Get Mystery Box with random crypto!

💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

لوگوی کانال تلگرام azita_zard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛 ر
لوگوی کانال تلگرام azita_zard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛
آدرس کانال: @azita_zard
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 1.05K
توضیحات از کانال

لینک دعوت👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFdMq41Yb0XQBcrfgg
💛رامش بادیگارد مخفی(فروشی)
💛دلم رو هوایی کردی(فروشی)
@aziabi
👆آیدی آدمین برای تبادل و خرید رمان
کپی از رمان ممنوع🚫

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2022-06-13 23:42:58 #پارت_۴۵۳

بعدم سریع جلو اومد و صورتم رو بوسید
_تو هم مبارکت باشه دخترم
مبارک باشه؟چی مبارک باشه؟کمی که فکر کردم و حرفش رو تجزبه تحلیل کردم متوجه موضوع شدم و دهنم تا ته باز شد.
_چی؟!!!!!!!!!!!…تو چی گفتی مهدی؟
خندید و گفت:
_حامله ای الین داری مامان میشی.
دهنم از قبل هر بیشتر باز شد…وای خدا این چی میگه؟یعنی چی؟حامله شدم؟مگه میشه؟ما که هنوز عروسی نگرفتیم؟اصلا چطوری حامله شدم؟آره عروسی نگرفتی ولی مهدی هر شب داشته روت کار میکرده…با حرص نگاهش کردم چه نیش رو هم تا ته باز کرده…بعد از اینکه سرمم تموم شد مهدی زیر بغلم رو گرفت و از روی تخت پایین اومدم…زهره خانوم جلوتر راه افتاد و من و مهدی هم پشت شرش‌.
با نشستن لبای مهدی روی پیشونیم نگاهش کردم..
_عزیزم پس برای همین همیشه حالت بد بود؟
با اخم نگاهش کردم
_بالاخره کار خودت رو کردی و زدی حامله ام کردی نه؟
با پررویی خندید و گفت:
_آره چه حالی هم داد.
_ایش خیلی پررویی… مهدی حالا من چیکار کنم؟
اخماش توی هم رفت
_یعنی چی چیکار کنم؟مگه میخوای چیکار کنی؟
_مردم نمیگن عروسی نگرفته حامله شده؟حاجی چی؟اون چی میگه؟
_اولا مردم بیخود میکنن بخوان چیزی بگن…دوماً نگران نباش یکی دو هفته دیگه داریم عروسی میکنیم کسی متوجه نمیشه...بعدشم حاجی هم چیزی نمیگه فقط خوشحال میشه که داره نوه دار میشه.
دستی روی شکمم کشیدم…یعنی دارم مامان میشم؟اگه به نگار بگم حتما بهم میخنده....لبخندی روی لبم نشست‌....واقعا دارم مامان میشم.
مهدی فشاری به کمرم اورد و گفت:
_چیه خیلی ذوق کردی؟
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
_مهدی من هوس پفک کردم.
با چشمای تا ته گرد شده زل زد بهم...
128 views20:42
باز کردن / نظر دهید
2022-06-12 18:27:02 #پارت_۴۵۲

