Get Mystery Box with random crypto!

💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

لوگوی کانال تلگرام azita_zard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛 ر
لوگوی کانال تلگرام azita_zard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛
آدرس کانال: @azita_zard
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 1.05K
توضیحات از کانال

لینک دعوت👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFdMq41Yb0XQBcrfgg
💛رامش بادیگارد مخفی(فروشی)
💛دلم رو هوایی کردی(فروشی)
@aziabi
👆آیدی آدمین برای تبادل و خرید رمان
کپی از رمان ممنوع🚫

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 6

2022-04-23 20:17:59 - بذار من موهات رو خشک کنم.

دست حسام بر حوله‌ی کوچکی که روی موهای نم‌دارش بود خشک شد. این دختر زیادی داشت به پر و پایش می‌پیچید و صدای اخطار قلبش از لوندی های ترنج به صدا در آمده بود.

- قدت نمی‌رسه به من کوچولو!

حسام تخس روبه‌روی ترنج ایستاد و حاضر نشد که بنشیند تا دختر راحت‌تر کمکش کند. باید پای ترنج را از زندگی‌اش می‌برید. قلبش نمی‌توانست بیش از این مقاومت کند.

- می‌رسه! ببین!

در چند سانتی حسام ایستاد و روی پنجه پایش بلند شد. قد بلند مرد باعث شده بود تا دستش به زحمت به حوله برسد.

- نمی‌تونی! خیلی کوچولو تر از اونی که بتونی برای من کاری کنی خانم!

ترنج اخم‌هایش را در هم کشید و یک دستش را روی شانه‌ی حسام گذاشت تا کمی خودش را بالا بکشد.

- نخیر...ببین...دستم می‌رسه!

پنجه‌هایش مدام خسته می‌شدند و بالاجبار ثانیه‌ای به آن‌ها استراحت می‌داد و هر بار با پورخند حسام مواجه می‌شد.

- یادم باشه خواستم ازدواج کنم، یه زن قد بلند بگیرم که بتونه کمکم کنه.

دستان ترنج لحظاتی روی شانه‌ی حسام خشک شد و چیزی در دلش فرو ریخت. او را نمی‌خواست، قبول! دوست داشتن زوری نمی‌شود. اما دوست نداشتن هم زوری نیست! ترنج او را می‌خواست.

- می‌تونم کمکت کنم.

بغض صدایش حسام را کلافه‌تر کرد و نامحسوس قدمی جلو گذاشت تا فاصله اش با ترنج به حداقل برسد.

این بار محکم‌تر شانه‌اش را فشرد تا خودش را بالاتر بکشاند. طره‌ای از موهایش به صورت حسام برخورد کرد و مرد از خدا خواسته عطرش را عمیق بو کشید.

- تو شاید برای من بهترین باشی ترنج، اما من برای تو به درد نخور ترینم... بفهم!

ترنج دیگر نمی‌توانست این بغض را تحمل کند. به جهنم که حسام موهایش را خشک نمی‌کرد. به جهنم که ممکن بود سرما بخورد. ترنج را نمیخواست و او هم باید می‌رفت!

هنوز قدمی عقب نگذاشته بود که دستان حسام دور کمرش حلقه شد.

- فرار نداشتیما خانم! باید حرف‌هام رو بشنوی.

ترنج با یاغی‌گری خواست از آغوشش بیرون بیاید اما حلقه‌ی قدرتمند دستان مرد، این اجازه را نمی‌داد.

- من به درد تو نمی‌خورم دختر خوب!

ترنج که حس کرد دارد از پا میوفتد، تسلیم شد و سرش را روی سینه‌ی حسام گذاشت.

- می‌خوری!

حسام مهربان موهای ترنج را از صورتش کنار زد و زمزمه کرد:

- من با یه بچه نوزاد، با سی و چهار سال سن، به چه درد توی بیست و دو ساله می‌خورم؟ هوم؟

ترنج با سرانگشتش شروع به کشیدن خطوط فرضی روی پیراهن جذب حسام کرد و ندید که با این دلبری های کوچک و ناخواسته، چه بر سرش می‌آورد.

