Get Mystery Box with random crypto!

💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛

لوگوی کانال تلگرام azita_zard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛 ر
لوگوی کانال تلگرام azita_zard — 💛رمانهای آزیتا زرد (دلم رو هوایی کردی)💛
آدرس کانال: @azita_zard
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 1.05K
توضیحات از کانال

لینک دعوت👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAFdMq41Yb0XQBcrfgg
💛رامش بادیگارد مخفی(فروشی)
💛دلم رو هوایی کردی(فروشی)
@aziabi
👆آیدی آدمین برای تبادل و خرید رمان
کپی از رمان ممنوع🚫

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 5

2022-04-27 15:17:35 #پارت_۴۲۷

نگاه پیروزمندانه ای به مهرانه که از خشم زیاد سرخ شده بود انداختم و نیشخندی تحویلش دادم اونم با حرص نگاهم کرد و رفت تا یه جای دیگه برای خودش پیدا کنه تا بشینه…اینه مهرانه جون با من در نیفت که ور میفتی…سرم رو خم کردم و نگاهی به اندک جایی که بین مهدی فریده خانوم بود انداختم…با این یه ذره جا که یه ور منم جا نمیشه؟مهدی هنوز متوجه اومدنم نشده بود و داشت برای حاجی غذا میکشید…فریده خانوم سرش رو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت فکر کردم الان خودش رو جمع و جور میکنه و تا منم جا بشم ولی با خباثت تمام اون ماتحت عریضش رو بیشتر پهن کرد تا جا نشم...ایشی زیر لب زمزمه کردم و توی همین اندک جا به زور خودم رو جا دادم…تقریباً یه طرف رونم افتاد روی مهدی…مهدی سریع چرخید سمتم و با دیدنم چشماش برق زد.
_اومدی؟
_آره مگه نمیبینی؟ برو اونورتر جام تنگه.
نگاهی بهم انداخت و کمی خودش جمع و جور کرد‌
_دیگه بیشتر از این نمیشه.
_خیلی خب خوبه.
_تو که گفتی نمیام؟پس چی شد؟
زیر چشمی نگاهی به مهرانه انداختم…دختره ی عوضی درست اومد رو به روی من و مهدی نشست و زیر چشمی ما رو میپاد…بهتره جلوش هی مهدی رو تحویل بگیرم تا چشمش در بیاد…سرم رو نزدیک صورت مهدی بردم و با عشوه گفتم:
_وای مهدی جون خب دلم خواست بیام پیش عشقم بشینم مگه عیبی داره؟
چشماش گرد شد و سریع گفت:
_نه فدات بشم چه عیبی؟بیا برات غذا بکشم…چی میخوری؟
نگاهی به غذا ها انداختم و با ناز گفتم:
_مهدی؟!!!برام برنج و قرمه سبزی بکش
خندید و گفت:
_باشه گوشتش رو هم زیاد برات میریزم تا بخوری و جون بگیری.
مهدی که مشغول کشیدن غذام شد زیر چشمی نگاهی به مهرانه انداختم با صورتی قرمز شده سرش رو اتداخته بود پایین و داشت با حرص که خیلی هم تابلو بود غذاش رو میخورد…خوبه ببین و از حرص منفجر شو عفرینه… نگاهی به دور و برم انداختم که چشمم به فریده خانوم افتاد…دیدن همانا چشمام تا ته گرد شدن همانا…بشقابش رو تا جا داشت پر کرده بود همینطور تند تند داشت میخورد…وای خدای من این دیگه چیه؟حتی یه لحظه هم صبر نمیکنه یه نفس بگیره یه بند داشت میداد بالا… مگه قعطی زده ست که اینجوری میکنه؟مگه توی کار رژیم نبود؟با دیدن حرکاتش ریز خندیدم…خداییش نمیدونم چرا احساس میکنم هر چی فریده خانوم بیشتر میخوره جای منم تنگ تر میشه فکر کنم همینطور از اونور میخورد و از اونور دیگه چاق تر میشد…
527 viewsedited  12:17
باز کردن / نظر دهید
2022-04-27 15:10:31 #پارت_۴۲۶