با سوزشی که توی دستم احساس کردم چشمام رو باز کردم و نگاهی به دور و برم انداختم…توی بیمارستان بودیم… زهره خانوم هم بالای سرم ایستاده بود..یادم اومد که توی دستشویی بالا اوردم و بعدش بیهوش شدم.‌‌
_چی شده؟
زهره خاتوم با شنیدن صدام سریع نگاهم کرد و لبخندی زد.
_بالاخره چشمات رو باز کردی عزیزم؟
_من چم شده؟
_چیزی نیست عزیزم نگران نباش محمد مهدی رفته جواب آزمایشت رو بگیره
کم کم لب و لوچه ام اویرون شد و اشک از چشمام سرازیر شد.
زهره خانوم نگران و هول زده نگاهن کرد و گفت:
_چت شد عزیزم؟بازم حالت بد شده؟
سری تکون دادم و گفتم:
_مریضی بدی گرفتم؟
زهره خانوم با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
_خدا نکنه؟این حرف ها چیه میزنی الین؟
_پس چم شده؟
لبخندی عمیقی روی لبش نشست و گفت:
_احتمالاً اون چیزیه که من فکر میکنم ولی صبر کن جواب ازمایشت بیاد تا مطمئن بشیم
اصلا متوجه منظورش نشدم…با گیجی نگاهش کردم و زدم زیر گریه
_من میدونم همش تقصیر مهدیه همش اذیتم میکنه.
زهره خانوم با دیدن گریه ام سریع جلو اومد و دستی روی سرم کشید
_آروم باش عزیزم.
سرم رو چرخوندم و نگاهی به دستم که سرم وصل بود انداختم و اشکام بیشتر سرازیر شد.
چند دقیقه بعد سر و کله مهدی پیدا شد…نگاهی به چهره اش انداختم… یه لبخند پهن از اونا که تا ته چاکیده روی لبش بود…جلو اومد کنارم روی تخت ایستاد...زهره خانوم با دیدنش گفت:
_اومدی مادر؟
مهدی سری تکون داد و گفت:
_آره جواب آزمایش رو هم گرفتم.
چشمش که بهم افتاد اخماش توی هم رفت.
_گریه کردی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_همش تقصیر توئه
پوفی کشید و گفت:
_باشه تقصیر منه خوبه؟
ایشی گفتم و با قهر روم رو برگردوندم.
_جواب آزمایش چی شد پسرم؟
سریع سرم رو برگردوندم و نگاه مهدی کردم….زل زد توی چشمام و گفت:
_دارم بابا میشم.
با شنیدن حرفش نفس راحتی کشیدم…خداروشکر پس چیزیم نیست فقط مهدی داره بابا میشه...خب بشه؟به من چه؟
زهره خانوم با ذوق فراوان سریع جلو رفت و مهدی رو کشید توی بغلش…متعجب ابرویی بالا انداختم
_مبارکت باشه پسرم.
515 views15:27
باز کردن / نظر دهید
2022-06-09 12:31:08 #پارت_۴۵۱

زهره خانوم_چی شده حاجی؟ شما که بهم گفته بودین تا دو ماهه دیگه هم صبر کنیم؟
حاجی زیر چشمی نگاهی به من و مهدی انداخت و گفت:
_اینطور صلاح دیدم خانوم…در ضمن فکر کنم آقا محمد مهدی هم دیگه طاقتش تموم شده دلش میخواد بره سر خونه زندگی خودش تا راحت بتونه همه کار بکنه…مگه نه محمد مهدی؟
مهدی رنگش درجا قرمز شد و گفت:
_هر چی شما صلاح بدونین حاجی.
خجالت زده لبم رو به دندون گرفتم…حاجی منظور حاجی همون مچ گیری دم ظهری بود این مهدی اسکول هم درجا گفت هر چی شما صلاح بدونین یعنی آره حاجی زاقتم تموم شده هر چه سریع تر کار رو تموم کنین.
زهره خانوم_پس مبارکه از همین فردا میریم دنبال کار های عروسی.
نیشم رو تا ته باز کردم …وای خدا یکی من بگیره دارم عروس میشم…یه وضعی خر کیف شدم…من عروس مهدی داماد…لباس عروسم رو جه مدلی انتخاب کنم؟دکلته؟نع دوسش ندارم…آستین حلقه ای؟نه اینم دوسش ندارم…هنینطور که داشتم فکر میکردم چشمم به زهره خانوم افتاد که با لبخند عمیقی زل زده بود بهم…وای خدا تابلو کردم…سریع سرم رو انداختم پایین و یه قاشق غذا گذاشتم توی دهنم که مثلا من نبودم که آنقدر ذوق مرگ شده بودم…اومدم غذا رو قورت بدم که همچین تهوعی بهم دست داد که دیگه نتونستم تحمل کنم…دستم رو جلوی دهنم بردم و عق زدم...سریع از روی صندلیم بلند شدم و دویدم سمت دستشویی
_الین عزیزم چی شده؟
صدای نگران مهدی رو از دور شنیدم که داشت دنبالم میومد…وارد دستشویی شدم و با تمام وجودم عق زدم و هر چی خوردم و نخوردم رو بالا آوردم‌…عق زدنم آتقدر شدید بود که چشمام داشت سیاهی میرفت…بیحال شدم و نزدیک بود بیفتم روی زمین که دستای مهدی دور کمرم حلقه شد و منو کشید تو بغلش…
_الین…الین چت شد عزیزم؟
بیحال زمزمه کردم
_دارم میمیرم مهدی
سریع دستش رو زیر پام انداخت و با یه حرکت بلندم کرد...بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت:
_چیزی نیست عزیزم الان میریم دکتر.
خواستم چیزی بگم که دوباره چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم...
313 views09:31
باز کردن / نظر دهید
2022-06-06 09:39:21 #پارت_۴۵۰

