Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۴۸ _نکن مهدی بذارم روی تخت _نمیشه میریم آشپزخونه یه چی | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۴۸

_نکن مهدی بذارم روی تخت
_نمیشه میریم آشپزخونه یه چیزی بخوری جون بگیری‌
داشت به سمت در رفت که سریع گفتم:
_باشه بذارم روی زمین خودم میام
_میتونی؟
با حرص نگاهش کردم که خندید و روی زمینم گذاشت…دستش رو قفل دستام کرد و گفت:
_اینجوری بهتره…حالا بریم.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_عجب گیری هستی؟هی میگم اشتها ندادم باز اصرار میکنی‌؟
_وقتی خودت حالیت نیست یکی باید بهت بگه‌ دیگه؟
_ایش!!!
با چیزی که یکدفعه یادم اومد سریع گفتم:
_میگم مهدی نمیدونی قضیه اون مهرانه ابلیس آخر چی شد؟
_نه من چه میدونم خودت بعداً از مادر بپرس.
با حرص گفتم:
_انشالله که اون پسره ی بدبخت بگیرتش تا از شرش خلاص بشیم.
خندید و گفت:
_تو خیالت راحت گرفت تموم شد رفت.
متعجب گفتم:
_واقعاً؟تو که گفتی نمیدونم؟
_از بین حرف های مادر یه چیزهایی دست و پا شکسته شنیدم…مثل اینکه دو طرف قبول کردن و میخوان برن گروه خون.
_بیچاره پسره نمیدونه چه شیطانی گیرش اومده
_تو به فکر دیگران نباش به فکر خودت باش که رنگ به رو نداری.
_ایش!!!!!
وارد آشپزخونه شدیم…زهره خانوم داشت ظرف های شام رو آماده میکرد…مهدی سریع یه صندلی بیرون کشید و اشاره زد بشینم خودشم سمت یخچال رفت...زهره خانوم که متوجه حضورمون شد نگاهی بهم اتداخت و با نگرانی گفت:
_وای خدا الین چرا رنگ و روت پریده؟
قبل از اینکه چیزی بگم مهدی سریع گفت:
_سرش گیج میره مادر فکر کنم فشارش افتاده.
_من خوبم مهدی زیاد شلوغش نکن
جشم غره ای بهم رفت و روش رو برگردوند
زهره خانوم_زود باش مهدی یه شربت آوردن آنقدر طول داره؟
_اومدم
مهدی با یه لیوان شربت اومد صندلی کناریم نشست.…لیوان رو سمت لبم اورد و گفت:
_بخور
خواستم لیوان رو از دستش بگیرم که با اخم گفت:
_خودم بهت میدم…. بخور
ایشی گفتم و یه قلوپ ازش خوردم که تشر زد
_بیشتر بخور باید همش رو بخوری.
تقریباً نصف رو خوردم و خواستم کنار بکشم که دوباره گفت:
_هنوز مونده.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
_ولم کن مهدی دیگه نمیتونم.
_بخور الین فشارت پایینه.
اخمام رو توی هم کشیدم و خواستم یه چند تا فحش از اون آبدار هاش رو بهش بدم که یک لحظه چشمم به زهره خانوم و نگاه خیره اش به‌من و مهدی افتاد….متعجب ابرویی بالا انداختم… چرا یه جوری عجیب نگاهم میکنه؟