, Amir.
.
@amirreza_lotfipanah
693 viewsAmirreza Lotfipanah, 00:47
باز کردن / نظر دهید
2022-01-02 03:46:02
473 viewsAmirreza Lotfipanah, 00:46
باز کردن / نظر دهید
2021-12-30 19:30:04 از چهاربرگ خوشم نمی‌آید، همان بازی پاسور ساده و در عین‌حال سخت را می‌گویم. بازی موردعلاقه‌ی پدرم بود و هست. هر وقت بیکار می‌شد می‌آمد سراغ یک نفر از اعضای خانه و می‌گفت «بیا یه دست چهاربرگ بزنیم». بازی را خوب بلد بود؛ تا به خودت می‌آمدی چند سور زده بود، هفت خاج شده بود و بازی را به نفع خودش تمام می‌کرد. حسابی هم به خودش می‌بالید و کبک‌اش خروس می‌خواند.
از چهاربرگ خوشم نمی‌آید چون ناخودآگاه چهاربرگ را به پدرم متصل کرده‌ام؛ پدرم که تقریباً تک‌تک مشکلات زندگی‌ام از او ریشه می‌گیرد. ولی این روزها نمی‌دانم چه بلایی سر مغزم آمده و طرز فکرم چه تغییری کرده که دلم می‌خواهد بشینم با پدرم یک دست چهاربرگ بزنم، چند سور از او بخورم، تمام خاج‌های بازی را درو کند و مثل آب خوردن بازی را ببرد، توی رویم بخندد و بگوید «خیلی ضعیفی».
کجای زندگی چیزهای ناخوشایند به نوستالژی و خاطرات خوش تبدیل می‌شوند؟ کجای زندگی آدم بدی‌ها را می‌بخشد، دلش را صاف می‌کند و می‌گذرد؟ کجای زندگی آدمیزاد دیگر خودش را هم نمی‌شناسد؟

#امیررضا_لطفی_پناه
@amirreza_lotfipanah
525 viewsAmirreza Lotfipanah, 16:30
باز کردن / نظر دهید
2021-12-30 19:29:41
439 viewsAmirreza Lotfipanah, 16:29
باز کردن / نظر دهید
2021-12-27 16:06:17 یک سال و نیم پیش بود که یکی از دوستانم درسش را توی ژاپن تمام کرد و برگشت اتریش، اما قبل از رفتن گلدان مورد علاقه‌اش را به من هدیه داد. گفته بود اسمش را گذاشته «امیر» چون یکی دو دفعه‌ی دیگر هم که رفته بود سفرهای کوتاه‌مدت، آن را سپرده بود به من تا مراقبش باشم.
اکثر اوقات فراموش می‌کنم که درست‌وحسابی «امیر» را آب بدهم و به او برسم، ولی گیاه زبان‌بسته با چنگ و دندان به زندگی چنگ می‌زند و تسلیم فراموش‌کاری‌های من نمی‌شود. برخی از برگ‌هایش کمی زرد شده‌اند، ولی قد و قامت بلندی برای خودش دست‌وپا کرده و روز به روز، کمی بیشتر سوی نور می‌خزد. شاید به شلختگی من عادت کرده و هر بار آب را جیره‌بندی می‌کند که مبادا از تشنگی تلف شود.
این روزها با نگاه به «امیر»، به این فکر می‌کنم که آن دوست اتریشی یک چیزی می‌دانست که اسم مرا روی گلدانش گذاشت؛ می‌دانست که قرار است من مسئول همیشگی نگهداری از آن باشم؛ می‌دانست که امیر دنیای واقعی هم یادش می‌رود به قلب و دل و روحش آب بدهد، غم و غصه‌هایش را زیر نور آفتاب فتوسنتز کند تا به چیزهای زیبا تبدیل شوند و از میان سختی‌ها و مشکلات حسابی قد بکشد و رشد کند. این روزها هم امیر توی گلدان و هم امیر جهان انسان‌ها درگیر روزمرگی شده‌اند. هر دو سعی می‌کنند بجنگند و زنده بمانند و نفس بکشند، حداقل تا وقتی که باغبانی کاربلد پیدایش شود و هر دو امیر را از دست امیر نجات دهد.
دلم می‌خواهد بیشتر و بیشتر به هر دو امیر زندگی‌ام توجه کنم، که پژمرده نشوند، نخشکند و زندگی کنند. آخر زندگی به همین جزئیات ریز و کوچک می‌گذرد؛ با همین فراموش‌کاری‌ها بدترین مشکلات رخ می‌دهند و با همین مراقبت‌های معمولی بزرگ‌ترین زخم‌ها خوب می‌شوند.
باید مراقب امیر باشم...

#امیررضا_لطفی_پناه
@amirreza_lotfipanah
553 viewsAmirreza Lotfipanah, 13:06
باز کردن / نظر دهید