- این مدت، هیچ‌وقت نتونستی دوستم داشته باشی؟ به چشمت نیومدم؟

به چشمش؟ ترنج مانند یک غارت‌گر، به تمام زندگی‌ و احساساتش دستبرد زده بود. اما حسام هم اهل تسلیم شدن نبود. پوسته‌ی مغرور خودش را حفظ می‌کرد.

- داشتم...دارم...اتفاقا چون دوستت دارم نمی‌تونم خودخواه باشم!

ترنج سر بلند کرد و اپلین قطره‌ی اشکش، پیش نگاه حسام سقوط کرد.

- دوست داشتن و عشق، خودخواهی میاره... همونجور که من دوست ندارم کسی دورت باشه چ فقط برای من بشی... یعنی حرفی نداری اگر زن کسی دیگه بشم و...

انگشتان حسام روی لب‌های سرخ ترنج نشستند و ساکتش کردند.

- برای رسیدن به من، با غیرتم بازی نکن خانم کوچولو!

https://t.me/+x1LQyEpicf05MjJk
https://t.me/+x1LQyEpicf05MjJk


ترنج دختر بیست و یک ساله‌ای که بعد از فوت پدر و مادرش، نمی‌تونه توی خونه برادرهاش بمونه و اونا رو مجبور می‌کنه تا براش خونه مجردی بگیرن.
همسایه‌ی روبه‌روییش، قاضی سی و چهار ساله‌‌ایه که مجبور می‌شه برای کاری از ترنج کمک بگیره. برای بزرگ‌ کردن نوزادی که جلوی در خونه حسام رها شده...
69 views17:17
باز کردن / نظر دهید
2022-04-22 20:24:18 رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی) pinned «لباس گِلی بچه ها را عوض کرده بودم و بعد از خواباندنشان دستم را بندِ باز کردن دکمه های شومیز سفید رنگم کردم. دکمه اول تا سوم که باز شد...صدای قدم های محکمش به گوشم رسید. موهای تاب خورده و خیسم را پشتِ گوش دادم و تا به خودم بجنبم که دکمه ها را ببندم وارد اتاق…»
17:24
باز کردن / نظر دهید
2022-04-22 20:24:09 ‍ ‍ - دامن بی صاحابت خیلی کوتاهه... همه پر و پاچه ت بیرونه... برو عوضش کن ببینم!

یاسمین همراه با آهنگ چرخی دیگر زد و دامنش را چین داد. نمی‌دانست که چه بلایی سر دل ارسلان می‌آورد!

- خب دارم می‌رقصم...باید کوتاه باشه دیگه!

ارسلان می‌دانست با زبان خوش حریف این دخترک تخس نمی‌شود. بی‌قرار سیگار بعدی را آتش زد تا صدایش را برای دلبرکش بلند نکند.

- عه ارسلان. چه خبرته...این سومین نخه!

چشم گرفت تا حرکات موزونش را نبیند. حتی وقتی سمت او می‌آمد هم دست از رقص نمی‌کشید. از گردن ارسلان آویزان شد و بوسه ای روی گونه‌اش گذاشت.

- چرا انقدر سیگار می‌کشی امروز؟ دیوونه ای؟

ارسلان که هر لحظه اوضاعش بدتر میشد و کشش‌اش برای بوسیدن دختر بیشتر، بی طاقت سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد.

- چون به‌جای لب تو مجبورم سیگار رو ببوسم!

یاسمین با طنازی روی میز نشست و پایش را روی پایش انداخت...وای از آن دامن کوتاه!

- یعنی دلت می‌خواد من رو ببوسی؟ تو؟ خشن ترین آدم این باند دلش...

ارسلان یک ضرب از جا بلند شد و با گرفتن چانه‌ی یاسمین، حرفش را قطع کرد.

- آره...دلم واسه بوسیدن یه جوجه بی پناه که با یه دامن کوتاه که پاهای خوش تراشش رو نشون میده، ضعف رفته!

یاسی دستش را جایی نزدیک گردن ارسلان فرود اورد و نوازش کرد.

