Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۴۲۸ ایش بسه دیگه بشکه خانوم جام داره تنگ تر میشه…کمی خو | 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

#پارت_۴۲۸

ایش بسه دیگه بشکه خانوم جام داره تنگ تر میشه…کمی خودم رو به سمت مهدی کشیدم…جالب اینجاست که چه کلاسی هم داشت برامون میذاشت و هی چه رژیم رژیمم میکرد…با نگرانی نگاهی به خودم انداختم که چسبیده بهش نشسته بودم…یه وقت همینجا نترکه؟شانس نداریم که؟اینجوری منم که کنارش نشستم باهاش میرم هوا…
_الین کجایی؟
با صدای مهدی دم گوشم نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو چرخوندم سمتش
_هان؟اینجام؟
_بیا برات غذا کشیدم بخور
_باشه الان میخورم.
بیخیال فریده خانوم شدم و یه قاشق غذا توی دهنم گذاشتم و با لذت خوردم…خیلی خوشمزه بود…واقعاً دست پخت زهره خانوم حرف نداشت بیخود نیست این ترکیده خانوم نه ببخشید فریده خانوم تند تند داشت میخورد…شروع کردم به خوردن که دیدم مهدی بازم برام گوشت گذاشت.
_بسه مهدی چقدر گوشت برام میکشی؟
بازم یه تیکه دیگه برام گذاشت توی بشقابم و با لبخند نگاهم کرد…سرش رو نزدیک تر اورد و دم گوشم زمزمه کرد.
_باید حسابی بخوری تا برای امشب جون داشته باشی.
سریع سرم رو عقب کشیدم و با بهت نگاهش کردم.
_چی؟!!!
با دیدن قیافه ام خندید و گفت:
_جونم؟تو هم دلت میخواد نه؟
از بهت بیرون اومدم و با حرص گفتم:
_خیلی پرویی مهدی برای همین تند تند گوشت به خوردم میدی؟خندید و سری تکون داد.
_ایش!!!چاییدی مهدی جون همینجا باید بهت بگم که کور خوندی چون دستت به هیج جا نمیرسه.
با شیطنت نگاهم کرد و مرموزانه گفت:
_ببینم مطمئنی؟
_ایش آره خیلیم مطمئنم
با نشستن دستش پشت کمرم…تکونی توی جام خوردم و جا خورده نگاهش کردم.
_چیکار میکنی؟
_حالا دیدی؟دست من به همه جات میرسه.
دستش داشت پایین تر میرفت که هینی کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم
_مهدی دستت رو بردار یکی میبینه.
خندید و دستش رو برداشت.
_باشه برداشتم نترس همه حواسشون به غذاشونه کسی حواسش به ما نیست.
_میکشمت مهدی...
_باشه عزیزم
کاسه ماست رو جلوم گذاشت و ادامه داد
_بیا فعلا ماستت بخور امشب موقع خواب میتونی منو بکشی.
با حرص نگاهش کردم که خندید و مشغول خوردن ادامه غذاش شد…شیطونه میگه کل کاسه ماست بکوبم توی فرق سرش...پوفی کشیدم و مشغول خوردن غذام شدم...