با دست مهدی که از زیر میز روی پام نشست دست از زل زدن به غذام برداشتم و نگاهش کردم…با اخم اشاره ای به بشقاب غذام زد و گفت:
_بخور از دهن میفته.
اخمام رو کشیدم توی هم و گفتم:
_ایش سرت توی بشقاب خودت باشه.
سرش رو دم گوشم آورد و آروم زمزمه کرد
_از الان بهت بگم الین اگه غذات رو نخوری امشب تنبیهت میکنم.
سرم رو عقب بردم و با چشمام تا ته گرد شده نگاهش کردم
_بیخود میکنی….میخوای چیکار کنی؟کتکم بزنی؟اصلا جراتش رو داری؟میدونی که به حاجی میگم.
خندید و گفت:
_حالا کی گفته میخوام بزنمت؟
_پس میخوای چیکار کنی؟
با لبخند مرموزی نگاهم کرد و گفت:
_اول میبرمت توی اتاقم و در رو قفل میکنم…بعدش پرتت میکنم روی تخت و تا خود صبح میخورمت...اوف از همین الان که دارم بهش فکر میکنم دیوونه میشم.
_هین…بیتربیت.
خندید و ادامه داد
_میدونی بعدش چیکار میکنیم؟
سریع یه قاشق غذا گذاشتم توی دهنم و گفتم:
_نه نمیخوام بدونم ببین دارم میخورم.
به محض اینکه غذا رو توی دهننم گذاشتم احساس کردم دل و روده ام داره بهم میپیچه…سریع لیوان آب کنار دستم رو برداشتم و یه قلوپ ازش خوردم تا غذا از گلوم بره پایین‌…لیوان آب رو که روی میز گذاشتم چشمم به حاجی افتاد که زیر چشمی داشت من و مهدی رو میپایید…تا متوجه نگاه من به خودش شد…تک سرفه ای کرد و رو به زهره خانوم گفت:
_من یه تصمیمی گرفتم خانوم
زهره خانوم دست از خوردن کشید و گفت:
_چه تصمیمی حاجی؟اتفاقی افتاده؟
متعجب نگاهش کردم یعنی چی شده؟نگاهی به مهدی انداختم که اونم دست از خوردن کشید و داشت به حاجی نگاه میکرد.
_اتفاق که نه خبر خیره
چی خبر خیره؟چه خبری؟نکنه حاجی میخواد تجدید فراش کنه؟نه بابا این چرت و پرت ها چیه برای خودت میگی الین؟این حاجی زن ذلیل تر از این حرف هاست…تازه زهره خانوم پوست از سرش میکنه…پس یعنی چی شده؟
همگی زل زده بودیم به دهن مبارک حاجی تا ببینیم چی ازش بیرون میاد..این حاجی هم از قصد هی طولش میداد که ما از فضولی بترکیم و حرص بخوریم…آخر هم زهره خانوم طاقت نیاورد و گفت:
_چرا ساکت شدی حاجی؟خب بگو دیگه؟
_میخوام توی همین یکی دو هفته عروسی بچه ها انجام بشه.
متعحب ابرویی بالا انداختم و نگاهی به مهدی انداختم…لبخند عمیقی روی لبش بود و سرش رو انداخته بود پایین...منم لبخندی روی لبم نشست…پس بالاخره عروسی میکنیم و میریم سر خونه زندگی خودمون
807 viewsedited  06:39
باز کردن / نظر دهید
2022-06-06 09:38:01 #پارت_۴۴۹