- اگر مثل کارهای دیگه‌ت با زور و خشونت نیست..‌.می‌ذارم منو ببوسی! فقط اگه بخوای مثل سری قبل تن و بدنم کبود کنی...

ارسلان مهلت نداد جمله اش تمام شود. پوزخندی زد و او را روی میز خواباند.

- متاسفانه همه کارهای من خشنه...حتی بوسیدن تو...

مهلتی نداد و لب های دختر را به کام گرفت...

https://t.me/joinchat/UMjKdBB3vBA3ZWU0
https://t.me/joinchat/UMjKdBB3vBA3ZWU0


یاسمین دختر بی پناهی که از خونه #فرار می‌کنه تا ناپدریش اونو به #رییس باند #قاچاق نفروشه. اما حین فرار تو ماشین کسی قایم میشه که کل #خلاف های این باند زیر نظرش انجام میشه.
227 views17:24
باز کردن / نظر دهید
2022-04-22 20:24:09 ‌-زندگی رو برات جهنم میکنم ..

بغض بیخ گلویم می پیچید و او از لای دندان هایش کلید شده اش می غرد

- زن من که بشی مثل سابق نازتو نمیکشم .. قربون صدقه ات نمیرم ...بهت احترام نمیذارم...

چانه ام میلرزد و او با صدای خش گرفته از خشم و عصبانیت ادامه میدهد

-عذابت میدم پناه ...نفستو میگیرم ...بیچاره ات میکنم ...با وجود اینا بازم میخوای زنم بشی؟ بازم میخوای برگردی به این خونه؟

نگاه پر شده ام را به چشمان سرد و بی تفاوتش میدوزم و آهسته لب میرنم

- میخوام..

نیشخندی میزند ..مچ دستم را چنگ میزند و به سمت عاقدی که منتظرمان نشسته بود میکشد.

روی مبل می نشینیم و او رو به عاقد می گوید

- بخون حاجی ..بخون که امشب خیلی کار داریم .

پیرمرد بیچاره ..بدون حرف اطاعت میکند...صیغه را میخواند ...بله میدهم ..بله میدهد ..زنش میشوم ..برای دومین بار زن مردی میشوم که دیگر هیچ شباهتی به گذشته ندارد.

عاقد که می رود من را به اتاقی که شب اول عروسیمان پا به آن گذاشته بودم میکشد .

اتاق تزئیین شده که با نورهای شمع روشن شده بود کمی ته دلم را قرص میکند.

به این فکر میکنم که شاید باز هم بتوانم دل او را بدست بیاورم...به اینکه شاید او باز هم عاشقم شود من را بخواهد.

-بشین

با شنیدن تن صدای بلندش به خودم می آیم ..گیج نگاهش میکنم که به صندلی گوشه اتاق اشاره میزند

-برو اونجا بشین .

با قدم های سست شده جلو می روم ..طبق خواسته اش روی آن صندلی می نشینم ، قصدش از اینکه اینجا بنشینم را نمی دانم و منتظر نگاهش میکنم که بدون آن که به حضورم اهمیت بدهد لبه تخت می نشیند.

چند دقیقه در سکوت سپری میشود ..لب باز میکنم چیزی بگویم که کسی به در اتاق می کوبد.

سر بالا میگیرد و همانطور که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکند با صدای بلندی خطاب به شخص پشت در می غرد

-بیا تو

در که باز میشود ..نگاهم که به زن نیمه برهنه قرار گرفته در چهارچوب در میخورد نفس در سینه ام حبس میشود و قلبم از حرکت می ایستد.

زن جلو می اید به سمت مهراب می رود و مقابل چشمان وحشت زده ام روی پاهایش می نشیند.

دستان مهراب که کمر دخترک را چنگ میزند لبهایم تکان میخورد و صدایش میزنم

- مهراب ..

