Get Mystery Box with random crypto!

💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

لوگوی کانال تلگرام azita_zard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛 ر
لوگوی کانال تلگرام azita_zard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛
آدرس کانال: @azita_zard
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 1.05K
توضیحات از کانال

لینک دعوت👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFdMq41Yb0XQBcrfgg
💛رامش بادیگارد مخفی(فروشی)
💛دلم رو هوایی کردی(فروشی)
@aziabi
👆آیدی آدمین برای تبادل و خرید رمان
کپی از رمان ممنوع🚫

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-06-23 11:37:03 https://t.me/+Hu_FIcfZKHhhYTlk
33 views08:37
باز کردن / نظر دهید
2022-06-23 11:36:47 #پارت_۴۶۰

خندید و سریع جامون رو عوض کرد و روم قرار گرفت
_پس منم تو رو میخورم
_ایش بلند شو مسخره بازی در نیار مهدی‌
سرش رو خم کرد و لبش رو روی گودی گردنم گذاشت.
_خب من هم گرسنمه باید تو رو بخورم دیگه؟
تند تند شروع کرد به بوسیدن گردنم که سریع دستم رو روی سینه اش گذاشتم و هلش دادم.
_ایش نکن مهدی
لبخند خبیثی زد و گفت:
_وقتی اول سر صبحی بیدارم میکنی باید تنبیه بشی دیگه؟
خواست لبش رو روی لبم بذازه که تقه ای به در خورد…نگاهی به در انداختم ولبخند عمیقی روی لبم نشست …و لوچه ی مهدی آویزون شد و سریع از روم رفت کنار…با خنده نگاهش کردم و زبونم رو تا ته براش در آوردم که با حرص نگاهم کرد و روی تخت نشست.
_الین دخترم؟
صدای زهره خانوم بود...سریع از روی تخت پایین اومدم… به سمت در رفتم بازش کردم.
_صبح بخیر
نگاهی به سر تا پام انداخت و با خنده گفت:
_صبحت بخیر دخترم…سریع بیاین صبحانه بخورین… حاجی کباب درست کرده تا یخ نکرده بیاین.
_چشم.
بعد از اینکه رفت در رو بستم و نگاهی به مهدی انداختم که با لبخند داشت نگاهم میکرد انداختم…متعجب گفتم:
_به چه میخندی؟
_خودت رو توی آینه نگاه کن متوجه میشی.
ایشی گفتم و به سمت اینه رفتم به محض دیدن خودم توی آینه هینی کشیدم…کل موهام بهم ریخته بود…قسمت جلوش که همچین سیخ شده بود که انگار دو سه تا شاخ بزرگ در اورده بودم…با حرص مهدی رو تگاه کردم و گفتم:
_ایش این خندیدن داره؟
پشت چشمی نازک کردم و رفتم روی صندلی جلوی آینه نشستم…برس رو از روی میز برداشتم و خواستم سمت موهام ببرم که یکهو از دستم کشیده شد…از توی آینه نگاهی به مهدی انداختم برس من دستش بود و با لبخند داشت نگاهم میکرد.
_چیکار میکنی؟میخوام موهام رو شونه بزنم.
دستی روی موهام کشید و گفت:
_تو فقط آروم بشین من برات انجامش میدم.
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
_باشه پس شروع کن فقط دردم نیاری ها؟
خندید و مشغول شونه زدن موهام شد…یکدفعه سرش رو جلو اورد و موهام رو عمیق بویید.
_عجب موهات خوش بوئه الین؟دارم کم کم هوایی میشم بخورمت.
خندیدم و گفتم:
_بیخود کردی برو عقب ببینم.
یه تیکه از موهام رو توی دستش گرفت و گفت:
_چطوری آنقدر بلندش کردی؟
_خب کوتاهش نکردم بلند شد دیگه؟ دوستش داری؟آخه میگن بیشتر مرد ها موهای بلند دوست دارن.
بیخیال نگاهی بهم توی آینه میندازه و میگه:
_برای من زیاد فرقی نمیکنه هر جوری باشه خوبه.
397 views08:36
باز کردن / نظر دهید
2022-06-22 21:18:09 https://t.me/+Hu_FIcfZKHhhYTlk
491 views18:18
باز کردن / نظر دهید
2022-06-22 17:19:14 #پارت_۴۵۹

