Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۴۹ خیلی راحت دستش رو گذاشته بود زیر چونه اش و با لبخند | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۴۹

خیلی راحت دستش رو گذاشته بود زیر چونه اش و با لبخند مرموزی داشت به من و مهدی نگاه میکرد...نگاه من رو که به خودش دید گفت:
_چند وقته که اینجوری شدی؟
_نمیدونم…یه چند روزی میشه همش بیحالم و همیشه خسته ام
مهدی نگاهی به‌مادرش انداختت و گفت:
_خب مادر وقتی چیزی نمیخوره همین میشه دیگه؟
_الان شام رو میارم بخوری بهتر هم میشی.
بعد از چیدن میز همگی دور میز نشستیم…نگاهی به غذای روی میز انداختم ماهی بود…با پیچیدن بوی غذا به مشامم صورتم جمع شد…بازم بو میداد…حالا من چطوری این رو بخورم؟ زیر چشمی نگاهی به حاجی انداختم…سر قضیه ظهر و مچ گیری که توسط حاجی انجام شده بود دیگه حتی روم نمیشد مستقیم توی چشماش نگاه کنم...خداییش بدصحنه ای ما رو دید…این مهدی هم که از بس پرو بود عین خیالش نبود…
_وای حاجی فاطمه میگفت خانواده داماد وضع مالیشون خیلی خوبه.
با صدای زهره خانوم نگاهم رو از حاجی گرفتن و دادم به زهره خانوم…مثل اینکه داره در مورد مهرانه حرف میزنه…گوشام رو قشنگ تیز کردم تا از یه سری چیز ها باخبر بشم.
حاجی_مال و منال که مهم نیست؟در مورد پسره خوب تحقیق کردن؟
آره تحقیق کردن همه میکن پسر خوب و سر به زیریه ولی خب اینجوری که معلوم نمیشه؟بتید کم کم با طرف آشنا بشی و رفت و امد کنی ببینی اخلاقش چطوره‌
حاجی سری تکون داد و گفت:
_مهرانه چی؟اون راضیه؟
_اولش راضی نبود…میگفت من این پسره رو نمیخوام و از این حرفا.
غلط کرد نخواست والا…بهش بدین بره
حاجی_خب؟پس چی شد راضی شد؟
زهره خانوم خنوید و گفت:
_هیچی دیگه فاطمه آنقدر توی گوشش خوند که بالاخره قبول کرد...چه میدونم والا شایدم داشت ناز میکرد.
آفرین به تو فاطمه خانوم…نوکرتم به مولا بالاخره این دختر ترشیده ات رو از زندگی ما کندی.…
حاجی_کی عقد میکنن؟
_والا فاطمه که میگفت فردا میخوان برن گروه خون حتماَ توی همین یکی دو هفته عقد میکنن دیگه؟
_خوبه انشاالله خوشبخت بشن
با بشقابی که جلوم قرار گرفت نگاهی بهش انداختم…انگار میخواستم عق بزنم….بوش نفرت آمیز بود.