جوابم را نمیدهد سر در گردن دخترک فرو میکند ...نیم خیز میشوم بلند شوم که فریاد میزند

- از سر جات تکون بخوری شاهرگتو میزنم پناه ...بتمرگ رو اون صندلی ..باید عادت کنی ..باید هر شب این صحنه هارو ببینی و خفه خون بگیری...


https://telegram.me/joinchat/CdMRZg2aplJiZWQ8

https://telegram.me/joinchat/CdMRZg2aplJiZWQ8

https://telegram.me/joinchat/CdMRZg2aplJiZWQ8

https://telegram.me/joinchat/CdMRZg2aplJiZWQ8
179 views17:24
باز کردن / نظر دهید
2022-04-22 20:24:09 لباس گِلی بچه ها را عوض کرده بودم و بعد از خواباندنشان دستم را بندِ باز کردن دکمه های شومیز سفید رنگم کردم.

دکمه اول تا سوم که باز شد...صدای قدم های محکمش به گوشم رسید.

موهای تاب خورده و خیسم را پشتِ گوش دادم و تا به خودم بجنبم که دکمه ها را ببندم وارد اتاق شد.
تکان خوردن دستگیره و بعد پدیدار شدنِ قامت بلندش آنقدری هولم کرد که پایم به اسباب بازی های کف اتاق گیر کند و سکندری بخورم.

_حواست کجاست دختر؟

دستش دور کمرم پیچیده شد و من چسبیده به آن تنِ تنومندش دو طرف شومیز را بهم رساندم.
نگاهش روی یقه ام لغزید.

_بازم رفتن باغِ پشتی بازی؟

به سختی به حرف آمدم و معذب از اینکه در آغوشِ مردی به سر میبرم که پرستار بچه هایش هستم گونه هایم انار نشان شد.

_بله آقا جاوید ولی لطفا دعواشون نکنید‌.

گفتم و سرم را پایین انداختم.
دستش که زیر چانه ام نشست به سختی سر بلند کردم.

_از من میترسی آهو ؟!

چشمانم دو دو زد....
نگاهم را از کت و شلوار تنش تا ابهت نگاهش کشاندم.

دست و پاچه نگاه از نگاه خیره اش که جدا کردم جوابش را گرفت.

دست هایش به سمت شومیزی آمد که سفت هر دو ورش را چسبیده بودم و در حالی که از هم دورشان می کرد و سرش را نزدیک به گردنم...دم گوشم زمزمه کرد.

_همینطور ازم حساب ببر آهو...من آهوی چموش نمیخوام...همینطوری بمون...مظلوم...کم تجربه...تر و تازه!

https://t.me/+F13_x09nzfliY2I0


https://t.me/+F13_x09nzfliY2I0
201 views17:24
باز کردن / نظر دهید
2022-04-22 20:24:09 _لاک قرمز توی ماشینت مال کیه؟

از حرفم جا خورد و سرش رو بلند کرد. نگاهش به لاک توی دستم خشک شد اخماشو توی هم کشید و سعی کرد حق به جانب نشون بده خودش رو.

_توی ماشینم روگشتی؟
_خودت گفتی تمیزش کنم....این مال کیه فراز.

نفسی کشید و به چهره ی پر درد و مظلومم زل زد و غرید.
_یعنی داری میگی که من خیانت کردم؟
مال خودته لابد...

با پرویی حرف میزد و می تازوند. غروری که نداشت و عشق بچه گانه ی من اونو بهش داد و گذاشت فکر کنه که‌ کیه.
_من لاک نمیزنم. همش کار خونه‌میکنم، درضمن رنگ قرمز ندارم.

_تو‌جایگاهی نیستی که بهم شک داشته باشی. می خوای طلاقت بدم آمین؟ برو به‌ جون بچه ی توی شکمت دعا کن که دلم سوخته واست.

دلش سوخته؟ یه دختر هجده ساله ی حامله بودم که یک بار هم منو نبرده دکتر. از شدت لاغری زیر ناخونام کبوده و بچم تحرک نداره.
نمیدونم مرده یا زندست.

صبح تا شب کار میکنم. غذا میپزم برای خونوادش که بعدا بفهمم شوهرم...کسی که به خاطرش دارم تحمل میکنم بهم خیانت میکنه؟
دستای پینه بستم توی پیچیدم.

