Get Mystery Box with random crypto!

💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

لوگوی کانال تلگرام azita_zard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛 ر
لوگوی کانال تلگرام azita_zard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛
آدرس کانال: @azita_zard
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 1.05K
توضیحات از کانال

لینک دعوت👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFdMq41Yb0XQBcrfgg
💛رامش بادیگارد مخفی(فروشی)
💛دلم رو هوایی کردی(فروشی)
@aziabi
👆آیدی آدمین برای تبادل و خرید رمان
کپی از رمان ممنوع🚫

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 4

2022-05-10 00:51:49 #پارت_۴۳۵

زهره خانوم و حاجی جوابم رو دادن…خواستم برم که چشمم به مهدی افتاد…سریع نیم خیز شد و خواست از روی صندلی بلند بشه که حاجی سریع گفت:
_تو کجا محمد مهدی؟
مهدی با لبخند نگاهی بهم انداخت و گفت:
_منم خوابم میاد حاجی میخواستم برم اتاقم
ایش حالا یکهو اینم خوابش گرفته… من که میدونم میخوای دنبال من راه بیفتی و بچسبی بهم؟بهتره سریع برم در رو قفل کنم تا دستش بهن نرسه.
حاجی که به فکر پلید مهدی پی برده بود با اخم نگاهش کرد و گفت:
_لازم نکرده الان بری تو فعلا بشین کارت دارم.
مهدی تختس نگاه حاجی کرد و گفت:
_نمیشه بذارین برای فردا؟ من خوابم میاد حاجی
حاجی اخماش تکی هم رفت با حرص گفت:
_تو که چشمات از حدقه داره میزنه بیرون؟ کجا خوابت میاد؟بشین ببینم.
ریز خندیدم و سریع از اونجا دور شدم…این پسر آنقدر تابلو میکنه که حاجی هم متوجه ذات پلیدش میشه...آه مهدی از دست تو که فعال بودنت هم یه دردسر غیر فعال بودنت هم یه دردسر دیگه؟
وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم…سریع شالم رو از روی سرم در اوردم و پرتش کردم رو تخت…کش موهام رو باز کردم که موهای بلندم ریخت دورم…آخیش پوست سرم داره نفس میکشه این دیگه چی بود؟به سمت کمدم رفتم و لباستم رو با یه تاپ و شلوارک عوض کردم…بعد از اینکه چراغ رو خاموش کردم به سمت تخت رفتم و زیر پتو خزیدم...دهنم رو تا ته باز کردم و خمیازه کشیدم نمیدونم چرا آنقدر خوابم میاد…چشمام داشت روی هم میفتاد که صدای دستگیره در اومد که بالا و پایین میشد و پشت بندش تقه ای به در خورد…کلافه توی جام جا به جا شدم و گفتم:
_کیه؟
_منم الین در رو باز کن.
با شنیدن صدای مهدی با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم…باز این بیش فعال پیداش شد…پوفی کشیدم و غریدم
_هر کی میخوای باش…برو پی کارت مهدی میخوام بخوابم.
_چرا در رو قفل کردی؟باز کن منم اومدم دنبال کارم
ای خدا عجب گیری کردم ها…باز این کار هاش شروع شد...انگار من نمیدونم کارش چیه.
_مهدی دست از سرم بردار حوصله ندارم.
خندید و گفت:
_تو در رو باز کن خودت حوصله ات رو میارم سر جاش.
با خشم گفتم:
_اصلا تا صبح پشت در بمون من که خوابیدم.
کوبید به در و با حرص گفت:
_الین بهتره این در رو باز کنی چون اگه خودم بازس کنم حسابت رو میرسم.
برو بابایی گفتم و روی تخت به مهلو چرخیدم…یه چند دقیقه ای پشت در وز وز کرد و وقتی نتیجه ای نگرفت صداش قطع شد…منم که چشمام سنگین شده بود کم کم به عالم خواب فرو رفتم..
با احساس نوازشی روی شکمم وحشت زده چشمام رو باز کردم...خواستم توی جام بشینم که سرم محکم به چیزی برخورد کرد و صدای آخی شنیدم..
689 views21:51
باز کردن / نظر دهید
2022-05-10 00:50:31 #پارت_۴۳۴