هینی کشیدم و دستم رو گذاشتم روی دهنم.
_کثافت…مهدی غلط کرد با تو…انشالله خودت امشب زیر داریوش له بشی.
هینی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت خندیدم و گفتم:
_جواب رو حال کردی؟
با حرص گفت:
_خیلی بیشعوری الین گمشو برو اونور
با خنده دستی روی شکمش کشیدم
_جوش نزن عزیزم برای بچه ات خوب نیست.
چشم غره ای بهم رفت و دستم رو پس زد
_میگم برو کنار اعصابم رو بهم ریختی.
بازم دستم رو روی شکمش گذاشتم و گفتم:
_باشه شکر خوردم خوبه؟حالا قهر نکن
پشت چشمی نارک کرد و سرش رو چرخوند سمت دیگه.
_حالا ناز نکن عزیزم وگرنه داریوش رو صدا میزنم بخورتت.
غضبناک نگاهم کرد که ادامه دادم.
_باشه مهدی رو میگم بیاد منو بخوره خوبه؟
_با من بودی الین؟
با شنیدن صدای مهدی ناباور نگاهی بهش انداختم…یعنی حرفم رو از اون فاصله شنید؟اون که داشت با داریوش صحبت میکرد؟
_چی میگی مهدی؟
_اسمم رو از زبونت شنیدم
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_تو داری حرف های من رو گوش میدی؟
خندید و سری تکون داد…زیر لب فحشی نثارش کردم و ایش گویان روم رو برگردوندم...مردک انگار گوش به زنگه
نگاهی به نگار که حالا نیشش باز بود انداختم زیر لب خدا شفا بده ای گفتم .
بعد از اینکه با کمک بقیه سفره چیده شد زهره خانوم به همه تعارف زد تا بیان و سر سفره بشینن…خواستم برم کنار نگار بشینم که با اشاره هایی که مهدی بهم میومد متوجهش شدم و نگاهش کردم…رفت کنار سفره نشست و با لبخند اشاره زد برم کنارش بشینم...یعنی برم؟پس نگار چی؟چشمم به داریوش افتاد که رفت کنار نگار نشست…خوبه نگار دیگه تنها نیست…پس بهتره برم…نه صبر کن اول یکم اذیتش کنم…چشم غره ای براش رفتم
و لب زدم نمیام…سریع لب و لوچه اش اویزون شد و بادش خوابید…ریز خندیدم و خواستم با ناز و نوز برم طرفش که یکدفعه چشمم به مهرانه افتاد…داشت دنبال جا میگشت که چشمش به مهدی و جای خالی کنارش افتاد…با لبخند پهنی که روی لبش نشست دلم هری ریخت پایین… نکنه این عجوزه ی چشم سفید میخواد بره پیش مهدی بشینه؟چیز خورده قلم پاش رو میشکنم…مگه این که از روی نعش من رد بشی عفریته…قدم اول رو که به سمت مهدی برداشت نزدیک بود قلبم بیاد توی دهنم…کور خوندی عفریته که بذارم بری پیش شوهر فعال شده ی من بشینی…کلا ناز و نوز رو بیخیال شدم و مثل اسبی که رم کرده باشه دویدم سمت مهدی تا اون جای خالی رو بگیرم...سریع تنه ای به مهرانه زدم و مثل جت از کنارش رد شدم…یه لحظه سرم رو به عقب چرخوندم دیدم مهرانه سکندری خورد و نزدیک بود بیفته که سریع تعادلش رو حفظ کرد…خنده ی شیطانی کردم و رفتم بالای سر مهدی ایستادم…
12 views12:10
باز کردن / نظر دهید
2022-04-26 14:30:27 #پارت_۴۲۵