_بچه؟ حتی نمیدونم مرده یا زندست.
همه جام درد میکنه....خرابش نکن فراز، بهم خیانت نکن.

_من یکی دیگه رو می خوام.

گفت و ندید که چطور شکستم، غرورم که روزی زبان زد همه بود رو له کرد زیر پاش. اشکام بی صدا روی صورتم ریخت و هق زدم.
_میدونستم.
اون بوی شیرین روی تختت. رژ لب روی یقت. میدونستم داری خیانت میکنی.

_فکر رفتن رو از سرت بنداز بیرون. بهونه نیار. من تورو طلاق نمیدم چون بچم توی شکمته.

لبخند پر دردی کشیدم.
یاد روزی افتادم که فهمید باردارم، بهم گفت هیچ وقت ولم نمیکنه و من ساده فکر کرذم از علاقشه ولی فهمیدم که نه.
می خواست منو زندونی کنه...کلفت مادر سلیطش بشم و تختم رو با زن دیگه ای شریک شه‌.

_فکر کنم مرده فراز. تکون نمیخوره چند روزی، اخه یادت نمیاد که زدی توی شکمم.

_اگه بلایی سرش بیاد. بدبدختت میکنم آمین. با این بچه میتونم ارث پدرتو بگیرم. حتی اگه بمیره بازم حاملت میکنم.
اینقدر حاملت میکنم که تموم پول پدر پفیوزتو بکشم بالا...

مچ دست لاغرمو کشید و...

https://t.me/+LB5gBLUQRIc0NDFk
https://t.me/+LB5gBLUQRIc0NDFk

به اجبار خونوادم با مردی ازدواج کردم که میدونستم منو دوست نداره. برای این که از زندگیش نرم منو حامله کرد و شدم کلفت خونوادش و یک روز فهمیدم داره بهم خیانت میکنه.
طلاقم نداد چون ارث بابامو میخواست ولی من بچمو...
https://t.me/+LB5gBLUQRIc0NDFk
241 views17:24
باز کردن / نظر دهید
2022-04-20 13:51:40 #پارت_۴۲۱

اومدم نیم خیز بشم که نگار سریع دستم رو گرفت و نذاشت بلند بشم.
_چیکار میکنی؟دیوونه شدی الین؟بشین سر جات ببینم.
_ولم کن نگار میخوام بزنم نفله اش کنم تا چشمش دنبال شوهر مردم نباشه.
_لازم نکرده اینجوری توی جمع فقط خودت ضایع میشی دختر یکم مخت رو به کار بنداز.
_پس چیکار کنم؟بذارم شوهرم رو درسته قورت بده؟
_آره بذار نگاه کنه تا چشماش در بیاد.
_لعنتی نمیدونم کی میخوام از شر این دختره خلاص بشم‌…آه اصلا ولش کن تو چه خبر ها چیکار میکنی؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
_من رو بیخیال تو تعریف کن دیشب چه خبر بود؟
_ایش همش تقصیر تو بود نگار با اون قرص معرفی کردنت…دیگه زیادی فعال شده بود…همچین سیم میماش اتصالی کرده بود که نمیشد جمعش کنی خلاصه همچین زد ناکارم کرد که راهی بیمارستان شدم.
ریز خندید که با اخم نگاهش کردم.
_به چی میخندی؟
_به تو.
_غلط کردی
_میگم حقت بود الین مگه پات رو توی یه کفش نکرده بودی و گیر نداده بودی تا دم و دستگاه طرف رو هر جور شده فعال کنی؟ خب بیا اینم فعال دیگه چی میخوای؟حالش رو ببر.
_آره ولی همچین زد ناکارم کرد که از هر چی فعال بودنه میترسم.
اصلا نخواستیم بابا همون غیر فعال بودنش بهتر بود.
_دیگه نمیشه عزیزم وقتی یه مرد فعال بشه دیگه نمیشه غیر فعالش کرد.
_الین دخترم؟
با صدای زهره خانوم نگاهم رو از نگار گرفتم و دادم بهش.
_بله زهره خانوم
اشاره ای به آشپزخونه کرد و گفت:
_باهام بیا کارت دارم.
_باشه چشم الان میام
نگار _اگه کاری هست منم بیام.
زهره خانوم لبخندی بهش زد و گفت:
_نه دخترم شما بشین راحت باش الین و محمد مهدی هستن.
زهره خانوم به سمت آشپزخونه رفت و منم دنبالش راه افتادم.
وارد آشپزخونه شدیم…زهره خانوم در قابلمه خورشت که روی گاز بود رو برداشت و بعد از اینکه نگاهی بهش انداخت زیرش رو خاموش کرد…جلوتر رفتم و گفتم:
_من ظرفهای شام رو آماده کنم؟
چرخید طرفم و گفت:
_حالت بهتره الین؟هنوزم درد داری؟
_خوبم نگران نباشید…الان بهترم
_خوبه پس بیا بشین ماست ها رو بریز داخل کاسه ظرف ها رو من میگیرم
باشه ای گفتم و مشغول کار شدم…آخرین کاسه رو که پر کردم قیافه نحس مهرانه رو دیدم که وارد آشپزخونه شد…
489 views10:51
باز کردن / نظر دهید
2022-04-19 11:08:56 #پارت_۴۲۰

