Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۴۷ .بهتره حالا که کسی خونه نیست یه چرتی بزننم…چرخیدم و | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۴۷

.بهتره حالا که کسی خونه نیست یه چرتی بزننم…چرخیدم و به پهلو شدم سرم رو توی بالشت مهدی فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم…بوی عطر مهدی رو میداد...چشمام رو که روی هم گذاشتم به خواب عمیقی فرو رفتم‌…
با حس اینکه چیزی داره روی صورتم تکون میخوره هوشیار شدم ولی آنقدر خوابم میومد که حوصله باز کردن چشمام رو نداشتم…دستی رو صورتم کشیدم و به پهلو شدم…کم کم داشت خوابم عمیق میشد که دوباره چیزی روی صورتم حس کردم….با حرص دستی روی صورتم کشیدم و سرم رو بردم زیر پتو…با صدای ریز خنده ای که شنیدم چشمام تا ته باز شد…پتو رو از روی سرم کنار کشیدم و سریع چرخیدم…چشمم به مهدی افتاد به پهلو کنارم دراز کشیده بود و با لبخند داشت نگاهم میکرد...اخمام توی هم رفت…ایش پس همش کار خود شیطانش بود...با دیدن اخمام خندید و گفت:
_سلام خانوم خوش خواب نمیخوای بلند بشی؟
با حرص نگاهش کردم
_مهدی ولم کن خوابم میاد…ببینم تو بودی هی روی صورتم دست میکشیدی؟
_آره عزیزم فقط خواستم بیدارت کنم.
عصبی توپیدم:
_مگه مرض داری؟ برو بیرون میخوام بخوابم.
متعجب گفت:
_یعنی هنوزم خواب داری؟میدونی ساعت چنده؟
_هر کوفتی میخواد باشه میخوام بخوابم.
_چقدر عصبی هستی؟
چشمام رو بستم و حوابش رو ندادم…دستش رو زیر کمرم برد و منو توی بغلش کشید….سرم که روی سینه اش قرار گرفت ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم…دستی روی موهام کشید و گفت:
_حالت خوبه الین؟
آروم زمزمه کردم
_نه خسته ام احساس بیحالی میکنم.
_چرا مگه مریضی؟
جوابش رو ندادم که با خشم گفت:
_وقتی درست و حسابی غذا نمیخوری همین میشه دیگه؟
_ ولم کن مهدی حوصله ندارم.
پوفی کشید و بوسه ای روی سرم زد.
_از وقتی که من رفتم تا حالا خواب بودی؟
_آره
خندید و گفت:
_پس خرس رو هم گفتی زکی نه؟
_ایش خرس خودتی…حاجی و زهره خانوم اومدن؟
_آره یه ساعتی میشه.
دستم رو دور کمرش حلقه کردم و یکی از پاهام رو انداختم روی پاش…خندید و گفت:
_داری چیکار میکنی ؟میخوای هواییم کنی و باز از دستم فرار کنی؟ایندفعه نمیذارم فرار کنی ها؟ حواست باشه.
لبخندی زدم و سرم روی سینه اش فشار دادم
_بیخود هوایی نشو و دلت رو صابون نزن من حالم خوب نیست.
با نگرانی گفت:
_چرا؟چت شده؟
_نمیدونم انگار سرم گیج میره
_چی؟!!!!بلند شو بریم یه چیزی بخور حتماً فشارت افتاده
_ولش کن اشتها ندارم.
سریع دستم رو از دور کمرش جدا کرد…روی تخت نشست و با اخم گفت:
_بلند شو الین اعصابم رو بهن نریز.
_ول کن مهدی
سریع جلو اومد و از روی تخت بلندم کرد.…