_دختره چه شانسیم داره میبینی هنگامه؟محمد مهدی از این کار ها نمیکرد؟بهتره بگم اصلا بلد نبود…معلوم نیست این دختره چیکارش کرده که اینجوری هواش رو داره...خدا بده شانس میگه به زنم چیزهاب سنگین ندین بلند نکنه
هنگامه خانوم_راست میگی فریده…میگم نکنه دختره چیز خورش کرده؟
فریده_نمیدونم والا ازش بعیدم نیست.
ایش باز این عفریته ها شروع کردن به چرت و پرت گفتن…دیگه از حسودی دارن میترکن نمیدونن چی دارن بلغور میکنن…ایش مثلا داشتن آروم حرف میزدن تا کسی نشوه ولی تمام افرادی که توی آشپزخونه

بودن میشنیدن‌...چشمم به زهره خانوم افتاد که اخماش توی هم رفته بود و زیر لب داشت با خودش چیزهایی زمزمه میکرد...دیس برنج رو با حرص برداشتم و از آشپزخونه رفتم بیرون… دیگه تحمل شنیدن این اراجیف ها رو نداشتم…آخه آدم مگه آنقدرم بیشعور میشه؟اگه یکی درباره دختر خودتون این حرف ها رو بزنه خوشتون میاد؟…آه لعنتی ولشون کن الین بذار انقدر بگن تا بترکن…به سمت سفره رفتم…خم شدم تا دیس رو بذارم روش که نگار رو دیدم…داشت قاشق چنگال ها رو داخل بشقاب میذاشت…دیس رو روی سفره گذاشتم و گفتم:
_تو چرا بلند شدی نگار؟بیا برو بشین خودم انجامش میدم.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_نمیخواد خودم انجام میدم.
_نمیشه یه وقت دولا راست میشی یه بلایی سر بچه ات میاد
خندید و گفت:
_دیوونه شدی الین؟حامله ام مریض که نیستم؟
با شنیدن کلمه حامله یاد خودم افتادم…زیر چشمی نگاهی به مهدی انداختم نکنه واقعاً به قول زنعموهای مهدی حامله شده باشم؟ نه بابا فکر نکنم...یعنی اگه اینطور باشه با همین دو دستام مهدی رو خفه میکنم …با کشیده شدن دستم به خودم اومدم
_کجایی الین؟
_هان چیه؟
_میگم الین حوصله ام سر رفت...تو هم که رفتی آشپزخونه بیشتر حوصله ام سر رفت.…بیا یکم پیشم بشین باهام صحبت کن سرم گرم بشه.
خندیدم و آروم دم گوشش زمزمه کردم
_میگم نگار برو تا میخواد سفره آماده بشه کنار داریوش بشین و هی خودت رو بهش بمالون اینجوری هم سرت رو گرم میکنی هم تنت رو.
سریع گفت:
_باشه
ریز خندیدم که یکدفعه به خودش اومد و صورتش از خشم قرمز شد…وای خدا الانه که بترکه…دهنش تا ته باز کرد تا منفجر بشه که سریع گفتم:
_نگاریه وقت جیغ نزنی یه چی بگیها؟به خودت مسلط باش دختر ما اینجا آبرو داریم.
با حرص دهنش رو بست و دندوناش رو روی هم فشار داد…دستش رو کوبید روی سینه اش و آروم غرید:
_ای به حق پنج تن انشالله محمد مهدی امشب دوباره بزنه ناکارت کنه تا دل من یکی خنک بشه...
451 views11:30
باز کردن / نظر دهید
2022-04-26 14:27:42 #پارت_۴۲۴