لبخند محوی روی لباش نشست.
_از دست تو الین… این چه سر و وضعیه برای خودت ساختی؟
دستش رو دور کمرم انداخت و به سمت بیرون اتاق هدایتم کرد.
_مهدی به خدا یکدفعه ای شد من نمیدونم چی شد که…
میپره وسط حرفم و میگه:
_باشه عزیزم تو که بالاخره کار خودت رو کردی؟بیا بریم دست و روت رو بشور همه سر و صورتت رو پفکی کردی
لب و لوچه ام رو آویزون کردم گفتم:
_میگم مهدی بقیه اش رو نخورم؟یه چهار پنج تایی مونده بود یه وقت اصراف میشه ها؟
خیره خیره نگاهم کرد و یکدفعه زد زیر خندید.
با حرص نگاهش کردم
_به چی میخندی؟مگه خنده داره؟
لپم رو محکم و صدا دار بوسید و گفت:
_من از دست تو چیکار کنم الین؟باشه عزیزم برو بقیه اش رو هم بخور‌ تا خیالت راحت بشه خوبه؟
_آره خوبه
با ذوق دویدم و بسته پفک رو که از دستم افتاده بود روی زمین رو برداشتم و جلوی چشمای خیره ی مهدی مشغول خوردن شدم…
***
با بوی کبابی که به مشامم خورد هوشیار شدم و چشمام رو باز کردم…چشمم به ساعت افتاد هفت صبح بود…سرم رو چرخوندم و نگاهی به کنارم انداختم…مهدی هنوز خوابیده بود…با صدای قار و قوری که از شکمم بلند شد دستم رو روی شکمم گذاشتم و آب دهنم رو قورت دادم…فکر کنم حاجی بساط کباب رو راه انداخته…وای خدا حتی بوش هم آدم رو وسوسه میکنه...توی جام نشستم و دستم روی سینه ی مهدی گذاشتم و تکونش دادم.
_مهدی…مهدی…بلند شو
پلکاش تکون خورد و زیر لب گفت:
_هوممم
_بلند شو بوی کباب میاد.
_خب چیکار کنم؟بذار بیاد.
_آه بلند شو بریم مهدی حتما حاجی کباب ها رو اماده کرده من گرسنمه.
به پهلو شد و پشت بهم خوابید
_ولم کن الین دیشب که درست حسابی نذاشتی بخوابم؟حداقل بذار الان بخوابم.
ایشی گفتم و با دستم یکی کوبیدم به ماتحتش.
خندید و گفت:
_نکن الین چرا خودت تنها نمیری؟
_نمیشه باید با هم بریم
برش گردوندم سمت خودم و با خنده خودم رو انداختم روش که چشماش رو باز کرد
_آخ چیکار میکنی؟
گونه ی سمت راستش رو بوسیدم و گفتم:
_بلند نمیشی؟
_نه
گونه ی سمت چپش رو بوسیدم
_حالا چی؟
خندید و گفت:
_نه
لبم رو محکم روی لبش گذاشتم و فشار دادم…خواستم سرم رو عقب ببرم که گردنم و کشید سمت خودش و لبش رو گذاشت روی لبم.
هلش دادم عقب و نفس نفس زنون گفتم:
_حالا چی؟بازم نمیای؟
لبخند خبیثی زد و گفت:
_اگه یه چیز دیگه هم بهم بدی میام.
سربع به افکار پلیدش پی بردم...پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_ایش اصلا نمیخواد بیای خودم میرم سهم تو رو هم میخوردم...
512 views14:19
باز کردن / نظر دهید
2022-06-21 14:09:49 #پارت_۴۵۸

