#پارت 93 با صدای زنگ از جا پریدم و اصالاً حواسم به گذر زمان نبود. با دو پریدم بیرون و شکمم قار و قور می کرد. خیلی گرسنم بود و از اون بد تر تشنه! حتی شیشه های آب معدنی رو هم نزاشته بودن تو اتاقمون! دوییدم سمت اتاق 789 در اتاق رو باز کردم؛ و با هیجان وارد شدم اما خبری از حامد نبود. نا امید از اتاق خارج شدم، برگشتم که مدونا رو دیدم به اطراف نگاه کرد؛ و دستش رو آروم کنار دستم گذاشت و فوری گردنبند رو از دستش گرفتم؛ و تا خواستم خم بشم تا بزارمش تو کفشم، ا دی رو دیدم که با اخمای تو هم و عصبی اومد سمتمون، چشمام گرد شد و فوری دست مشت شدم رو بردم تو یقم. و گردنبند رو اون جا انداختم. مدونابا چشمای گرد شده ازم فاصله گرفت. و ادی روبه روم ایستاد و من فاتحه خودم رو خوندم. توجهههه عزیزانی که درخواست رمان کامل دیوانه ها رو داشتید رمان کاملش آماده شده و بسیااار جذاب و طولانیه هر کی کامل رمانو میخواد پیام بده @tabliq660 1.7K viewsedited 06:46