خیلی راحت دستش رو گذاشته بود زیر چونه اش و با لبخند مرموزی داشت به من و مهدی نگاه میکرد...نگاه من رو که به خودش دید گفت:
_چند وقته که اینجوری شدی؟
_نمیدونم…یه چند روزی میشه همش بیحالم و همیشه خسته ام
مهدی نگاهی به‌مادرش انداختت و گفت:
_خب مادر وقتی چیزی نمیخوره همین میشه دیگه؟
_الان شام رو میارم بخوری بهتر هم میشی.
بعد از چیدن میز همگی دور میز نشستیم…نگاهی به غذای روی میز انداختم ماهی بود…با پیچیدن بوی غذا به مشامم صورتم جمع شد…بازم بو میداد…حالا من چطوری این رو بخورم؟ زیر چشمی نگاهی به حاجی انداختم…سر قضیه ظهر و مچ گیری که توسط حاجی انجام شده بود دیگه حتی روم نمیشد مستقیم توی چشماش نگاه کنم...خداییش بدصحنه ای ما رو دید…این مهدی هم که از بس پرو بود عین خیالش نبود…
_وای حاجی فاطمه میگفت خانواده داماد وضع مالیشون خیلی خوبه.
با صدای زهره خانوم نگاهم رو از حاجی گرفتن و دادم به زهره خانوم…مثل اینکه داره در مورد مهرانه حرف میزنه…گوشام رو قشنگ تیز کردم تا از یه سری چیز ها باخبر بشم.
حاجی_مال و منال که مهم نیست؟در مورد پسره خوب تحقیق کردن؟
آره تحقیق کردن همه میکن پسر خوب و سر به زیریه ولی خب اینجوری که معلوم نمیشه؟بتید کم کم با طرف آشنا بشی و رفت و امد کنی ببینی اخلاقش چطوره‌
حاجی سری تکون داد و گفت:
_مهرانه چی؟اون راضیه؟
_اولش راضی نبود…میگفت من این پسره رو نمیخوام و از این حرفا.
غلط کرد نخواست والا…بهش بدین بره
حاجی_خب؟پس چی شد راضی شد؟
زهره خانوم خنوید و گفت:
_هیچی دیگه فاطمه آنقدر توی گوشش خوند که بالاخره قبول کرد...چه میدونم والا شایدم داشت ناز میکرد.
آفرین به تو فاطمه خانوم…نوکرتم به مولا بالاخره این دختر ترشیده ات رو از زندگی ما کندی.…
حاجی_کی عقد میکنن؟
_والا فاطمه که میگفت فردا میخوان برن گروه خون حتماَ توی همین یکی دو هفته عقد میکنن دیگه؟
_خوبه انشاالله خوشبخت بشن
با بشقابی که جلوم قرار گرفت نگاهی بهش انداختم…انگار میخواستم عق بزنم….بوش نفرت آمیز بود.
702 views06:38
باز کردن / نظر دهید
2022-06-02 10:35:15 #پارت_۴۴۸