هه فکر کنم زهره خانوم قشنگ شستش و پهنش کرد که آنقدر قبافه اش اویزون شده.
_میگم الین چرا لب و لوچه ی این دختره مهرانه آویزونه؟چیزی نمونده بزنه زیر گریه.
_ایش حقشه دختره ی عفریته انشالله خون گریه کنه.
_چرا؟باز چی شده مگه؟
_چی شده؟بپرس چیکار کرده…همین چند دقیقه ی پیش مچش رو با مهدی توی آشپزخونه گرفتم
ناباور و با صدای بلند گفت:
_چی؟!!!
یکدفعه همه ی سر ها چرخید سمت من و نگار و متعجب نگاهمون کردن…لبخند مسخره ای روی لبم نشوندم و زیر لب زمزمه کردم:
_زهره مار چه خبرته؟همه رو خبر دار کردی.
بدون توجه به حرفم گفت:
_شوخی میکنی نه؟
_شوخین کجا بود؟اصلا به قیافه ام میخوره بخوام شوخی کنم؟همش راسته.
_وای خدا داشتن چیکار میکردن؟همدیگه رو میبوسیدن؟
با حرص نگاهش کردم
_چه غلطا… زبونت رو گاز بگیر…اگه اینطوری بود به نظرت من الان اینجا نشسته بودم؟اون و مهدی رو با هم کشته بودم و الان توی زندان بودم.
_چرت و پرت تحویلم نده الین درست حرف برن ببنیم چی شده.
_هیچی دختره ی چشم سفیده مهدی رو توی آشپزخونه تنها گیر آورده و داشته بهش ابراز احساسات میکرده منم مثل یه ماده ببر زخمی که بخوان جفتش رو بگیرن همچین حمله کردم سمتش و داشتم میزدمش که نگو شانس اورد زهره خانوم سر رسید وگرنه همونجا کشته بودمش.
یعنی الان زهره خانوم قضیه رو فهمید؟
_آره فهمید.
_چه بهتر شاید حداقل اون بتونه حال اون برادر زاده ی ابلیسش رو بگیره تا آویزون محمد مهدی نشه.
خندیدم و گفتم:
_فکر کنم گرفته از قیافه ی زارش مشخصه...

خدا رو شکر تا آخر مهمونی مهرانه دیگه حتی سرش رو بلند نکرد تا چشمش به من یا مهدی بیفته… فقط در عجبم این زهره خانوم چی بهش گفته یا با چی تهدیدش کرده که آنقدر سر به زیر شده…ولی هر چی بهش گفته خدا کنه جواب بده و دیگه شرش از روی زندگی منو مهدی برداشته بشه...الهی آمین.
بعد از این که مهمون ها رو بدرقه کردیم همگی از پله ها بالا اومدم و وارد سالن شدیم…حاجی و زهره خانوم سمت مبل رفتن و روش نشستن ولی من هنوز با تردید ایستاده بودم که مهدی تنه ای بهم زد و با لبخند رفت روی مبل نشست…البته تنه که عرض کنم پسره ی پررو از قصدی خودش رو بهم مالید و از کنارم رد شد‌ ایش…سنگینی نگاهش رو روم حس میکردم ولی اصلا نگاهش نکردم تا بسوزه پسره ی فلان شده …پوف حوصله اینجا نشستن رو هم نداشتم...دلم میخواست برم توی اتاقم و بگیرم تخت بخوابم.
زهره خانوم_چرا ایستادی الین؟بیا بشین دیگه؟
_من خوابم میاد میرم اتاقم بخوابم.
_برو قربونت برم حتماً امروز خیلی خسته شدی.
_پس شب به خیر...
643 views21:50
باز کردن / نظر دهید
2022-05-08 12:22:05 #پارت_۴۳۳

