Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۵۳ بعدم سریع جلو اومد و صورتم رو بوسید _تو هم مبارکت ب | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۵۳

بعدم سریع جلو اومد و صورتم رو بوسید
_تو هم مبارکت باشه دخترم
مبارک باشه؟چی مبارک باشه؟کمی که فکر کردم و حرفش رو تجزبه تحلیل کردم متوجه موضوع شدم و دهنم تا ته باز شد.
_چی؟!!!!!!!!!!!…تو چی گفتی مهدی؟
خندید و گفت:
_حامله ای الین داری مامان میشی.
دهنم از قبل هر بیشتر باز شد…وای خدا این چی میگه؟یعنی چی؟حامله شدم؟مگه میشه؟ما که هنوز عروسی نگرفتیم؟اصلا چطوری حامله شدم؟آره عروسی نگرفتی ولی مهدی هر شب داشته روت کار میکرده…با حرص نگاهش کردم چه نیش رو هم تا ته باز کرده…بعد از اینکه سرمم تموم شد مهدی زیر بغلم رو گرفت و از روی تخت پایین اومدم…زهره خانوم جلوتر راه افتاد و من و مهدی هم پشت شرش‌.
با نشستن لبای مهدی روی پیشونیم نگاهش کردم..
_عزیزم پس برای همین همیشه حالت بد بود؟
با اخم نگاهش کردم
_بالاخره کار خودت رو کردی و زدی حامله ام کردی نه؟
با پررویی خندید و گفت:
_آره چه حالی هم داد.
_ایش خیلی پررویی… مهدی حالا من چیکار کنم؟
اخماش توی هم رفت
_یعنی چی چیکار کنم؟مگه میخوای چیکار کنی؟
_مردم نمیگن عروسی نگرفته حامله شده؟حاجی چی؟اون چی میگه؟
_اولا مردم بیخود میکنن بخوان چیزی بگن…دوماً نگران نباش یکی دو هفته دیگه داریم عروسی میکنیم کسی متوجه نمیشه...بعدشم حاجی هم چیزی نمیگه فقط خوشحال میشه که داره نوه دار میشه.
دستی روی شکمم کشیدم…یعنی دارم مامان میشم؟اگه به نگار بگم حتما بهم میخنده....لبخندی روی لبم نشست‌....واقعا دارم مامان میشم.
مهدی فشاری به کمرم اورد و گفت:
_چیه خیلی ذوق کردی؟
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
_مهدی من هوس پفک کردم.
با چشمای تا ته گرد شده زل زد بهم...