_نکن مهدی بذارم روی تخت
_نمیشه میریم آشپزخونه یه چیزی بخوری جون بگیری‌
داشت به سمت در رفت که سریع گفتم:
_باشه بذارم روی زمین خودم میام
_میتونی؟
با حرص نگاهش کردم که خندید و روی زمینم گذاشت…دستش رو قفل دستام کرد و گفت:
_اینجوری بهتره…حالا بریم.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_عجب گیری هستی؟هی میگم اشتها ندادم باز اصرار میکنی‌؟
_وقتی خودت حالیت نیست یکی باید بهت بگه‌ دیگه؟
_ایش!!!
با چیزی که یکدفعه یادم اومد سریع گفتم:
_میگم مهدی نمیدونی قضیه اون مهرانه ابلیس آخر چی شد؟
_نه من چه میدونم خودت بعداً از مادر بپرس.
با حرص گفتم:
_انشالله که اون پسره ی بدبخت بگیرتش تا از شرش خلاص بشیم.
خندید و گفت:
_تو خیالت راحت گرفت تموم شد رفت.
متعجب گفتم:
_واقعاً؟تو که گفتی نمیدونم؟
_از بین حرف های مادر یه چیزهایی دست و پا شکسته شنیدم…مثل اینکه دو طرف قبول کردن و میخوان برن گروه خون.
_بیچاره پسره نمیدونه چه شیطانی گیرش اومده
_تو به فکر دیگران نباش به فکر خودت باش که رنگ به رو نداری.
_ایش!!!!!
وارد آشپزخونه شدیم…زهره خانوم داشت ظرف های شام رو آماده میکرد…مهدی سریع یه صندلی بیرون کشید و اشاره زد بشینم خودشم سمت یخچال رفت...زهره خانوم که متوجه حضورمون شد نگاهی بهم اتداخت و با نگرانی گفت:
_وای خدا الین چرا رنگ و روت پریده؟
قبل از اینکه چیزی بگم مهدی سریع گفت:
_سرش گیج میره مادر فکر کنم فشارش افتاده.
_من خوبم مهدی زیاد شلوغش نکن
جشم غره ای بهم رفت و روش رو برگردوند
زهره خانوم_زود باش مهدی یه شربت آوردن آنقدر طول داره؟
_اومدم
مهدی با یه لیوان شربت اومد صندلی کناریم نشست.…لیوان رو سمت لبم اورد و گفت:
_بخور
خواستم لیوان رو از دستش بگیرم که با اخم گفت:
_خودم بهت میدم…. بخور
ایشی گفتم و یه قلوپ ازش خوردم که تشر زد
_بیشتر بخور باید همش رو بخوری.
تقریباً نصف رو خوردم و خواستم کنار بکشم که دوباره گفت:
_هنوز مونده.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
_ولم کن مهدی دیگه نمیتونم.
_بخور الین فشارت پایینه.
اخمام رو توی هم کشیدم و خواستم یه چند تا فحش از اون آبدار هاش رو بهش بدم که یک لحظه چشمم به زهره خانوم و نگاه خیره اش به‌من و مهدی افتاد….متعجب ابرویی بالا انداختم… چرا یه جوری عجیب نگاهم میکنه؟
476 views07:35
باز کردن / نظر دهید
2022-06-01 11:45:22 #پارت_۴۴۷

.بهتره حالا که کسی خونه نیست یه چرتی بزننم…چرخیدم و به پهلو شدم سرم رو توی بالشت مهدی فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم…بوی عطر مهدی رو میداد...چشمام رو که روی هم گذاشتم به خواب عمیقی فرو رفتم‌…
با حس اینکه چیزی داره روی صورتم تکون میخوره هوشیار شدم ولی آنقدر خوابم میومد که حوصله باز کردن چشمام رو نداشتم…دستی رو صورتم کشیدم و به پهلو شدم…کم کم داشت خوابم عمیق میشد که دوباره چیزی روی صورتم حس کردم….با حرص دستی روی صورتم کشیدم و سرم رو بردم زیر پتو…با صدای ریز خنده ای که شنیدم چشمام تا ته باز شد…پتو رو از روی سرم کنار کشیدم و سریع چرخیدم…چشمم به مهدی افتاد به پهلو کنارم دراز کشیده بود و با لبخند داشت نگاهم میکرد...اخمام توی هم رفت…ایش پس همش کار خود شیطانش بود...با دیدن اخمام خندید و گفت:
_سلام خانوم خوش خواب نمیخوای بلند بشی؟
با حرص نگاهش کردم
_مهدی ولم کن خوابم میاد…ببینم تو بودی هی روی صورتم دست میکشیدی؟
_آره عزیزم فقط خواستم بیدارت کنم.
عصبی توپیدم:
_مگه مرض داری؟ برو بیرون میخوام بخوابم.
متعجب گفت:
_یعنی هنوزم خواب داری؟میدونی ساعت چنده؟
_هر کوفتی میخواد باشه میخوام بخوابم.
_چقدر عصبی هستی؟
چشمام رو بستم و حوابش رو ندادم…دستش رو زیر کمرم برد و منو توی بغلش کشید….سرم که روی سینه اش قرار گرفت ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم…دستی روی موهام کشید و گفت:
_حالت خوبه الین؟
آروم زمزمه کردم
_نه خسته ام احساس بیحالی میکنم.
_چرا مگه مریضی؟
جوابش رو ندادم که با خشم گفت:
_وقتی درست و حسابی غذا نمیخوری همین میشه دیگه؟
_ ولم کن مهدی حوصله ندارم.
پوفی کشید و بوسه ای روی سرم زد.
_از وقتی که من رفتم تا حالا خواب بودی؟
_آره
خندید و گفت:
_پس خرس رو هم گفتی زکی نه؟
_ایش خرس خودتی…حاجی و زهره خانوم اومدن؟
_آره یه ساعتی میشه.
دستم رو دور کمرش حلقه کردم و یکی از پاهام رو انداختم روی پاش…خندید و گفت:
_داری چیکار میکنی ؟میخوای هواییم کنی و باز از دستم فرار کنی؟ایندفعه نمیذارم فرار کنی ها؟ حواست باشه.
لبخندی زدم و سرم روی سینه اش فشار دادم
_بیخود هوایی نشو و دلت رو صابون نزن من حالم خوب نیست.
با نگرانی گفت:
_چرا؟چت شده؟
_نمیدونم انگار سرم گیج میره
_چی؟!!!!بلند شو بریم یه چیزی بخور حتماً فشارت افتاده
_ولش کن اشتها ندارم.
سریع دستم رو از دور کمرش جدا کرد…روی تخت نشست و با اخم گفت:
_بلند شو الین اعصابم رو بهن نریز.
_ول کن مهدی
سریع جلو اومد و از روی تخت بلندم کرد.…
419 viewsedited  08:45
باز کردن / نظر دهید
2022-05-29 11:56:11 #پارت_۴۴۳ _ایش… مهدی چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ خندید و گفت: _چطوری نگاهت میکنم مگه؟ _مثل شیاطین… با باز شدن در اتاق حاجی و زهره خانوم ساکت شدم و چیزی نگفتم. زهره خانوم_خب ما دیگه داریم میریم بچه ها حاجی نگاهی به مهدی انداخت و گفت: حاجی_محمد مهدی تو نمیخوای…
261 viewsedited  08:56
باز کردن / نظر دهید
2022-05-29 11:55:25 #پارت_۴۴۶