این یعنی چی؟نکنه حرفش رو باور نکرده و گولش رو نخورده؟ لبخندی روی لبم نشست و نگاهی به مهرانه خیط شده انداختم…انگار باورش نمیشد که زهره خانوم این حرف رو بهش زده.
_چی میگین عمه جان من متوجه منظورتون نشدم.
_منظور من خیلی هم واضحه مهرانه…یعنی دست از این کارهات برمیداری و دیگه نزدیک محمد مهدی و الین نمیشی فهمیدی؟
مهرانه ناباور گفت:
_عمه جان؟!!!
_ای درد و عمه جان فکر کردی خودم متوجه اطرافم نمیشم؟فکر کردی نمیدیدم چطوری به محمد مهدی نگاه میکنی؟فقط فکرش رو نمیکردم بخوای این کار رو بکنی؟آخه تو رو با حیا تر و خانوم تر از این حرف ها میدیدم ولی حالا دارم میبینم که اشتباه میکردم.
_ولی عمه جان من که…

_بسه مهرانه دیگه لازم نیست انکار کنی خودم همچین رو فهمیدم…بهتره دیگه تمومش کنی.
مهرانه بازم شروع کرد به اشک تمساح ریختن و ناله کردن
_عمه من محمد مهدی رو دوست دارم.
با خشم دستام رو مشت کردم…دختره ی وقیح دیگه قشنگ خودش رو وا داد...شیطونه میگه برم خفه اش کنم و راحت بشم.
زهره خانوم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_الین دخترم تو دیگه میتونی بری خودم باهاش حرف میزنم.
خیره خیره نگاهش کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد
_الین؟
سریع گفتم:
_چشم الان میرم.
نگاه چندشی به مهرانه انداختم و سریع از آشپزخونه رفتم بیرون…سریع رفتم پشت دیوار و گوش ایستادم تا ببینم چی میگن.
_محمد مهدی الان زن داره این رو حالیته مهرانه؟یعنی چی من دوستش دارم؟گناهه دختر
_پس چیکار کنم؟خب دوستش دارم دیگه؟
_ای خدا بازم داره میگه…چرا تو حرف حالیت نمیشه؟
دیگه حوصله گوش ایستادن نداشتم…برامم مهم نبود چی میگن فقط امیدوارم زهره خانوم یه چیزی بهش بگه تا شرش از زندگیمون کنده بشه…جلوتر رفتم و به محض اینکه وارد سالن شدم مهدی با چشم و ابروم برام اشاره زد چی شد؟منم پشت چشمی براش نازک کردم و روم رو برگردوندم…ایش بچه ریشوی الدنگ…اساسی از دستش عصبانی بودم چون وقتی مهرانه تنها گیرش اورد به جای اینکه بذاره بره ایستاده بود و داشت چرندیاتش رو گوش میداد…چشمم که به نگار افتاد به سمتش حرکت کردم و رفتم کنارش نشستم.
_آه یه ساعته توی آشپزخونه داشتی چیکار میکردی؟تنهایی حوصله ام سر رفت
_حالا بعدا بهت میگم چه خبر بوده…ببینم تخلیه کردی؟
نگاهی به صورتش انداختم و ادانه دادم:
_آره رنگ و روت که باز شده..‌سر و صدا هم که زیاد داشتی پس انجام شد.
خندید و گفت:
_آره احساس میکنم سبک شدم
صورتم مچاله شد
_ایش چندش.
_چندش خودتی بوزینه.
چشمم به مهرانه افتاد که با قیافه زار از آشپزخونه بیرون اومد و رفت کنار مادرش نشست…
884 views09:22
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 11:25:11 #پارت_۴۳۲

