Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۵۱ زهره خانوم_چی شده حاجی؟ شما که بهم گفته بودین تا دو | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۵۱

زهره خانوم_چی شده حاجی؟ شما که بهم گفته بودین تا دو ماهه دیگه هم صبر کنیم؟
حاجی زیر چشمی نگاهی به من و مهدی انداخت و گفت:
_اینطور صلاح دیدم خانوم…در ضمن فکر کنم آقا محمد مهدی هم دیگه طاقتش تموم شده دلش میخواد بره سر خونه زندگی خودش تا راحت بتونه همه کار بکنه…مگه نه محمد مهدی؟
مهدی رنگش درجا قرمز شد و گفت:
_هر چی شما صلاح بدونین حاجی.
خجالت زده لبم رو به دندون گرفتم…حاجی منظور حاجی همون مچ گیری دم ظهری بود این مهدی اسکول هم درجا گفت هر چی شما صلاح بدونین یعنی آره حاجی زاقتم تموم شده هر چه سریع تر کار رو تموم کنین.
زهره خانوم_پس مبارکه از همین فردا میریم دنبال کار های عروسی.
نیشم رو تا ته باز کردم …وای خدا یکی من بگیره دارم عروس میشم…یه وضعی خر کیف شدم…من عروس مهدی داماد…لباس عروسم رو جه مدلی انتخاب کنم؟دکلته؟نع دوسش ندارم…آستین حلقه ای؟نه اینم دوسش ندارم…هنینطور که داشتم فکر میکردم چشمم به زهره خانوم افتاد که با لبخند عمیقی زل زده بود بهم…وای خدا تابلو کردم…سریع سرم رو انداختم پایین و یه قاشق غذا گذاشتم توی دهنم که مثلا من نبودم که آنقدر ذوق مرگ شده بودم…اومدم غذا رو قورت بدم که همچین تهوعی بهم دست داد که دیگه نتونستم تحمل کنم…دستم رو جلوی دهنم بردم و عق زدم...سریع از روی صندلیم بلند شدم و دویدم سمت دستشویی
_الین عزیزم چی شده؟
صدای نگران مهدی رو از دور شنیدم که داشت دنبالم میومد…وارد دستشویی شدم و با تمام وجودم عق زدم و هر چی خوردم و نخوردم رو بالا آوردم‌…عق زدنم آتقدر شدید بود که چشمام داشت سیاهی میرفت…بیحال شدم و نزدیک بود بیفتم روی زمین که دستای مهدی دور کمرم حلقه شد و منو کشید تو بغلش…
_الین…الین چت شد عزیزم؟
بیحال زمزمه کردم
_دارم میمیرم مهدی
سریع دستش رو زیر پام انداخت و با یه حرکت بلندم کرد...بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت:
_چیزی نیست عزیزم الان میریم دکتر.
خواستم چیزی بگم که دوباره چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم...