Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۴۵ واقعاً توی بد وضعیتی مچمون رو گرفت… وای خدا صدامون | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۴۵

واقعاً توی بد وضعیتی مچمون رو گرفت… وای خدا صدامون چه صداهایی هم از خودمون در میاوردیم...ای مهدی الدنگ همشم تقصیر توئه بهش گفتم اینجا نمیشه ها؟ولی گوشش بدهکار نبود…‌بیا همین رو میخواستی؟دیگه جلوی حاجی آبرو برامون نموند...خداییش آخه مگه میشه هر دم به دقیقه آدم موتورش روشن بشه؟
_پسر تو خجالت نمیکشی؟این چه وضعشه؟مگه اینجا جای این کار هاست؟
با صدای داد حاجی تکونی توی جام خوردم و یه قدم رفتم عقب تر...وای خدا خیلی عصبانی بود ...پس زهره خانوم کجاست؟اصلا برای چی دوباره برگشت؟
_حاجی من…
_لباست کو برو لباست رو بپوش
چشمام تا ته گرد شد…وای این مهدی الدنگ یعنی لخت رفت جلوی حاجی؟
مهدی بهت زده نگاهی به خودش اتداخت و دوباره دوید طرفم…لباسش رو از روی زمین برداشت و سریع پوشیدش…بازم سریع دوید و رفت جلوی حاجی سر به زیر ایستاد‌
_حاجی شما..
_صحبت نباشه محمد مهدی؟مگه قرار نبود بری حجره؟پس اینجا جیکار میکنی؟
مهدی دستی روی موهاش کشید و گفت:
_من میخواستم برم حاجی ولی…ولی…
حاجی با خشم توپید:
_ولی چی؟آنقدر مشغول بودی که یادت رفت؟
با خجالت لبم رو گاز گرفتم…از دست این مهدی که هر چی میکشیم از بیش فعالی توئه.
مهدی با اعتراض گفت:
_حاجی؟!!!
_زهره مار حاجی…استغفرالله.
_حاجی به خدا دست من نبود یکدفعه ای شد
هینی کشیدم و دستم رو گذاشتم روی دهنم...یعنی چه دست من یکدفعه ای شد؟خل شده؟
حاجی خندید و گفت:
_که یکدفعه ای شد آره؟یعنی اصلا نقشه نکشیده بودی.
مهدی که خنده حاجی رو دید با پررویی خندید و گفت:
_حاجی شما که تازه رفته بودین پس چی شد برگشتین؟
حاجی دوباره جدی شد و چشم غره ای بهش رفت
_ببند نیشت رو ببینم…چیه مزاحم کارت شدم؟بد موقع اومدم؟
مهدی با هول گفت:
_نه نه به خدا به موقع اومدین.
نزدیک بود خنده ام بگیره این چرت و پرت ها چیه داره میگه؟کلا رد داده رفت پی کارش
معلوم بود حاجی خنده اش گرفته ولی داشت خودش رو کنترل میکرد تا ضایع نکنه
حاجی_که به موقع اومدم آره؟
مهدی بازم با هول گفت:
نه نه حاجی…یعنی…
_گوشیم رو جا گذاشته بودم اومدم بردارم مادرت بیرون داخل ماشین نشسته منتظرمه.
_باشه حاجی گوشیتون رو بردارین و برین.
اخمای حاجی توی هم رفت
_برو لباست رو بپوش باهامون بیا
_باشه حاجی شما برین من خودم میرم.
حاجی چشم غره ای بهش رفت که مهدی سریع چشمی گفت و به سمت اتاقش رفت…حاجی هم از کنارم رد شد و به سمت اتاقش رفت…سریع دویدم و به سمت اتاق مهدی رفتم…