چشمام گرد شد…این دختر واقعاً یه شیطان بود…پوزخندی بهش زدم و گفتم:
_تهمت؟یعنی دارم بهت تهمت میزنم؟
_آره که داری بهم تهمت میزنی؟من و آقا محمد مهدی داشتیم فقط باهم صحبت میکردیم که تو مثل وحشی ها حمله کردی بهم و شروع کردی به زدنم.
_خیلی پررو و وقیحی که داری این حرف ها رو میزنی…اصلا چطوره از خود مهدی بپرسیم کی راست میگه هوم؟مهدی به مادرت بگو چیا بهت گفت.
مهرانه سریع رنگ و روش پرید و قبل از اینکه مهدی دهنش رو باز کنه سریع گفت:
_عمه به خدا داره دروغ میگه من کاری نکردم.
پوزخندی زدم و گفتم:
_مهدی هنوز چیزی نگفته که تو سریع هول شدی؟
با حرص نگاهم کرد
_هر چی میخواد بگه بذار بگه من کاری نکردم.
توپیدم:
_آره کاملا معلومه
زهره خانوم با اخمای درهم نگاهی بهم انداخت و بعد رو به مهدی گفت:
_محمد مهدی تو برو بیرون من خودم این قضیه رو حل میکنم.
متعجب نگاهش کرد و کم کم لب و لوچه ام اویزون شد…چرا مهدی رو بیرون میکنه؟بذار حرفش رو بزنه دیگه؟ نکنه حرف منو باور نکرد و حرف اون عفریته رو باور کرد؟ای به خشکی شانس آخه چرا نباید حرفم رو باور کنه؟مگه دیوونه ام که از خودم این حرف ها رو در بیارم؟
مهدی نگاهی به قیافه ی اویزونم انداخت و سریع گفت:
_ولی مادر الین که…
زهره خانوم سریع میپره وسط حرفش و با تندی میگه:
_گفتم برو بیرون محمد مهدی
مهدی با حرص پوفی کشید و بعد از اینکه نیم نگاه کلافه ای بهم انداخت از آشپزخونه رفت بیرون…چشمم به مهرانه افتاد که با لبخندی پهنی که روی لبش نشسته بود داشت نگاهم میکرد…عفریته خانوم الان توی ماتحتش عروسیه و داره به ریشم میخنده…سرم رو چرخوندم و نگاهی به زهره خانوم انداختم…لعنتی میدونستم… میدونستم وقتی به زهره خانوم بگم حرفم رو باور نمیکنه…آخه زهره خانوم یعنی حرف عروست رو باور نکردی ولی حرف این دختر رو قبول کردی؟آخه چرا؟..البته شایدم حق داری این ابلیس هم خیلی خوب بلده فیلم بازی کنه تا طرف رو گول بزنه...با صدای منحوس مهرانه نگاه خیره ام رو از زهره خانوم گرفتم.
_عمه تو رو خدا یه چیزی بهش بگین تا دست از سرم برداره.
این دیگه آخر پررویی و وقاحته هم گناهکار بود هم طلبکار
زهره خانوم اخماش کم کم توی هم رفت با خشم نگاه مهرانه کرد
_بس کن مهرانه…یا هر چه سریع تر این مسخره بازی ها رو تمومش میکنی یا خودم وارد عمل میشم.
چشمای مهرانه گرد شد و گیج نگاه زهره خانوم کرد… منم متعجب نگاهش کردم…
119 views08:25
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 12:31:36 #پارت_۴۳۰ این عفریته از شوهر من چی میخواد؟صداشون خوب نمیومد… کمی جلوتر رفتم و گوشام رو قشنگ تیز کردم تا ببینم چی میگن...امشب باید همچی مشخص میشد…وای به حالت مهدی…وای به حالت اگه با این عفریته سر و سری داشته باشی و بخوای منو دور بزنی. _تو رو خدا محمد مهدی…
255 views09:31
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 12:29:55 #پارت_۴۳۱