در رو که با کردم سرش رو چرخوند و نگاهی بهم انداخت داشت شلوار میپوشید...سریع در رو بستم و گفتم:
_وای مهدی آبرمون جلوی حاجی رفت
مهدی با حرص پاش رو داخل یه لنگه شلوار گذاشت و بل اخم های در هم گفت:
_لعنتی خیلی حالم گرفته شد الین…من از اولم شانس نداشتم اخه حاجی حتماً باید امروز گوشیش رو جا میذاشت؟
زدم زیر خنده و گفتم:
_بدجور حالت گرفته شد نه؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_آره بخند…بایدم بخندی خوب از دستم در رفتی
یه لنگه ی دیگه شلوارش رو هم پوشید و زیر لب زمزمه کرد
_لعنتی آخر نشد به کارم برسم.
با خنده جلو رفتم یه تیکه از پیراهنش که از شلوارش بیرون زده بود رو داخل فرستادم...با دستم یکی زدم روی ماتحتش و با خنده گفتم:
_حالا مثل ندید بدید ها رفتار نکن خوبه که هر شب دست از سرم بر نمیداری.
یکدفعه دستش رو دور کمرم انداخت و منو سمت خودش کشید که سرم محکم به سینه اش برخورد کردم…هینی کشیدم و سرم رو عقب بردم…خیره شد به لبم و گفت:
_چه ربطی داره؟ من همیشه و هر لحظه میخوامت.
سرش رو جلو آورد و با حرص لبم رو بوسید...دستم رو روی سینه اش گذاشتم و هلش دادم عقب
_ایش ولم کن…اصلا حقت بود که حاجی سر رسید و بهت زد حال زد.
با اخم فشاری به کمرم اورد و گفت:
_که حقم بود اره؟باشه الین خانوم بالاخره شب که میشه؟ببین اونوقع چیکارت میکنم...همچین…
_محمد مهدی؟!!!!
با صدای بلند حاجی پشت در مهدی حرفش رو یادش میره و با هول میگه:
_بله حاجی
_کجا موندی؟بیا دیگه؟
_ اومدم…اومدم.
سریع بوسه ای روی لبم زد و گفت:
_شب حسابت رو میرسم.
دستش رو از دور کمرم برداشت و داشت سمت در میرفت که با حرص گفتم:
_امشب میرم توی اتاق خودم و در رو قفل میکنم.
نیشخندی زد و از اتاق رفت بیرون…ایش برای من نیشخند میزنی؟تو که خونه میای؟حالت رو میگیرم…خب حق داره نیشخند بزنه دیگه؟آخه احمق کدوم در رو میخوای قفل کنی ؟اون از همه در ها یه قفل اضافه برای خودش داره تا به وقت از دستش ور نری…ایش مرتیکه فکر و ذکرش فقط پی این چیز هاست…اصلا سیر مونی نداره…نه به اون موقع که جلوش لختم میشدم نگام نمیکرد نه به الان که خودم رو دور ده تا چادرم بپیجم حمله میکنه سمتم...آهی کشیدم و به سمت تخت مهدی رفتم روش دراز بکشم…خیلی احساس خستگی و خواب آلودگی میکردم..
263 views08:55
باز کردن / نظر دهید
2022-05-29 11:50:10 #پارت_۴۴۵