با صدای نفس های منظم مهدی درست دم گوشم متوجه شدم که خوابیده…ولی من چشمام تا ته باز بود و زل زدم بودم به رو به روم…فکر اون پفک خوشمزه ای که توی کمد بود مثل خوره افتاده بود توی وجودم و نمیذاشت بخوابم…لعنتی میخوامش… آب از لب و لوچه ام داشت اویزون میشد که سریع قورتش دادم پایین…بی قرار به پهلو چرخیدم که یکدفعه دستم خورد توی صورت مهدی…سریع دستم رو عقب کشیدم و زل زدم بهش حتما الان بیدار میشه…یه لحظه تکونی توی جاش خورد ولی بیدار نشد…نه مثل اینکه خرس تشریف داره…پوفی کشیدم و دوباره چرخیدم به همون پهلو… وای خدا دیگه تحمل ندارم...باید همین الان بخورمش... سرم رو چرخوندم و دوباره نگاهی به مهدی انداختم خوابش آنقدر عمیق بود که بمبم منفجر میکردن بیدار نمیشد…سریع پتو رو از روم کنار زدم و از روی تخت پایین اومدم .... آروم آروم قدم برداشتم و به سمت کمدم رفتم…درش رو که باز کردم چشمم به پفک افتاد…ذوق زده برش داشتم که صدای خش خشش بلند شد…هینی کشیدم و نگاهی به مهدی انداختم…خدا رو شکر بیدار نشد بود…پفک رو برداشتم و سریع از اتاق رفتم بیرون…چیزی نمونده…چیزی نمونده تا بهش برسی الین…ذوق زده در اتاق مهدی رو باز کردم و رفتم داخل…کلید برق رو روشن کردم و رفتم روی تخت نشستم…سریع درش رو باز کردم و حمله ور شدم سمتش…همینطور دو سه تایی فرو میکردم توی دهنم و با لذت میخوردم…هوم!!!!! خیلی باحاله به مهدی بگم دیگه هر روز برام بخره.
یه مشت دیگه پفک برداشتم…دهنم رو تا ته باز کردم و همه رو چپوندم توی حلقم که ناگهان در اتاق باز شد و مهدی با چشمای پف کرده که به زور باز میشد وارد اتاق شد…با دیدنم اونم با لپ باد کرده توی جاش خشک شد و بهت زده گفت:
_الین!!
هول شدم و بسته پفک از دستم افتاد روی زمین… سریع همه پفکهای توی دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم:
_مهدی!!
جلو اومد و با صدای خواب آلودی گفت:
_نصف شبی داری چیکار میکنی الین؟
_چیزه… هیچی.
نگاهی به بسته پفک روی زمین انداخت و گفت:
_که هیچی آره؟
_ایش اصلا مگه تو خواب نبودی؟اینجا چیکار میکنی؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_یکدفعه از خواب بیدار شدم و وقتی تو رو کنار خودم ندیدم نگرانت شدم و سریع اومدم دنبالت…نگو که خانوم یواشکی پفک رو برداشته و مثل موش در حال جویدنه.
_به خدا تقصیر من نبود مهدی اصلا خوابم نمیگرفت همش این پفک میومد توی فکرم میگفت الین بیا منو بخور.
74 views11:09
باز کردن / نظر دهید
2022-06-19 11:36:04 #پارت_۴۵۷