این رو گفت و سریع از کنارم رد شد…آنقدر نگاهش کردم که از آشپزخونه رفت بیرون…پوفی کشیدم و سرم رو چرخوندم که دیدم همه دارن با بهت نگاهم میکنن…اون مهرانه و زنعموهایی مهدی چشماشون دیگه از حدقه داشت میزد بیرون...وای خدا چی شده؟اینا چرا اینجوری نگاهم میکنن؟چشمم به زنعمو فریده افتاد که با صورتی قرمز شده از خشم داشت سرتا پام رو دید میزد…وقتی نگاهم رو به خودش دید چشم غره ای بهم رفت و رو به زهره خانوم گفت:
_وای بر من زهره عروست حامله ست؟یعنی بدون اینکه عروسی بگیرین حامله شده؟
با شنیدن حرفش تکونی توی جام خوردم…چی؟حامله؟من حامله ام؟اینو دیگه از کجاش درآورده زنیکه ی دیوونه؟اصلا نکنه واقعاً دیشب مهدی زده باشه حامله ام کرده باشه؟چشمم یه لحظه به مهرانه افتاد که وا رفت و دو دستی صندلی رو گرفت تا نیفته.
فکر کنم اونم باورش شده من حامله ام که وا رفت دختره ی عفریته
زهره خانوم شوک زده نگاهش کرد و خندید
_نه…چرا همچین فکری میکنی فریده؟
_پس چرا محمد مهدی گفته به زنم چیزهای سنگین ندید تا بلند کنه؟جز این چی میتونه باشه؟
هنگامه خانوم_وا؟یعنی محمد مهدی زده حامله اش کرده؟
تگاهی به من انداخت و گفت:
_آره دختر؟حامله ای؟
با دهن باز شده نگاهشون کردم دیوونه شدن؟چی میگن؟اصلا فوقش مهدی زده حامله ام کرده مگه چه عیبی داره؟زنشم دوست دخترش که نیستم اینا اینجوری میکنن؟
زهره خانوم_گفتم که اینطور نیست الین فقط مشکلی که هر ماه زنا دارن داره محمد مهدی هم همین رو داشت میگفت.
فریده خانوم پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_واقعاً؟ای بابا پس خوب شد اونی که مافکر میکردیم نشد…ببین زهره یه وقت نذارین کنار هم باشن ها؟تا وقتی ازدواج نکردن اتاقشون جدا باشه اینجوری بهتره.
ایش زنیکه فکر کرده کیه که داره برامون تعیین تکلیف میکنه؟
زهره خانوم خندید و گفت:
_بهتره وسیله ها رو ببریم دیر شد.
با گفتن این حرفش بحث در مورد من و حامله شدنم تموم شد و همگی مشغول کارشون شدن…اون مهرانه که تا حالا وا رفته بود سربع به خودش اومد با ذوق شروع کرد به کمک کردن…کثافت ذوق کرد که حامله نیستم فکر کرده مهدی بهم دست نزده و بازم میتونه سعی خودش رو بکنه فقط اینه نمیدونه که مهدی زده ناکارم کرده و اصلا شایدم تا حالا حامله هم شده باشم…فقط نمیدونم چرا زهره خانوم بهشون دروغ گفت و اون قضیه زنا رو بهونه کرد…شاید برای اینکه دهنشون سریع تر بسته بشه این حرف رو زد...با صدای وز وز فریده خانوم که داشت آروم یه چیزهایی رو به هنگامه خانوم میگفت گوشام رو تیز کردم...
449 views11:27
باز کردن / نظر دهید
2022-04-25 14:23:36 #پارت_۴۲۳

