Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۴۶ در رو که با کردم سرش رو چرخوند و نگاهی بهم انداخت د | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۴۶

در رو که با کردم سرش رو چرخوند و نگاهی بهم انداخت داشت شلوار میپوشید...سریع در رو بستم و گفتم:
_وای مهدی آبرمون جلوی حاجی رفت
مهدی با حرص پاش رو داخل یه لنگه شلوار گذاشت و بل اخم های در هم گفت:
_لعنتی خیلی حالم گرفته شد الین…من از اولم شانس نداشتم اخه حاجی حتماً باید امروز گوشیش رو جا میذاشت؟
زدم زیر خنده و گفتم:
_بدجور حالت گرفته شد نه؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_آره بخند…بایدم بخندی خوب از دستم در رفتی
یه لنگه ی دیگه شلوارش رو هم پوشید و زیر لب زمزمه کرد
_لعنتی آخر نشد به کارم برسم.
با خنده جلو رفتم یه تیکه از پیراهنش که از شلوارش بیرون زده بود رو داخل فرستادم...با دستم یکی زدم روی ماتحتش و با خنده گفتم:
_حالا مثل ندید بدید ها رفتار نکن خوبه که هر شب دست از سرم بر نمیداری.
یکدفعه دستش رو دور کمرم انداخت و منو سمت خودش کشید که سرم محکم به سینه اش برخورد کردم…هینی کشیدم و سرم رو عقب بردم…خیره شد به لبم و گفت:
_چه ربطی داره؟ من همیشه و هر لحظه میخوامت.
سرش رو جلو آورد و با حرص لبم رو بوسید...دستم رو روی سینه اش گذاشتم و هلش دادم عقب
_ایش ولم کن…اصلا حقت بود که حاجی سر رسید و بهت زد حال زد.
با اخم فشاری به کمرم اورد و گفت:
_که حقم بود اره؟باشه الین خانوم بالاخره شب که میشه؟ببین اونوقع چیکارت میکنم...همچین…
_محمد مهدی؟!!!!
با صدای بلند حاجی پشت در مهدی حرفش رو یادش میره و با هول میگه:
_بله حاجی
_کجا موندی؟بیا دیگه؟
_ اومدم…اومدم.
سریع بوسه ای روی لبم زد و گفت:
_شب حسابت رو میرسم.
دستش رو از دور کمرم برداشت و داشت سمت در میرفت که با حرص گفتم:
_امشب میرم توی اتاق خودم و در رو قفل میکنم.
نیشخندی زد و از اتاق رفت بیرون…ایش برای من نیشخند میزنی؟تو که خونه میای؟حالت رو میگیرم…خب حق داره نیشخند بزنه دیگه؟آخه احمق کدوم در رو میخوای قفل کنی ؟اون از همه در ها یه قفل اضافه برای خودش داره تا به وقت از دستش ور نری…ایش مرتیکه فکر و ذکرش فقط پی این چیز هاست…اصلا سیر مونی نداره…نه به اون موقع که جلوش لختم میشدم نگام نمیکرد نه به الان که خودم رو دور ده تا چادرم بپیجم حمله میکنه سمتم...آهی کشیدم و به سمت تخت مهدی رفتم روش دراز بکشم…خیلی احساس خستگی و خواب آلودگی میکردم..