با درد و سوزشی که روی گوشم احساس کردم هوشیار شدم و چشمام رو باز کردم…خواستم تکونی توی جام بخورم که نتونستم…به خودم که اومدم دیدم مهدی کنارم خوابیده و من و سفت چسبیده...با صدای خواب آلودی زمزمه کردم.
_مهدی؟!!!
سرش رو لای موهام برد و نفس عمیقی کشید.
_جانم عزیزم
با حرص گفتم:
_ایش چرا گوشم رو گاز گرفتی؟
_چون خوشمزه ای
_مهدی!!!!!!
خندید و گفت:
_گازت گرفتم چون‌حقته…ببینم حالا دیگه پای حاجی رو میکشی وسط تا به خواسته ات برسی؟
_آره چون تو هم حقته...حالا چقدر دیر کردی؟
پوفی کشید و گفت:
_کل شهر رو گشتم تا یه قصابی پیدا کردم که تا این ساعت باز باشه.
ریز خندیدم و گفتم:
_این حاجی هم مسته ها؟ نصف شبی گوشت و جیگر میخواست چیکار؟
_چه میدونم لابد میخواد فردا برای صبحانه کباب درست کنه تا بخوری.
با شنیدن حرفش آب دهنم رو با صدا قورت دادم…آخ جون کباب فقط خدا کنه بازم حالت تهوع نگیرم...یکدفعه یاد پفکم افتادم و سریع گفتم:
_ببینم مهدی پفک خریدی؟
صورتم رو بوسید و گفت:
_نه
اخمام توی هم رفت…سریع با آرنج کوبیدم به پهلوش و هلش دادم عقب که از جاش تکون نخورد… با حرص گفتم:
_پس از اتاقم برو بیرون باهات قهرم.
خندید و بازم صورتم رو بوسید.
_حالا قهر نکن عزیزم خریدم ولی الان نمیتونی بخوری بذار برای فردا.
با ذوق گفتم:
_باشه…کجا گذاشتیش؟
_گذاشتنش توی کمدت.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_یکی هم نمیتونم بخورم؟
_نه الان مگه موقع خودن این چیزهاست؟باشه فردا بخور
_ایش!!!!!!!
دستش رو روی شکمم گذاشت و گفت:
_چرا توی اتاق من نخوابیدی؟
_دلم خواست
دستش رو زیر تاپم برد وگفت:
_بهتر اینجوری تا صبح بهت چسبیده ام.
دستش داشت بالا تر میرفت که سریع گفتم:
_مهدی بهم دست نمیزنی ها؟میخوام بخوابم
سرش رو توی گردنم فرو کرد و گفت:
_من که کاریت ندارم؟تو بگیر بخواب
_وقتی داری کل تنم رو دست مالیم میکنی مگه خوابم میبره؟
خندید و گفت:
_کار دیگه ای که نمیذاری بکنم؟یه دست مالی خشک و خالی رو هم نکنم؟
_ایش دست از سرم بردار مهدی.
دستش رو دور کمرم حلقه کردم و منو کشید توی بغلش
_باشه عزیزم دیگه دست مالیت نمیکنم بگیر بخواب…
_ایش!!!!!
256 viewsedited  08:36
باز کردن / نظر دهید
2022-06-18 20:27:35 #پارت_۴۵۶

مهدی نگاهی به من انداخت و چشمکی زد که با اخم روم رو برگردوندم که چشمم به حاجی افتاد…بازم اخماش رو کشید توی هم رو به مهدی گفت:
_محمد مهدی سریع میری قصابی جگر و گوشتگوسفندی میخری میاری… عروسم باید تقویت بشه.
بهت زده نگاه حاجی کردم...نزدیک بود بزنم زیر خنده…وای خدا یعنی تا این حد خوشحال شد؟لبخند شیطانی روی لبم نشست…نقطه ضعف حاجی اومد توی دستم‌…بدجور نوه اش رو دوست داره….دیگه هر چی بخوام نه نمیاره...مهدی متعجب گفت:
_ولی حاجی ساعت یازده شبه آخه کدوم قصابی الان بازه؟
حاجی با اخم نگاهش کرد
_من نمیدونم محمد مهدی شده میری کل شهر رو میگردی تا یه جا باز باشه فهمیدی؟
مهدی سریع چشمی گفت و به سمت در حرکت کرد…منم که دیدم مهدی داره میره سریع از فرصت استفاده کردم و با لبخند خبیثی گفتم:
_صبر کن مهدی
ایستاد و سرش رو چرخوند طرفم.
_میگم حالا که داری میری یه پفکم برام بخر
اخماش رو کشید توی هم و گفت:
_چند بار بهت بگم الین؟نمیشه برات…
حاجی سریع میپره وسط حرفش و میگه:
_این چه طرز حرف زدنه محمد مهدی؟هر چی الین میخواد باید براش بخری.
_آخه حاجی.
_همین که گفتم
_چشم حاجی پفکم میخرم.
مهدی با اخم نگاهم کرد که نیشم رو تا ته براش باز کردم و به سمت اتاقم رفتم...هاهاها به حرف من گوش نمیدی ولی به حرف حاجی دیگه مجبوری گوش بدی.
در رو باز کردم و وارد اتاقم شدم…بعد از اینکه لباسم رو عوض کردم به سمت تختم رفتم روش دراز کشیدم…بازم احساس خستگی و خواب آلودگی میکردم…دستم ناخودآگاه روی شکمم نشست…یعنی واقعاً حامله ام؟شدم دو نفر؟یعنی دارم مثل نگار مادر میشم؟لبخند عمیقی روی لبم نشست…اصلا باورم نمیشه…یعنی میتونم؟از پسش بر میام؟…آره چرا نتونم؟مگه چیم از بقیه کمتره؟خیلیم مامان خوبی میشم…مامان…الین داری مامان میشی…واقعاً چطور به اینجا رسیدم؟یاد زمانی که برای اولین بار اومدم خونه حاجی افتادم… خداییش چقدر زمان زود گذشت…اون الین دزد که جیب این و اون رو میزد کجا و این الینی ازدواج کرده و داره مادر میشه کجا؟به پهلو شدم و زل زدم به رو به روم که یکدفعه یاد چیزی افتادم…نگار…باید بهش خبر بدم با ذوق فراوان توی جام نشستم و خواستم گوشیم رو بردارم که چشمم به ساعت افتاد و درجا بادم خوابید.‌..ولش کن این موقع شب زنگ بزنم زا به راهش کنم؟تازه حامله ست ممکنه نگران بشه…پوفی کشیدم و دوباره توی جام دراز کشیدم…مهدی چقدر دیر کرد؟یعنی برام پفک میخره؟همینطور که با خودم حرف میزدم چشمام کم کم روی هم افتاد و به خواب رفتم...
468 views17:27
باز کردن / نظر دهید
2022-06-16 12:50:57 #پارت_۴۵۵