انشالله کوفتت بشه این قورت دادنها…چشمم به بشقاب های روی میز بود افتاد خم شدم تا برشون دارم و ببرم که دستی رو دستام نشست و بشقاب رو از دستم کشید…متعجب سرم رو چرخوندم…مهدی بود.
_چی شده؟چرا همچین میکنی؟
لبخندی زد و گفت:
_سنگینه عزیزم خودم میبرم.
چشمام گرد شد
_این کجاش سنگینه؟همش پنج شش تا بشقابه.
_وقتی میگم هست یعنی هست.
سرش رو جلوی صورتم اورد و آروم دم گوشم زمزمه کرد
_مگه صبح خونریزیت شدید نبود؟برای همین میگم.
ناباور سرم رو عقب بردم و نگاهش کردم…این پسر دیگه زده به سیم آخر اینا چیه میگه؟
با دیدن قیافه ام خندید و گفت:
_قربونت برم چرا چشمات اینجوری گرد شده؟یه وقت میخورمتا؟
پشت چشمی نارک کردم و آروم گفتم:
_الان دیگه خوبم اینا چیه میگی؟یکی میشنوه
چشماش برق زد با لبخند خبیثی گفت:
_واقعاً خوبه خوبی دیگه؟پس امشب…
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
_نه…نه هنوز قشنگ خوب نشدم
خندید و موزیانه زل زد بهم…اه لعنتی برای چی گفتم خوب شدم؟اینجوری بیشتر بهم گیر میده…فکر کنم بهتره امشب برم توی اتاق خودم و در رو قفل کنم وگرنه میاد سر وقتم و کارم رو میسازه…بعدازظهری هم زهره خانوم سر رسید وگرنه اون کار خودش رو کرده بود…به خودم اومدم دیدم مهدی هنوزم جلوم ایستاده و زل زده بهم…یه جورایی محوم شده بود و چشم ازم برنمیداشت…نگاهم کشیده شد به پشت سرش…همه در حین اینکه داشتن کارشون رو میکردن خیلی نامحسوس داشتن زیر چشمی ما رو میپاییدن….اون مهرانه عفریته که خیلی خونسرد و بدون هیچ خجالتی چرخیده بود سمتمون و دست به سینه داشت نگاهمون میکرد…بیشعور انگار داشت فیلم میدید…اصلا بهتر آنقدر ببین تا چشمت در بیاد…دستم رو گذاشتم روی سینه ی مهدی و هلش دادم عقب تر…سریع به خودش اومد و لبخندی زد
_برو دیگه مهدی چرا ایستادی و زل زدی به من؟همه دارن نگاهمون میکنن
نگاهی به دستم که هنوز روی سینه اش بود انداخت و با لبخند گفت:
_دستت روی قلبمه ولی خودت توی قلبمی.
چشمام تا ته گرد شد.
_چی؟
خندید و گفت:
_ابراز احساسات کردم دیگه؟
چشمام بیشتر گرد شد…وای خدا بهم گفت توی قلبشم؟یعنی دوستم داره؟
با صدای سرفه زهره خانوم نگاهمون رو از هم گرفتیم چرخیدیم سمتش…نگاهی به مهدی انداخت و اشاره ای به در آشپزخونه زد…یه جورایی به مهدی گفت برو بیرون تا بیشتر از این تابلو بازی در نیاوردی...مهدی نگاهی به دور و بر انداخت و وقتی دید همه کارشون رو ول کردن و دارن ما رو میبینن سریع گفت:
_خب من اینا رو ببرم…راستی مادر نذار الین چیز های سنگین برداره براش خوب نیست....
27 views11:23
باز کردن / نظر دهید
2022-04-24 10:53:07 #پارت_۴۲۲

