Get Mystery Box with random crypto!

اسیرسرنوشت..(دیوانه ها)

لوگوی کانال تلگرام ax_cilip — اسیرسرنوشت..(دیوانه ها) ا
لوگوی کانال تلگرام ax_cilip — اسیرسرنوشت..(دیوانه ها)
آدرس کانال: @ax_cilip
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 8.41K
توضیحات از کانال

📺در تماشاخانه با خیال راحت تماشا کنید☕
انتقاد پیشنهاد بدید
@admiiiiiiiin7
لطفا با فوروارد پست های کانال ما را حمایت کنید🌹🙏

Ratings & Reviews

2.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها 81

2022-08-03 13:42:30 عزیزای دلم رمان اسیر_سرنوشت خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان اسیر سرنوشت رو میخوام براشون ارسال بشه

@tabliq660
1.1K views10:42
باز کردن / نظر دهید
2022-08-03 08:58:57 #پارت۵۸۰



در و باز کردم و در حالی که سوار می شدم بلند

گفتم : سلام.. به چی اینطوری عمیق فکر می
کنی..؟؟

به خودش اومد و متعجب و گیج نگاهم کرد..

لبخند کجی زد و گفت : کی اومدی..؟؟ متوجه نشدم..

؟؟

صاف نشستم و گفتم : همین الان اومدم.. اصلا حواست نبود !

به چی اینطور فکر می کردی..؟؟

با همون لبخند کج در حالی که استارت می زد گفت : به تو.. !!

به قهر روم و برگردوندم و گفت : الکی نگو !! اگه نمی خوای بگی خب نگو..

در حالی که بلوار و دور می زد نیم نگاهی به من انداخت و گفت : الکی چرا..؟؟ واقعا داشتم به تو
فکر می کردم..

حرفش را باور نکردم ! برای همین سکوت کردم و

پس از چند لحظه ی موزیک و روشن کردم..

پرسید : برای شام کجا بریم..؟؟

نگاهش کردم..

ادامه داد : کدوم رستوران بریم..؟؟ بریم

ایتالیایی..؟؟

- من به خونه خبر ندادم.... منتظرم هستند.. !

عزیزای دلم رمان اسیر_سرنوشت خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان اسیر سرنوشت رو میخوام براشون ارسال بشه

@tabliq660
3.0K views05:58
باز کردن / نظر دهید
2022-08-03 08:58:46 #پارت۵۷۹



دقایق آخار کلاس فقط چشمم به ساعت بود.. عاقبت انتظار به سر رسید و وقت کلاس تموم شد..

با خوشحالی از پله ها سرازیر شدم.. تو راه پله

خودم و تو شیشه ی ساختمون برانداز کردم ..

جین یخی پام بود به همراه مانتوی مشکی کوتاه

و مقنعه مشکی ! کیف نایک طوسیمم هدیه مهراد
بود !!

3 سال پیش برای تولدم خریده بود و الان جز مهمترین دارایی زندگیم محسوب می شد..

با رسیدن به دم در ماشین کوهیار و دیدم که کمی عقب تر پارک شده بود..

با طمانینه به سمتش رفتم..

نزدیکتر رفتم.. یک دستش رو فرمون بود و دست دیگرش و به در

تکیه داده بود و عمیقا تو فکر بود..

حتی متوجه ی من که از مقابلش می آمدم نشد.. با تعجب جلوی

کاپوت ماشین ایستادم..

باز هم متوجه ی حضورم نشد.. به دوردست و نقطه ای نامعلوم نگاه می
کرد..
2.9K views05:58
باز کردن / نظر دهید
2022-08-03 08:58:26 #پارت۵۷۸ گرچه یکی " دو باری نامحسوس این کار را کرده بود.. ! اما.. . دستم و عقب کشیدم ! من اهل اینکارا نبودم.. گوشی دوباره ویبره رفت ! یه سری شماره رو صفحه نقش بسته بود و باز نوشته شده بود ناشناس.. بیخیال گوشی شدم و برای اینکه دوباره وسوسه نشم " به…
2.9K views05:58
باز کردن / نظر دهید
2022-08-02 14:22:40 رمان اسیر سرنوشت تخفیف خورده برای مدت کوتاه خواستید زود پیام بدید
3.4K views11:22
باز کردن / نظر دهید
2022-08-02 14:22:40 عزیزای دلم رمان اسیر_سرنوشت خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان اسیر سرنوشت رو میخوام براشون ارسال بشه

@tabliq660
3.4K views11:22
باز کردن / نظر دهید
2022-08-02 09:29:59 #پارت۵۷۸



گرچه یکی " دو باری نامحسوس این کار را کرده بود.. ! اما.. .