بدون توجه بهش نگاهی به اون عفریته انداختم که پشت بهم ایستاده بود…تا به خودش بیاد و بچرخه سمتم حمله کردم سمتش و با یه جهش پریدم روی سرش…تعادلش رو از دست داد و افتاد روی زمین…روش نشستم و دو دستی موهاش روگرفتم و محکم کشیدم…جیغ کشید و موهاش رو دو دستی چسبید.
_ولم کن دیوونه
_ای عفریته ی بی شرف میخوای شوهر منو از چنگم در بیاری؟حالا نشونت میدم.
مهدی که تا حالا با بهت داشت نگاهم میکرد سریع دوید سمتم و کمرم رو گرفت.
_ولش کن الین الان بقیه میشنون.
_ولم کن مهدی باید حسابش رو برسم...اصلا به درک بذار همه بشنون و آبروش جلوی همه بره… بذار بفهمن چقدر کثافته که زیر پای مرد زن دار نشسته تا از راه به درش کنه.
_الین..
با خشم نگاهش کردم
_میگم ولم کن برو کنار حالیت نمیشه؟
با اخم نگاهم کرد و کمرم رو ول کرد
مهرانه_ولم کن بیشعور
_خودت بیشعوری مگه بهت نگفتم دور بر مهدی نباش؟گفتم یا نگفتم؟ولی تویه عجوزه به حرفم گوش نکردی و بازم اومدی سمتش.
_اینجا چه خبره؟
با صدای پر خشم زهره خانوم دستم روی موهاش خشک شد…فوری سرم رو چرخوندم و نگاهی به عقب انداختم…زهره خانوم با بهت و خشمی که توی چهره اش نمایان بود داشت نگاهمون میکرد…مهرانه که دید حواسم پرت شد سریع از فرصت استفاده کرد محکم هلم داد … دستام از روی موهاش جدا شد و روی باسن افتادم روی زمین …با خشم نگاهش کردم که سریع از روی زمین بلند شد و رفت سمت زهره خانوم.
_عمه جون من رو از دست این دیوونه نجات بده.
مهدی با دیدنم سریع جلو اومد… دستش رو انداخت دور کمرم و از روی زمین بلندم کرد
_یکی به من بگه اینجا چه خبره این کار ها و یعنی چی؟… الین؟
دهنم رو باز کردم تا همچی رو بهش بگم که اون سلیطه سریع گفت:
_عمه همش تقصیر الینه اون اصلا از من خوشش نمیاد…خودتون که دیدین؟داشت منو میزد.
زهره خانوم نگاهی بهم انداخت و خواست چیزی بگه که مهدی گفت:
_من براتون میگم مادر الین هیچ تقصیری نداره…
زهره خانوم دستش رو به علامت سکوت برای مهدی بلند میکنه و میگه:
_خودت الین توضیح میده…بگو الین میشنوم چرا داشتی این کار رو میکردی؟
نیشخندی به مهرانه که مثل موش شده بود انداختم و گفتم:
_باشه همش رو بهتون میگم…زهره خانوم این بردار زاده تون به مهدی چشم داره و همش میخواد از راه به درش کنه…همین چند دقیفه پیش خودم با گوشای خودم شنیدم که داشت به مهدی میگفت دوست دارم…میگفت برو الین رو طلاق بده بیا من رو بگیر.
چشمای زهره خانوم تا ته گرد شد…مهرانه ی ابلیس هم هینی کشید و با وقاحت تمام گفت:
_چرا داری دروغ میگی؟یعنی آنقدر از من بدت میاد که این تهمت ها رو به من میزنی؟
265 views09:29
باز کردن / نظر دهید
2022-05-04 12:28:04 #پارت_۴۳۰

این عفریته از شوهر من چی میخواد؟صداشون خوب نمیومد… کمی جلوتر رفتم و گوشام رو قشنگ تیز کردم تا ببینم چی میگن...امشب باید همچی مشخص میشد…وای به حالت مهدی…وای به حالت اگه با این عفریته سر و سری داشته باشی و بخوای منو دور بزنی.
_تو رو خدا محمد مهدی به حرفم گوش کن
اخمام توی هم رفت…چی؟محمد مهدی؟تا حالا که یه آقا میجسبوند اولش؟
_برو کنار میخوام برم
_نمیرم اول باید به حرفم گوش بدی…من دوست دارم محمد مهدی.
هینی کشیدم و دستم رو گذاشتم روی دهنم…این عفریته چی زر زد؟داره به شوهر من میگه دوست دارم؟الان میرم حسابش رو میذارم کف دستش…خواستم از پشت در بیام کنار و برم داخل که سریع خودم رو کنترل کردم…نه الین الان نباید بری باید بفهمی بینشون چه خبره…با صدای پر خشم مهدی چشمام گرد شد
_بس کن این حرف ها چیه میزنی؟خجالت بکش من زن دارم.
_چه زنی؟من همچی رو میدونم‌
_تو دیوونه شدی نه؟آخه چی رو میدونی که خودم خبر ندارم؟
_میدونم که اون دختر رو زن خودت نمیدونی و دوستش نداری؟
با حرص دستام رو مشت کردم…من تو رو میشکم دختره ی چشم سفید خونه خراب کن.
_چطور میتونی اینجوری حرف بزنی؟…لا اله الا الله…دختر شرم کن و به خودت بیا.
_چیه؟مگه دارم دروغ میگم؟
_معلومه داری دروغ میگی؟چون من زنم رو دوست دارم و هیچ حسی هم به تو ندارم الانم بهتره بری تا کسی ندیده.
یکدفعه زد زیر گریه و گفت:
_چرا اینجوری میگی محمد مهدی؟من خیلی وقته که دوست دارم…خیلی وقته که منتظرت بودم ولی اون دختر یکهو اومد و تو رو از من گرفت.
با خشم تمام دستام رو مشت کردم و خودم رو کنترل کردم.
_ببین مهرانه خانوم؟من احساستون رو درک میکنم ولی نمیتونم کاری بکنم.
_چرا میتونی طلاقش بده و منو بگیر… به خدا من از اون دختره ی خنک خیلی بهترم‌
دیگه از خشم رو به انفجار بودم…صدای مهدی رو شنیدم که با خشم گفت:
_من دیگه حوصله شنیدن این چرندیات رو ندارم…برای آخرین بار دارم بهت میگم بهتره دیگه بیخیال این موضوع بشی و بری دنبال زندگی خودت وگرنه میرم همچی رو به دایی میگم فهمیدی؟
با شنیدن این حرف مهدی ناخودآگاه نفس راحتی کشیدم…حالا که فهمیدم مهدی اون رو نمیخواد دلم قرص شد
_دوست دارم مگه دست منه؟
_تو دوستم نداری فقط داری با خودت لجبازی میکنی‌.
مهرانه داد زد.
_نه میگم دوست دارم چرا نمیفهمی؟
دختره ی عفریته بسه هر چی چرت و پرت گفت الان حسابش رو میرسم.…سریع دویدم و وارد آشپزخونه شدم…مهدی با دیدنم رنگ و روش پرید و بهت زده گفت:
_الین؟!...
262 views09:28
باز کردن / نظر دهید
2022-05-01 11:18:58 #پارت_۴۲۹