سریع سمت آیفون رفتم…با دیدن نگار و داریوش توی آیفون لبخند پهنی روی لبم نشست…دکمه رو فشار دادم و در رو باز کردم…خواستم سمت در برم که با سر رفتم توی سینه مهدی...آخی گفتم و بینیم رو گرفتم.
_آه مهدی چرا یکدفعه میای؟بینیم داغون شد.
سریع دستم رو کنار زد و نگاهی به بینیم انداخت
_بذار ببینم...خب جلوی پات رو ببین دختر چقدر عجله داری؟
دستی روش کشید و گفت:
_خیلی درد میکنه؟
_نه فقط یکم.
نگاهی به این ور و اونور انداخت و سریع بینیم رو بوسید
_الانم بهتر نشد؟یا بیشتر بوس کنم؟
_ایش ولم کن مهدی
پشت چشمی نازک کردم از کنارش گذشتم…مهدی سریع دنبالم اومد و همراهم شد…حاجی و زهره خانوم هم اومدن به استقبال نگار و داریوش...در باز شد و چهره نگار و داریوش نمایان شد..
با ذوق دویدم و خودم رو پرت کردم توی بغل نگار و آروم دم گوشش زمزمه کردم
_وای نگار قربونت برم خوب شد اومدی
خندید و گفت:
_آروم دختر چت شده؟چرا یکهو رم کردی؟
دم گوشش زمزمه کردم
_ای کوفت لیاقت نداری دیگه؟
از بغلش بیرون اومدم و نگاهی بهش انداختم که گفت:
_چرا رنگ و روت اینجوریه الین؟حالت خوبه؟
_آره خوبم فعلا بیا داخل بعداً حرف میزنیم.
نگاهی به داریوش انداختم که داشت با مهدی سلام علیک میکرد…دستی براش تکون دا و گفتم:
_سلام آقا داریوش خوبی؟
_ممنون خوبم
چند قدم که جلوتر رفتیم نگار و داریوش با حاجی و زهره خانوم روبه رو شدن و سلام علیک کردن...بعدش همگی به داخل رفتیم و نگار و داریوش هم با بقیه اشنا شدن‌…رفتم کنار نگار نشستم و دم گوشش گفت:
_چقدر دیر اومدین؟
_یه کاری برای داریوش پیش اومد دیر کردیم حالا مگه چی شده؟
هیچی یه یاعته اینجا نشستم و دارم متلک ها و چشم غره های گاه و بیگاه اون دو تا عفریته رو تحمل میکنم.‌
_کدوم دوتا عفریته؟
ریز خندیدم و با ابروم به زن عموها اشاره ردم.
_اون دوتا عجوزه رو میگم
_آهان
_ببین هر دوشون دارن زیر چشمی من و تو رو میپان…خداییش خیلی روی مخن نمیدونم این شوهراشون چطوری باهاشون سر میکنن.
_ببینم اون دختره مهرانه ست
مسیر نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به مهرانه.
_آره تو از کجا فهمیدی؟
_آخه با اون چشمای وق زده اش میخ محمد مهدی شده و داره سوراخش میکنه؟
اخمام توی هم رفت
_چی؟
سریع نگاهی به مهدی انداختم تا ببینم اونم نگاهش میکنه یا نه…نه حواس مهدی جای دیگه ای بود و داشت با یکی از آقایون صحبت میکرد.
با خشم زمزمه کردم
_شیطونه میگم برم یکی بکوبم توی فرق سرش
اومدم نیم خیز بشم که...
613 views08:08
باز کردن / نظر دهید
2022-04-18 10:51:56 #پارت_۴۱۹