زیر لب ایشی زمزمه کردم سرم رو چرخوندم سمت دیگه...مار از پونه بدش میاد دم خونه اش سبز میشه.
_عمه جان کاری هست من انجام بدم؟
ایش!!!نکبت…زهره خانوم لبخندی زد و گفت:
_نه عزیزم زحمت نکش.
_وا؟عمه جان چه زحمتی؟سفره رو بندازم؟
_بنداز دخترم.
_چشم الان میندازم.
سفره رو برداشت و از آشپزخونه رفت بیرون…پوفی کشیدم و سبزی خوردن رو داخل سبد سبزی ریختم زهره خانوم هم مشغول ریختن خورشت داخل ظرف شد…طولی نکشید که بقیه خانوم ها برای کمک به آشپزخونه اومدن...نگار هم بلند شد اومد تا کمک کنه که سربع بیرونش کردم همینم مونده اون با شکم حامله بیاد اینجا کارم بکنه..
فریده خانوم_زهره دیگ برنج خیلی سنگینه میگم یکی از مرد ها رو صدا بزنیم از روی گاز بیارتش پایین.
زهره خانوم_آره الان به محمد مهدی میگم بیاد…الین؟سریع برو محمد مهدی رو بگو بیاد
_چشم
سریع از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد سالن شدم…نگاهی به مهدی انداختم که داشت با داریوش صحبت میکرد…با دستم بهش اشاره زدم که نظرش بهم جلب شد…سرش رو به معنی چیه تکون داد که چشکمی براش زدم و اشاره زدم بیاد…لبخند گشادی روی لبش نشست و سریع از جاش بلند شد…نزدیک بود پقی بزنم زیر خنده ای خدا با این ذوقی که این کرد حتماً فکر کرده بهش علامت دادم بریم اتاق خالی...سریع خودش رو بهم رسوند و با نیش باز گفت:
_چی شده عزیزم؟دلت برام تنگ شده؟
دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم
_بیا بریم آشپزخونه زهره خانوم کارت داره.
ایستاد و متعجب نگاهم کرد
_چی؟من فکر کردم…
خندیدم و گفتم:
_چیه فکر کردی وسط این همه جمع بهت علامت میدم میگم مهدی بیا بریم اتاق خالی؟
ناگهان دستم رو کشید که پرت شدم توی بغلش…لبش رو روی پیشونیم گذاشت گفت:
_آره از کجا فهمیدی؟
حرصی دستم رو گذاشتم روی سینه اش و هلش داد عقب
_میدونم چون تو رو که تازه موتورت روشن شده رو خوب میشناسم حالا هم راه بیفت همه معطل تو هستن.
اینو گفتم و جلوتر راه افتادم...چند گام بلند برداشت و باهام هم قدم شد…خواستم سرم رو بچرخونم و نگاهش کنم که سریع لبش رو چسبوند به گوشم و زمزمه کرد.
_الانم موتورم روشن شده الین چیکار کنم؟بریم اتاق من؟
بهت زده نگاهش کردم که خندید و جلوتر راه افتاد…ایش مرتیکه ی دیوونه.
مهدی با گفتن یااللهی وارد آشپزخونه شد منم دنبالش راه افتادم
زهره خانوم_بیا مادر این دیگ رو بردار بذار روی زمین.
مهدی چشمی گقت و دیگ رو از روی گاز بلند کرد و روی زمین گذاشت.
نگاهی به مهرانه انداختم که داشت ظرف های ترشی رو پر میکرد و زیر چشمی مهدی رو دید میزد…اخمام توی هم رفت دختره ی ترشیده همینطور ترشی میریزه و شوهر من رو دید میزنه...
53 views07:53
باز کردن / نظر دهید
2022-04-23 20:17:59 ⁠ ⁠ رئیس شرکت عشق سابقش رو استخدام کرده ازش انتقام بگیره...

با رسیدنش به یک قدمی ام پلک هایم را بر روی هم فشرده و گامی به عقب برداشتم؛ خواستم فاصله ام را با او بیشتر کنم که مچم را محکم گرفته و سینه به سینه ام شد:

_ کجا؟ فرار نکن !
جوری نگاه میگیری انگار بار اولته میبینی!
نکنه بوسه هامونو فراموش کردی ؟

به نفس نفس افتاده بودم.
این روی بهرام را هرگز ندیده بودم...
بهرام مهربونی که سه سال پیش می شناختم زمین تا آسمان با مرد سرد و مغرور مقابلم فرق می کرد.

دهان باز کرده و سعی کردم صدایم بدون لرز باشد:
_با این کارا ازت نمی ترسم و در ضمن من فرار نمی کنم .
اگه قرار بر فرار بود، روز اول که فهمیدم رئیس شرکت تویی می رفتم و پشت سرمم نگاه نمی کردم!

پوزخندی زده و با اشاره به قفسه سینه ام که با شتاب پر و خالی می شد گفت:
_زبونت یه چیز میگه اما بدنت چیزی دیگه...

انگشتش را روی نبض شقیقه ام کشیده و گفت:
_ هنوز همون لیایی!... واکنشای آشکار اما زبون دراز...

دستش را پس زده و گفتم:
_نیستم! چیکار کنم باورت بشه ؟
بگو...
همون کارو میکنم !