بعد از اینکه ظرف های شام با کمک بقیه شسته شد از آشپزخونه بیرون اومدم تا برم پیش نگار بشینم که یکدفعه با قیافه ی مچاله شده جلوم ظاهر شد.
_الین بیا سریع دستشویی رو نشونم بده.
با نگرانی نگاهش کردم
_چت شده؟حالت خوبه نگار؟
_خوبم بابا فقط دستشویی دارم
نفسم رو با آسودگی بیرون دادم و گفتم:
_ای بابا پس چرا قیافه ات رو کج و کوله کردی؟…فکر کردم اتفافی برات افتاده
_زود باش الین داره میریزه
جلوتر راه افتادم و گفتم:
_ایش بیا تا نشونت بدم…حالا کوچیک یا بزرگ؟
یکی کوبید پس سرم
_تو شوهر کردی ناکارم شدی ولی هنوز آدم نشدی؟
دستم رو گذاشتم پس سرم و با حرص نگاهش کردم…خندید و وارد دستشویی شد...خواست در رو ببنده که دوباره بازش کرد و گفت:
_الین یه وقت پشت در منتظر نباشی ها؟برو خودم میام.
_چرا؟خب منتظر میمونم دیگه؟
_لازم نکرده برو پی کارت شاید بخوام سری صدایی چیزی بدم میخوای همه رو بشنوی؟
صورتم توی هم رفت
_ایش چندش یعنی آنقدر باد داری؟خب نوشابه کمتر میخوردی؟
خندید و گفت:
_گمشو الین.
در رو بست و رفت داخل…چرخیدم و خواستم برم که با صدای بلندی که از دستشویی اومد توی جام خشک شدم…چی بود بمب بود؟پقی زدم زیر خنده…ای خدا… نگار از دست تو مثل اینکه خیلی نفخ کرده بود...نگاهی به دور و بر انداختم خوشبختانه کسی این دور و بر نبود تا بشنوه وگرنه فکر میکردن کار منه بد بخته…دیگه آبرو حثیت برای آدم نمی موند ...سریع از اون منطقه رو ترک کردم و وارد سالن شدم… روی مبل نشستم و سرم رو چرخوندم تا نگاهی به مهدی بندازم که دیدم نیست…وا کجا رفته؟سریع چشم چرخوندم تا مهرانه رو پیدا کنم که دیدم اونم نیست…دلم هری ربخت پایین و رنگم پرید…اینا چرا دوتایی غیب شدن؟نکنه باهم هستن؟چرت نگو الین این فکر ها چیه میکنی؟چون هر دوشون نیستن یعنی با هم هستن؟کلافه توی جام جابه جا شدم…خدا دارم دیوونه میشم…پس این مهرانه کدوم گوریه؟دیگه نتونستم تحمل کنم و سریع از روی مبل بلند شدم…برم ببینم شاید توی آشپزخونه باشه؟پا تند کردم و خواستم وارد آشپزخونه بشم که با صدای مهرانه و مهدی شوک زده پشت در ایستادم…
112 viewsedited  08:18
باز کردن / نظر دهید
2022-04-30 12:22:59 #پارت_۴۲۸

