Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۵۵ با اخم نگاهش کردم. _چیکار میکنی؟ خندید دست دیگه اش | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۵۵

با اخم نگاهش کردم.
_چیکار میکنی؟
خندید دست دیگه اش رو روی شکمم گذاشت.
_ای جونم بچه ی من الان اینجاست؟به نظرت کدوم شب ساختمش؟
با چشمای گرد شده نگاهش کردم که با شیطنت ادامه داد:
_آهان یادم اومد همون شبی بود که…
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ایش ساکت شو مهدی.
شکمم رو نوازش کرد و با خنده گفت:
_چرا؟دارم یادت میندازم دیگه؟
دستش رو پس زدم و گفتم:
_لازم نکرده شاهکارات رو یادم بندازی…در ضمن آنقدرم به من دست نزن.
_چرا عزیزم؟هنوزم از دستم ناراحتی؟
لب و لوچه ام آویزون شد
_معلومه که ناراحتم؟برام پفک نخریدی.
سریع سرش رو جلو اورد و لبش رو روی لبم گذاشت.
_از این اداها برام نیا الین میخورمت ها؟
دستم رو گذاشتم روی سینه اش رو هلش دادم عقب
_برو عقب ببینم اصلا تا برام پفک نخریدی باهات قهرم مهدی.
این رو گفتم و سربع دویدم سمت پله ها که بازم صدای اعتراض مهدی در اومد.
_آروم برو الین چند بار بگم؟
بدون توجه به حرفش از پله ها بالا رفتم…با ورود من و مهدی به خونه با حاجی رو به رو شدیم که با اخمای درهم جلوی در منتظرمون ایستاده بود….نگاهی به زهره خانوم انداختم که کنارش ایستاده بود…گویا قبلاً با زهره خانوم تماس گرفته بود و از همه چی خبر دار شده بود…وای خدا از قیافه ی عصبانی و درهمش معلومه که حسابی از دستمون شکاره…من به مهدی گفتم عصبانی میشه ها؟ولی گوش نکرد…اصلا به من چه؟همش تقصیر مهدیه…به سمتمون که قدم برداشت سریع رفتم پشت سر مهدی قایم شدم که اگه خواست چکی چیزی بزنه مستقیم بخوره به مهدی… رو به روی مهدی ایستاد و دستش رو بلند کرد…یا قمر بنی هاشم یکی حاجی رو بگیره الان یا میخواد منو بزنه یا مهدی رو…اصلا چرا منو بزنه بره اون پسر بیش فعالش رو بزنه که زده منو حامله کرده…هر آن منتظر بودم به چک بخوابونه توی گوشی مهدی که بر خلاف انتظارم دستش رو روی شونه ی مهدی گذاشت و با اخم گفت:
_بالاخره کار خودت رو کردی پسر آره؟
مهدی رنگ به رنگ خورد و سرش رو انداخت پایین
_با اجازتون بله حاجی.
حیرت زده دستم رو گذاشتم روی دهنم‌…بچه پرروئه بی‌حیا میگه با اجازتون بله.
حاجی یکدفعه اخماش باز شد و خندید
_پدر سوخته خجالتم نمیکشه.
وای خدا خندید…داره میخنده…اصلا مگه عصبانی نبود؟پس چی شد؟حتما داشت سر کارمون میذاشت.
زهره خانوم خندید و رو به حاجی گفت:
_اذیتش نکن حاجی به جاش داری نوه دار میشی
لبخند عمیقی روی لب حاجی نشست و زیر لب چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم.‌..نه مثل اینکه واقعاً ذوق کرد…منم که دیدم از دعوا خبری نیست سریع از پشت مهدی بیردن اومدم و رو به حاجی با خجالت گفتم:
_سلام حاجی
نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت:
_سلام دخترم خوش اومدی