با اخم نگاهش کردم.
_چیکار میکنی؟
خندید دست دیگه اش رو روی شکمم گذاشت.
_ای جونم بچه ی من الان اینجاست؟به نظرت کدوم شب ساختمش؟
با چشمای گرد شده نگاهش کردم که با شیطنت ادامه داد:
_آهان یادم اومد همون شبی بود که…
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ایش ساکت شو مهدی.
شکمم رو نوازش کرد و با خنده گفت:
_چرا؟دارم یادت میندازم دیگه؟
دستش رو پس زدم و گفتم:
_لازم نکرده شاهکارات رو یادم بندازی…در ضمن آنقدرم به من دست نزن.
_چرا عزیزم؟هنوزم از دستم ناراحتی؟
لب و لوچه ام آویزون شد
_معلومه که ناراحتم؟برام پفک نخریدی.
سریع سرش رو جلو اورد و لبش رو روی لبم گذاشت.
_از این اداها برام نیا الین میخورمت ها؟
دستم رو گذاشتم روی سینه اش رو هلش دادم عقب
_برو عقب ببینم اصلا تا برام پفک نخریدی باهات قهرم مهدی.
این رو گفتم و سربع دویدم سمت پله ها که بازم صدای اعتراض مهدی در اومد.
_آروم برو الین چند بار بگم؟
بدون توجه به حرفش از پله ها بالا رفتم…با ورود من و مهدی به خونه با حاجی رو به رو شدیم که با اخمای درهم جلوی در منتظرمون ایستاده بود….نگاهی به زهره خانوم انداختم که کنارش ایستاده بود…گویا قبلاً با زهره خانوم تماس گرفته بود و از همه چی خبر دار شده بود…وای خدا از قیافه ی عصبانی و درهمش معلومه که حسابی از دستمون شکاره…من به مهدی گفتم عصبانی میشه ها؟ولی گوش نکرد…اصلا به من چه؟همش تقصیر مهدیه…به سمتمون که قدم برداشت سریع رفتم پشت سر مهدی قایم شدم که اگه خواست چکی چیزی بزنه مستقیم بخوره به مهدی… رو به روی مهدی ایستاد و دستش رو بلند کرد…یا قمر بنی هاشم یکی حاجی رو بگیره الان یا میخواد منو بزنه یا مهدی رو…اصلا چرا منو بزنه بره اون پسر بیش فعالش رو بزنه که زده منو حامله کرده…هر آن منتظر بودم به چک بخوابونه توی گوشی مهدی که بر خلاف انتظارم دستش رو روی شونه ی مهدی گذاشت و با اخم گفت:
_بالاخره کار خودت رو کردی پسر آره؟
مهدی رنگ به رنگ خورد و سرش رو انداخت پایین
_با اجازتون بله حاجی.
حیرت زده دستم رو گذاشتم روی دهنم‌…بچه پرروئه بی‌حیا میگه با اجازتون بله.
حاجی یکدفعه اخماش باز شد و خندید
_پدر سوخته خجالتم نمیکشه.
وای خدا خندید…داره میخنده…اصلا مگه عصبانی نبود؟پس چی شد؟حتما داشت سر کارمون میذاشت.
زهره خانوم خندید و رو به حاجی گفت:
_اذیتش نکن حاجی به جاش داری نوه دار میشی
لبخند عمیقی روی لب حاجی نشست و زیر لب چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم.‌..نه مثل اینکه واقعاً ذوق کرد…منم که دیدم از دعوا خبری نیست سریع از پشت مهدی بیردن اومدم و رو به حاجی با خجالت گفتم:
_سلام حاجی
نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت:
_سلام دخترم خوش اومدی
448 views09:50
باز کردن / نظر دهید
2022-06-14 12:24:22 #پارت_۴۵۴