ایش بسه دیگه بشکه خانوم جام داره تنگ تر میشه…کمی خودم رو به سمت مهدی کشیدم…جالب اینجاست که چه کلاسی هم داشت برامون میذاشت و هی چه رژیم رژیمم میکرد…با نگرانی نگاهی به خودم انداختم که چسبیده بهش نشسته بودم…یه وقت همینجا نترکه؟شانس نداریم که؟اینجوری منم که کنارش نشستم باهاش میرم هوا…
_الین کجایی؟
با صدای مهدی دم گوشم نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو چرخوندم سمتش
_هان؟اینجام؟
_بیا برات غذا کشیدم بخور
_باشه الان میخورم.
بیخیال فریده خانوم شدم و یه قاشق غذا توی دهنم گذاشتم و با لذت خوردم…خیلی خوشمزه بود…واقعاً دست پخت زهره خانوم حرف نداشت بیخود نیست این ترکیده خانوم نه ببخشید فریده خانوم تند تند داشت میخورد…شروع کردم به خوردن که دیدم مهدی بازم برام گوشت گذاشت.
_بسه مهدی چقدر گوشت برام میکشی؟
بازم یه تیکه دیگه برام گذاشت توی بشقابم و با لبخند نگاهم کرد…سرش رو نزدیک تر اورد و دم گوشم زمزمه کرد.
_باید حسابی بخوری تا برای امشب جون داشته باشی.
سریع سرم رو عقب کشیدم و با بهت نگاهش کردم.
_چی؟!!!
با دیدن قیافه ام خندید و گفت:
_جونم؟تو هم دلت میخواد نه؟
از بهت بیرون اومدم و با حرص گفتم:
_خیلی پرویی مهدی برای همین تند تند گوشت به خوردم میدی؟خندید و سری تکون داد.
_ایش!!!چاییدی مهدی جون همینجا باید بهت بگم که کور خوندی چون دستت به هیج جا نمیرسه.
با شیطنت نگاهم کرد و مرموزانه گفت:
_ببینم مطمئنی؟
_ایش آره خیلیم مطمئنم
با نشستن دستش پشت کمرم…تکونی توی جام خوردم و جا خورده نگاهش کردم.
_چیکار میکنی؟
_حالا دیدی؟دست من به همه جات میرسه.
دستش داشت پایین تر میرفت که هینی کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم
_مهدی دستت رو بردار یکی میبینه.
خندید و دستش رو برداشت.
_باشه برداشتم نترس همه حواسشون به غذاشونه کسی حواسش به ما نیست.
_میکشمت مهدی...
_باشه عزیزم
کاسه ماست رو جلوم گذاشت و ادامه داد
_بیا فعلا ماستت بخور امشب موقع خواب میتونی منو بکشی.
با حرص نگاهش کردم که خندید و مشغول خوردن ادامه غذاش شد…شیطونه میگه کل کاسه ماست بکوبم توی فرق سرش...پوفی کشیدم و مشغول خوردن غذام شدم...
356 views09:22
باز کردن / نظر دهید
2022-04-27 15:20:36 #پارت_۴۲۶ هینی کشیدم و دستم رو گذاشتم روی دهنم. _کثافت…مهدی غلط کرد با تو…انشالله خودت امشب زیر داریوش له بشی. هینی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت خندیدم و گفتم: _جواب رو حال کردی؟ با حرص گفت: _خیلی بیشعوری الین گمشو برو اونور با خنده دستی روی شکمش کشیدم …
514 views12:20
باز کردن / نظر دهید