واقعاً توی بد وضعیتی مچمون رو گرفت… وای خدا صدامون چه صداهایی هم از خودمون در میاوردیم...ای مهدی الدنگ همشم تقصیر توئه بهش گفتم اینجا نمیشه ها؟ولی گوشش بدهکار نبود…‌بیا همین رو میخواستی؟دیگه جلوی حاجی آبرو برامون نموند...خداییش آخه مگه میشه هر دم به دقیقه آدم موتورش روشن بشه؟
_پسر تو خجالت نمیکشی؟این چه وضعشه؟مگه اینجا جای این کار هاست؟
با صدای داد حاجی تکونی توی جام خوردم و یه قدم رفتم عقب تر...وای خدا خیلی عصبانی بود ...پس زهره خانوم کجاست؟اصلا برای چی دوباره برگشت؟
_حاجی من…
_لباست کو برو لباست رو بپوش
چشمام تا ته گرد شد…وای این مهدی الدنگ یعنی لخت رفت جلوی حاجی؟
مهدی بهت زده نگاهی به خودش اتداخت و دوباره دوید طرفم…لباسش رو از روی زمین برداشت و سریع پوشیدش…بازم سریع دوید و رفت جلوی حاجی سر به زیر ایستاد‌
_حاجی شما..
_صحبت نباشه محمد مهدی؟مگه قرار نبود بری حجره؟پس اینجا جیکار میکنی؟
مهدی دستی روی موهاش کشید و گفت:
_من میخواستم برم حاجی ولی…ولی…
حاجی با خشم توپید:
_ولی چی؟آنقدر مشغول بودی که یادت رفت؟
با خجالت لبم رو گاز گرفتم…از دست این مهدی که هر چی میکشیم از بیش فعالی توئه.
مهدی با اعتراض گفت:
_حاجی؟!!!
_زهره مار حاجی…استغفرالله.
_حاجی به خدا دست من نبود یکدفعه ای شد
هینی کشیدم و دستم رو گذاشتم روی دهنم...یعنی چه دست من یکدفعه ای شد؟خل شده؟
حاجی خندید و گفت:
_که یکدفعه ای شد آره؟یعنی اصلا نقشه نکشیده بودی.
مهدی که خنده حاجی رو دید با پررویی خندید و گفت:
_حاجی شما که تازه رفته بودین پس چی شد برگشتین؟
حاجی دوباره جدی شد و چشم غره ای بهش رفت
_ببند نیشت رو ببینم…چیه مزاحم کارت شدم؟بد موقع اومدم؟
مهدی با هول گفت:
_نه نه به خدا به موقع اومدین.
نزدیک بود خنده ام بگیره این چرت و پرت ها چیه داره میگه؟کلا رد داده رفت پی کارش
معلوم بود حاجی خنده اش گرفته ولی داشت خودش رو کنترل میکرد تا ضایع نکنه
حاجی_که به موقع اومدم آره؟
مهدی بازم با هول گفت:
نه نه حاجی…یعنی…
_گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم مادرت بیرون داخل ماشین نشسته منتظرمه.
_باشه حاجی گوشیتون رو بردارین و برین.
اخمای حاجی توی هم رفت
_برو لباست رو بپوش باهامون بیا
_باشه حاجی شما برین من خودم میرم.
حاجی چشم غره ای بهش رفت که مهدی سریع چشمی گفت و به سمت اتاقش رفت…حاجی هم از کنارم رد شد و به سمت اتاقش رفت…سریع دویدم و به سمت اتاق مهدی رفتم…
266 views08:50
باز کردن / نظر دهید