_ایش چرا چشمات رو برام گشاد کردی؟میگم پفک میخوام برو برام بخر.
_یعنی تا شنیدی حامله ای هوس پفک کردی؟اونم به این زودی؟مگه میشه؟
لعنتی فهمید دارم سرش کلاه میذارم…اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ایش!!! نمیخری بگو نمیخرم بیخود برام نطق نکن.
خندید و گفت:
_پفک زیاد برات خوب نیست عزیزم چیز دیگه ای بگو تا برات بخرم.
_نه من همون پفک رو میخوام‌
اخماش رو کشید توی هم
_گفتم که پفک نمیشه
با حرص نگاهش کردم
_ایش برو بابا؟ اصلا هیچی نخواستم
با قهر روم رو برگردوندم و دویدم تا به زهره خانوم که جلوتر داشت میرفت برسم...مهدی هم پشت سرم دوید و با حرص غرید:
_تند ندو الین یه وقت سرت گیح میره و میخوری زمین
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم…با اخم داشت نگاهم میکرد… خوشحال از حرص دادنش زبونم رو تا حلق براش در آوردم روم روم رو برگردوندم…ایش مرتیکه خسیس یه پفکم برام نخرید.
روی صندلی پشت ماشین نشستم و سرم رو به شیشه پنجره تکیه دادم…زهره خانوم هم جلو نشست…توی راه برگشت به خونه بودیم…ساعت نزدیک یازده شب بود و خیابون کمی خلوتر شده بود…زیر چشمی نگاهی به‌ مهدی انداختم که هر چند ثانیه یک بار از آینه جلوی ماشین یه نگاه بهم مینداخت آخرم طاقت نیاورد و گفت:
_خوبی الین؟به نظر رنگت پریده.
زیر لب ایشی زمزمه کردم و جوابش رو ندادم…برای من پفک نمیخری؟باهات قهرم.
_با توام الین چرا جوابم رو نمیدی؟
اخمام رو توی هم کشیدم
_دلم نمیخواد مگه زوره؟
پوفی میکشه و میگه:
_چون برات پفک نخریدم اینجوری میکنی؟گفتم که برات خوب نیست عزیزم چرا لج میکنی؟مگه بچه ای؟
پشت چشمی نازک کردم و چیزی نگفتم‌
زهره خانوم ریز خندید و گفت:
_خب یکی براش میخریدی دیگه پسرم؟

_آخه اونا همه مواد شیمیایی داره مادر برای بچه ضرر داره.
زهره خانوم زد زیر خنده و گفت:
_ای پدر صلواتی از الان به فکر بچه ای؟فعلا مامان بچه رو بچسب.
مهدی دستی روی موهاش کشید و خندید…ایش انشالله دندونات سیاه بشه نتونی بخندی.
زهره خانوم_میگم محمد مهدی فردا زود تر بیا باید الین رو ببریم یه دکتر متخصص زنان
مهدی از آینه ی جلوی ماشین نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد
_چشم مادر خودم یه دکتر خوب نوبت میگیرم.
ایش مرتیکه ی هول از اینکه داره بابا میشه چه ذوقیم میکنه‌…آخرم برام پفک نخرید…زیر لب ایشی زمزمه کردم و از پنجره ماشین زل زدم به بیرون.
مهدی ماشین رو توی حیاط پارک کرد و پیاده شدیم…زهره خانوم جلوتر راه افتاد و رفت…منم خواستم دنبالش برم که یکدفعه دستم قفل دستای مهدی شد...
482 viewsedited  09:24
باز کردن / نظر دهید