Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۵۹ لبخند محوی روی لباش نشست. _از دست تو الین… این چه س | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۵۹

لبخند محوی روی لباش نشست.
_از دست تو الین… این چه سر و وضعیه برای خودت ساختی؟
دستش رو دور کمرم انداخت و به سمت بیرون اتاق هدایتم کرد.
_مهدی به خدا یکدفعه ای شد من نمیدونم چی شد که…
میپره وسط حرفم و میگه:
_باشه عزیزم تو که بالاخره کار خودت رو کردی؟بیا بریم دست و روت رو بشور همه سر و صورتت رو پفکی کردی
لب و لوچه ام رو آویزون کردم گفتم:
_میگم مهدی بقیه اش رو نخورم؟یه چهار پنج تایی مونده بود یه وقت اصراف میشه ها؟
خیره خیره نگاهم کرد و یکدفعه زد زیر خندید.
با حرص نگاهش کردم
_به چی میخندی؟مگه خنده داره؟
لپم رو محکم و صدا دار بوسید و گفت:
_من از دست تو چیکار کنم الین؟باشه عزیزم برو بقیه اش رو هم بخور‌ تا خیالت راحت بشه خوبه؟
_آره خوبه
با ذوق دویدم و بسته پفک رو که از دستم افتاده بود روی زمین رو برداشتم و جلوی چشمای خیره ی مهدی مشغول خوردن شدم…
***
با بوی کبابی که به مشامم خورد هوشیار شدم و چشمام رو باز کردم…چشمم به ساعت افتاد هفت صبح بود…سرم رو چرخوندم و نگاهی به کنارم انداختم…مهدی هنوز خوابیده بود…با صدای قار و قوری که از شکمم بلند شد دستم رو روی شکمم گذاشتم و آب دهنم رو قورت دادم…فکر کنم حاجی بساط کباب رو راه انداخته…وای خدا حتی بوش هم آدم رو وسوسه میکنه...توی جام نشستم و دستم روی سینه ی مهدی گذاشتم و تکونش دادم.
_مهدی…مهدی…بلند شو
پلکاش تکون خورد و زیر لب گفت:
_هوممم
_بلند شو بوی کباب میاد.
_خب چیکار کنم؟بذار بیاد.
_آه بلند شو بریم مهدی حتما حاجی کباب ها رو اماده کرده من گرسنمه.
به پهلو شد و پشت بهم خوابید
_ولم کن الین دیشب که درست حسابی نذاشتی بخوابم؟حداقل بذار الان بخوابم.
ایشی گفتم و با دستم یکی کوبیدم به ماتحتش.
خندید و گفت:
_نکن الین چرا خودت تنها نمیری؟
_نمیشه باید با هم بریم
برش گردوندم سمت خودم و با خنده خودم رو انداختم روش که چشماش رو باز کرد
_آخ چیکار میکنی؟
گونه ی سمت راستش رو بوسیدم و گفتم:
_بلند نمیشی؟
_نه
گونه ی سمت چپش رو بوسیدم
_حالا چی؟
خندید و گفت:
_نه
لبم رو محکم روی لبش گذاشتم و فشار دادم…خواستم سرم رو عقب ببرم که گردنم و کشید سمت خودش و لبش رو گذاشت روی لبم.
هلش دادم عقب و نفس نفس زنون گفتم:
_حالا چی؟بازم نمیای؟
لبخند خبیثی زد و گفت:
_اگه یه چیز دیگه هم بهم بدی میام.
سربع به افکار پلیدش پی بردم...پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_ایش اصلا نمیخواد بیای خودم میرم سهم تو رو هم میخوردم...