Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۵۰ با دست مهدی که از زیر میز روی پام نشست دست از زل زد | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۵۰

با دست مهدی که از زیر میز روی پام نشست دست از زل زدن به غذام برداشتم و نگاهش کردم…با اخم اشاره ای به بشقاب غذام زد و گفت:
_بخور از دهن میفته.
اخمام رو کشیدم توی هم و گفتم:
_ایش سرت توی بشقاب خودت باشه.
سرش رو دم گوشم آورد و آروم زمزمه کرد
_از الان بهت بگم الین اگه غذات رو نخوری امشب تنبیهت میکنم.
سرم رو عقب بردم و با چشمام تا ته گرد شده نگاهش کردم
_بیخود میکنی….میخوای چیکار کنی؟کتکم بزنی؟اصلا جراتش رو داری؟میدونی که به حاجی میگم.
خندید و گفت:
_حالا کی گفته میخوام بزنمت؟
_پس میخوای چیکار کنی؟
با لبخند مرموزی نگاهم کرد و گفت:
_اول میبرمت توی اتاقم و در رو قفل میکنم…بعدش پرتت میکنم روی تخت و تا خود صبح میخورمت...اوف از همین الان که دارم بهش فکر میکنم دیوونه میشم.
_هین…بیتربیت.
خندید و ادامه داد
_میدونی بعدش چیکار میکنیم؟
سریع یه قاشق غذا گذاشتم توی دهنم و گفتم:
_نه نمیخوام بدونم ببین دارم میخورم.
به محض اینکه غذا رو توی دهننم گذاشتم احساس کردم دل و روده ام داره بهم میپیچه…سریع لیوان آب کنار دستم رو برداشتم و یه قلوپ ازش خوردم تا غذا از گلوم بره پایین‌…لیوان آب رو که روی میز گذاشتم چشمم به حاجی افتاد که زیر چشمی داشت من و مهدی رو میپایید…تا متوجه نگاه من به خودش شد…تک سرفه ای کرد و رو به زهره خانوم گفت:
_من یه تصمیمی گرفتم خانوم
زهره خانوم دست از خوردن کشید و گفت:
_چه تصمیمی حاجی؟اتفاقی افتاده؟
متعجب نگاهش کردم یعنی چی شده؟نگاهی به مهدی انداختم که اونم دست از خوردن کشید و داشت به حاجی نگاه میکرد.
_اتفاق که نه خبر خیره
چی خبر خیره؟چه خبری؟نکنه حاجی میخواد تجدید فراش کنه؟نه بابا این چرت و پرت ها چیه برای خودت میگی الین؟این حاجی زن ذلیل تر از این حرف هاست…تازه زهره خانوم پوست از سرش میکنه…پس یعنی چی شده؟
همگی زل زده بودیم به دهن مبارک حاجی تا ببینیم چی ازش بیرون میاد..این حاجی هم از قصد هی طولش میداد که ما از فضولی بترکیم و حرص بخوریم…آخر هم زهره خانوم طاقت نیاورد و گفت:
_چرا ساکت شدی حاجی؟خب بگو دیگه؟
_میخوام توی همین یکی دو هفته عروسی بچه ها انجام بشه.
متعحب ابرویی بالا انداختم و نگاهی به مهدی انداختم…لبخند عمیقی روی لبش بود و سرش رو انداخته بود پایین...منم لبخندی روی لبم نشست…پس بالاخره عروسی میکنیم و میریم سر خونه زندگی خودمون