تازه اصلا هم چاق نشدم خودش رو نمیگه که انگار داره میترکه…برای اینکه حرصش رو در بیارم لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
_ممنون دستتون درد نکنه…شما هم همینطور همچین یه نمه گوشت اومدین.
صورتش درهم شد و گفت:
_چی؟یعنی منم چاق شدم؟
نه عزیزم تانکر شدی.
زهره خانوم خندید و گفت:
_نه الین داره شوخی میکنه فریده از وقتی رژیم گرفتن رو شروع کردی خیلی لاغر شدی.
چشمام گرد شد یعنی داره رژیم میگیره؟پس چرا از دفعه قبل که دیدمش چاق تر شده؟نزدیک بود خنده ام بگیره که جلوی خودم رو گرفتم…فریده خانوم که لبخند مرموزانه من رو دید با حرص گفت:
_زهره جون عروست توی کار های خونه کمکت میکنه؟یا فقط میخوره و میخوابه؟والا ما از وقتی اومدیم حتی از جاش هم بلند نشده.
با حرص ناخونام رو توی دستم فرو کردم دیگه داره میره روی اعصابم…آخه به تو چه؟مگه فضولی؟
زن عمو هنگامه_والا عروسم عروس های قدیم ما نمیذاشتیم مادر شوهرمون دست به سیاه و سفید بزنه ولی دخترای امروزی فقط دهنشون رو باز میکنن تا همچی رو بریزی توی حلقشون.
به خدا که اینا مشکل روانی چیزی دارن وگرنه این عقده ای بازیهای بیخود نسبت به من چه معنی میده؟…زهره خانوم نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:
_الینم خیلی خوبه همش بهم کمک میکنه.
لبخندی بهش زدم دم مادر شوهرم گرم همش ازم حمایت میکنه…آهان بسوزین عفریته ها…زن عمو هنگامه چشم غره ای بهم رفت و گفت:
_دختر بلند شو برو یه چایی بیار دهنمون خشک شد.
با شنیدن حرفش چشمام گرد شد..‌چه بی ادب انگار داره با نوکرش صحبت میکنه…بابا اینا دیگه کین؟با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و چیزی نگفتم...شیطونه میگه یه چیزی بگم حالشون رو بگیرما؟ایش!!!!چشم به مهرانه افتاد که داشت بهم نگاهم میکرد و میخندید…الحق گه همتون مثل همین عجوزه ها…آه ای کاش نگاز هر چه زودتر برسه تا ازدست چرت و پرتاشون خلاص بشم.
زهره خانوم نگاهی بهم انداختت و گفت:
_تازه دم دادم دم بکشه خودم میارم.
زن عمو هنگامه خندید و گفت:
_نه زهره جان فقط داشتم شوخی میکردم.
ایش!!!آره جان خودت اصلا هم مسخره ام نکردی...با صدای زنگ آیفون نیشام شل شد…آخ جون نگار و داریوش اومدن… سریع از جام بلند شدم و گفتم:
_من باز میکنم.
زهره خانوم_باشه دخترم برو
خواستم برم که مهدی هم از جاش بلند شد و گفت:
مهدی_الین صبر کن من باز میکنم تو بشین.
با ذوق گفتم:
_نه خودم باز میکنم مهدی حتماً نگار و داریوش هستن...
656 views07:51
باز کردن / نظر دهید