دستم و عقب کشیدم ! من اهل اینکارا نبودم..

گوشی دوباره ویبره رفت ! یه سری شماره رو
صفحه نقش بسته بود و باز نوشته شده بود ناشناس..

بیخیال گوشی شدم و برای اینکه دوباره وسوسه نشم " به سرعت از اتاق خارج شدم..
--------------------------------------------------------------------
---------------------------------
با خستگی صورتم و به دستم تکیه دادم و به

استاد چشم دوختم.. حالم از این کلاس های جمع
بندی به هم می خورد..

این دیگر چه صیغه ای بود ؟؟؟! گوشیم لرزید.. دست تو جیب مانتوم کردم

و نگاهی به گوشی انداختم.. اس ام اس از کوهیار بود : پایین منتظرتم..

نیشم باز شد ! دیگر خسته نبودم.. کسل هم

نبودم ! فقط دیگر حوصله ی درس و نداشتم..

دستی به موهام کشیدم.. اینطور که معلومه موهام به هم نخورده و همه چی مرتبه.. !!

کلافه چشم

به استاد دوختم.. پس چرا کلاس و تعطیل نمی کرد..؟؟

عزیزای دلم رمان اسیر_سرنوشت خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان اسیر سرنوشت رو میخوام براشون ارسال بشه

@tabliq660
3.8K views06:29
باز کردن / نظر دهید
2022-08-02 09:29:43 #پارت۵۷۷



به سمت من که به چارچوب در تکیه داده بودم اومد و بوسه ای سریع رو گونه ام زد و گفت :

من

یه دوش بگیرم :

الان میام.. ! و از اتاق خارج شد..

نگاهی به اتاقش انداختم.. تمیز و مرتب بود !

فقط قفسه ی کتاب هاش کمی نامرتب بود.. چرخی

تو اتاق زدم.. !

یه لیوان کنار تختش رو میز بود..

اومدم از اتاق خارج بشم که گوشیش ویبره رفت..

با کنجکاوی به سمت گوشی رفتم و بدون اینکه بهش دست بزنم به صفحش نگاه کردم..

نوشته
بود : ناشناس !

---------
تماس قطع شد ! وسوسه شدم..
بهترین فرصت بود که یه نگاهی به گوشیش بندازم.. !این

فرصت دیگه به دست نمی یومد...

دستم و جلو بردم.. اما نه ! همچین کاری تو اخلاق نبود.. نمی

تونستم ! خودم و گذاشتم جای کوهیار .. مطمئن

اگه او گوشیم و چک می کرد ناراحت می شدم..
3.5K views06:29
باز کردن / نظر دهید
2022-08-02 09:28:10 #پارت۵۷۶ پس چرا کوهیار پایین نمی اومد..؟؟ بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و کمی حیاط و تماشا کردم.. قدم زنان تا آشپزخانه رفتم.. پروین خانم با خیال راحت نشسته بود و صحبت می کرد.. لیوانی آب خوردم.. یه شکلات از ظرف روی میز برداشتم.. فایده ای نداشت.. !!…
3.5K views06:28
باز کردن / نظر دهید
2022-08-01 09:34:32 #پارت۵۷۶



پس چرا کوهیار
پایین نمی اومد..؟؟

بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و کمی حیاط و تماشا کردم.. قدم زنان تا

آشپزخانه رفتم.. پروین خانم با خیال راحت نشسته بود و صحبت می کرد.. لیوانی آب خوردم.. یه

شکلات از ظرف روی میز برداشتم.. فایده ای نداشت.. !!

پاهام به سمت پله ها رفت..

پله ها رو بالا رفتم.. یکی از دیوارکوب ها روشن بود.. !

به سمت اتاق کوهیار رفتم که متوجه شدم

در اتاق عمو نیمه بازه و ازش سر و صدایی به گوش می رسه....

تو دلم بسم الله گفتم و به طرف

اتاق عمو رفتم.. در نیمه باز و کمی هول دادم و سرکی به داخل کشیدم..

کوهیار مقابل گاوصندوق عمو ایستاده بود و اوراقی و داشت زیر و رو می کرد..

متوجه ی من نشد..

یه قدم جلوتر رفتم و میان چارچوب ایستادم.. اتاق و از نظر گذروندم.. !

کشوی میز عمو کیومرث هم نیمه باز بود..

نگران شدم.. پرسیدم : چی شده..؟؟

عزیزای دلم رمان اسیر_سرنوشت خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان اسیر سرنوشت رو میخوام براشون ارسال بشه

@tabliq660
4.0K views06:34
باز کردن / نظر دهید