Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۰۸ _آره برو سر حالت میکنه…راستی اگه گرسنه ات شده بگو غ | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۰۸

_آره برو سر حالت میکنه…راستی اگه گرسنه ات شده بگو غذای ناهار رو برات گرم کنم.
_نه مرسی فعلا گرسنه ام نیست.
سری تکون داد و نگاهی به مهدی که هنوز ایستاده بود انداخت
_محمد مهدی تو هنوزم که اینجا ایستادی زل زدی به الین؟خب برو دیگه؟حاجی منتظرته.
مهدی نگاه خیره اش رو از روم برداشت و کلافه سریع از اتاق رفت بیرون...به محض بیرون رفتنش زهره خانوم گفت:
_داشت اذیتت میکرد نه؟
خندیدم و گفتم:
_آره؟نمیدونم چرا یکدفعه ای از این رو به اون رو شده
با شیطنت نگاهم کرد
_من که قبلا بهت گفته بودم؟
خندیدم و چیزی نگفتم…بعد از رفتن زهره خانوم از اتاق مهدی بیرون رفتم به اتاق خودم رفتم…چشمم به تختم افتاد ملافه ی روی تخت تمیز شده بود…با یادآوری تمام صحنه هایی که دیشب بین من و مهدی اتفاق افتاد لرزی توی تنم نشست…فکر نمیکردم آنقدر درد داشته باشه و اذیت بشم البته به خاطر وحشی بازی مهدی هم بود…مردک اتصالی کرده بود…آه ولش کن بهتره بهش فکر نکنم…به سمت کمدم رفتم و بعد از برداشتن لباس و حوله ام از اتاق بیرون رفتم…در حمام رو باز کردم و وارد شدم…دو قدم جلو تر رفتم که دوباره برگشتم و در رو قفل کردم…اینجوری بهتره از این مهدی مارموز بعید نیست بیاد توی حموم و خفتم کنه…آب رو باز کردم و زیر دوش ایستادم…با برخورد آب گرم به بدنم احساس بهتری پیدا کردم…انگار کوفتگی بدنم کمتر شد…روی سرم شامپو ریختم و در حال شستن بودم که تقه ای به در خورد..‌‌زیر دوش رفتم و در حین اینکه سرم رو اب میکشیدم گفتم:
_بله؟
_منم الین در رو باز کن.
با شنیدن صدای مهدی چشمام از حدقه زد بیرون…مرتیکه یعنی واقعاً تا پشت در حموم هم دنبالم اومده؟…کم کم اخمام توی هم رفت...یعنی هیچ فرصتی رو از دست نمیده
_چی میخوای مهدی؟ برو پی کارت.
_در رو باز کن الین با تو کاری ندارم یه چیزی توی حموم جا گذاشتم میخوام برش دارم.
نزدیک بود خنده ام بگیره...آخه دورغم آنقدرتابلو؟
_باشه بگو چیه برگشتنی خودم برات میارم.
_نه الان بهش احتیاج دارم تو یه لحظه در رو باز کن خودم برمیدارم.
_باشه پس همون جا بمون تا زیر پات علف سبز بشه...در ضمن خر خودتی...