Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۵۴ _ایش چرا چشمات رو برام گشاد کردی؟میگم پفک میخوام بر | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۵۴

_ایش چرا چشمات رو برام گشاد کردی؟میگم پفک میخوام برو برام بخر.
_یعنی تا شنیدی حامله ای هوس پفک کردی؟اونم به این زودی؟مگه میشه؟
لعنتی فهمید دارم سرش کلاه میذارم…اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_ایش!!! نمیخری بگو نمیخرم بیخود برام نطق نکن.
خندید و گفت:
_پفک زیاد برات خوب نیست عزیزم چیز دیگه ای بگو تا برات بخرم.
_نه من همون پفک رو میخوام‌
اخماش رو کشید توی هم
_گفتم که پفک نمیشه
با حرص نگاهش کردم
_ایش برو بابا؟ اصلا هیچی نخواستم
با قهر روم رو برگردوندم و دویدم تا به زهره خانوم که جلوتر داشت میرفت برسم...مهدی هم پشت سرم دوید و با حرص غرید:
_تند ندو الین یه وقت سرت گیح میره و میخوری زمین
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم…با اخم داشت نگاهم میکرد… خوشحال از حرص دادنش زبونم رو تا حلق براش در آوردم روم روم رو برگردوندم…ایش مرتیکه خسیس یه پفکم برام نخرید.
روی صندلی پشت ماشین نشستم و سرم رو به شیشه پنجره تکیه دادم…زهره خانوم هم جلو نشست…توی راه برگشت به خونه بودیم…ساعت نزدیک یازده شب بود و خیابون کمی خلوتر شده بود…زیر چشمی نگاهی به‌ مهدی انداختم که هر چند ثانیه یک بار از آینه جلوی ماشین یه نگاه بهم مینداخت آخرم طاقت نیاورد و گفت:
_خوبی الین؟به نظر رنگت پریده.
زیر لب ایشی زمزمه کردم و جوابش رو ندادم…برای من پفک نمیخری؟باهات قهرم.
_با توام الین چرا جوابم رو نمیدی؟
اخمام رو توی هم کشیدم
_دلم نمیخواد مگه زوره؟
پوفی میکشه و میگه:
_چون برات پفک نخریدم اینجوری میکنی؟گفتم که برات خوب نیست عزیزم چرا لج میکنی؟مگه بچه ای؟
پشت چشمی نازک کردم و چیزی نگفتم‌
زهره خانوم ریز خندید و گفت:
_خب یکی براش میخریدی دیگه پسرم؟

_آخه اونا همه مواد شیمیایی داره مادر برای بچه ضرر داره.
زهره خانوم زد زیر خنده و گفت:
_ای پدر صلواتی از الان به فکر بچه ای؟فعلا مامان بچه رو بچسب.
مهدی دستی روی موهاش کشید و خندید…ایش انشالله دندونات سیاه بشه نتونی بخندی.
زهره خانوم_میگم محمد مهدی فردا زود تر بیا باید الین رو ببریم یه دکتر متخصص زنان
مهدی از آینه ی جلوی ماشین نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد
_چشم مادر خودم یه دکتر خوب نوبت میگیرم.
ایش مرتیکه ی هول از اینکه داره بابا میشه چه ذوقیم میکنه‌…آخرم برام پفک نخرید…زیر لب ایشی زمزمه کردم و از پنجره ماشین زل زدم به بیرون.
مهدی ماشین رو توی حیاط پارک کرد و پیاده شدیم…زهره خانوم جلوتر راه افتاد و رفت…منم خواستم دنبالش برم که یکدفعه دستم قفل دستای مهدی شد...