Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۵۲ با سوزشی که توی دستم احساس کردم چشمام رو باز کردم و | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۵۲

با سوزشی که توی دستم احساس کردم چشمام رو باز کردم و نگاهی به دور و برم انداختم…توی بیمارستان بودیم… زهره خانوم هم بالای سرم ایستاده بود..یادم اومد که توی دستشویی بالا اوردم و بعدش بیهوش شدم.‌‌
_چی شده؟
زهره خاتوم با شنیدن صدام سریع نگاهم کرد و لبخندی زد.
_بالاخره چشمات رو باز کردی عزیزم؟
_من چم شده؟
_چیزی نیست عزیزم نگران نباش محمد مهدی رفته جواب آزمایشت رو بگیره
کم کم لب و لوچه ام اویرون شد و اشک از چشمام سرازیر شد.
زهره خانوم نگران و هول زده نگاهن کرد و گفت:
_چت شد عزیزم؟بازم حالت بد شده؟
سری تکون دادم و گفتم:
_مریضی بدی گرفتم؟
زهره خانوم با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
_خدا نکنه؟این حرف ها چیه میزنی الین؟
_پس چم شده؟
لبخندی عمیقی روی لبش نشست و گفت:
_احتمالاً اون چیزیه که من فکر میکنم ولی صبر کن جواب ازمایشت بیاد تا مطمئن بشیم
اصلا متوجه منظورش نشدم…با گیجی نگاهش کردم و زدم زیر گریه
_من میدونم همش تقصیر مهدیه همش اذیتم میکنه.
زهره خانوم با دیدن گریه ام سریع جلو اومد و دستی روی سرم کشید
_آروم باش عزیزم.
سرم رو چرخوندم و نگاهی به دستم که سرم وصل بود انداختم و اشکام بیشتر سرازیر شد.
چند دقیقه بعد سر و کله مهدی پیدا شد…نگاهی به چهره اش انداختم… یه لبخند پهن از اونا که تا ته چاکیده روی لبش بود…جلو اومد کنارم روی تخت ایستاد...زهره خانوم با دیدنش گفت:
_اومدی مادر؟
مهدی سری تکون داد و گفت:
_آره جواب آزمایش رو هم گرفتم.
چشمش که بهم افتاد اخماش توی هم رفت.
_گریه کردی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_همش تقصیر توئه
پوفی کشید و گفت:
_باشه تقصیر منه خوبه؟
ایشی گفتم و با قهر روم رو برگردوندم.
_جواب آزمایش چی شد پسرم؟
سریع سرم رو برگردوندم و نگاه مهدی کردم….زل زد توی چشمام و گفت:
_دارم بابا میشم.
با شنیدن حرفش نفس راحتی کشیدم…خداروشکر پس چیزیم نیست فقط مهدی داره بابا میشه...خب بشه؟به من چه؟
زهره خانوم با ذوق فراوان سریع جلو رفت و مهدی رو کشید توی بغلش…متعجب ابرویی بالا انداختم
_مبارکت باشه پسرم.