دست دیگرش را بالا آورده و با پیچیدنش به دور کمرم کنار گوشم لب زد:
_ هرکاری بگم...!؟
بیشتر فکر کن دختر حاج علی...
آدمی که جلوت وایساده اون بهرام توی ذهنت نیست.
دیگه عاشقت نیست!
با دیدن چشمات دلش نمی لرزه!
دستات قلبشو گرم نمی کنه!
باید کلمه به کلمه ای که از دهنت بیرون میادو قشنگ مزه کنی!

ترسیده بودم اما نگاهم را از چشمانش جدا نکردم. با دیدن سکوتم دستش را میان یقه ام کشیده و اولین دکمه را باز کرد!
_هنوزم اون تتو روی شونته؟

حکایت عـشقی آتیشین... خفته در خاکستر های جدایی...

https://t.me/joinchat/HtsMZa4qTA5jNzQ0
https://t.me/joinchat/HtsMZa4qTA5jNzQ0

خلاصه:
بهــرام‌ بزرگمهر رئیس مغرور و خشن شرکت معروف آرکا برای انتقام از "لیا" که زمانی عاشقش بوده اونو به شرکتش می کشه و با یه قرارداد سفت و سخت استخدام می کنه.
اون قصد داره با گرفتن آرامش لیا اونو مجازات کنه اما...

https://t.me/joinchat/HtsMZa4qTA5jNzQ0

ژانر: #عاشقانه #رئیس_کارمندی #انتقامی
64 views17:17
باز کردن / نظر دهید
2022-04-23 20:17:59 ⁠ .

دختر نوزده ساله‌ای که به اجبار به عقد پسر دوست باباش درمیاد، مردی که هیچ جا لو نمیده این دختر نامزدشه و همه فکر می‌کنن دختر خونده‌شه


- آقای دکتر اجازۀ ازدواج آمین جان دست شماست دیگه؟...می‌خواستم بعد اینکه میلاد از سربازی برگشت واسش بیام #خواستگاری...

اخم‌های مرد در هم رفت.
خواستگاری؟! آن هم برای خرگوش #چموش و شیطانش؟

جدی و بی‌انعطاف جواب پیرزن را داد: بچۀ نوزده بیست ساله رو چه به ازدواج؟

پیرزن خود را نباخت ...

- بچه؟!...بچه‌ست و راه به راه ماسماسک به دست می‌شه و با پسرم پیامک بازی می‌کنه؟...چشمتون رو بستید و فکر می‌کنید سرش تو درس و کتابه ولی بیست چاری پسر من رو #انگولک می‌کنه...ما تو این محل آبرو داریم جناب طلوعی...دو روز دیگه گندش در بیاد چ؟!

دخترک پشت ستون پنهان شده بود.
از ترس داشت پس می‌افتاد و چشمان هراسانش عکس‌العمل فراز را کنکاش می‌کرد.

مشت فراز که روی میز نشست شانه‌هایش از ترس بالا پرید .

- حواست به نطق کردنات هست خانم صمدی؟ بی‌کس و کار نیست که هر شِری رو به ریشش ببندی...

پیرزن چادرش را پیش کشید و به سمت در رفت...

- اگه کس و کارشی و به غیرتت بر می‌خوره دختر خوندت رو جمع کن نذار هر طور می‌خواد جولون بده...امروز من فهمیدم دو روز دیگه همه می فهمن...جنس دست دوم هم می‌مونه رو دستت!

رفت و نماند ببیند خشم و عصبانیت مرد چطور دامن دخترک بی‌پناه را می‌گیرد.

فراز دستی به صورتش کشید و با صدایی خش دار غرید: بیا اینجا خیره سر!

از جا تکان نخورد. از ترس حالت تهوع گرفته بود.

- اومدی یا بیام دخترجون؟...چند وقته پر و بالت رو نچیدم فک کردی خبریه نه؟!

طولی نکشید که هیکل ریزه میزه‌اش خودی نشان داد. با قدم‌هایی لرزان پیش رفت و با فاصله از مرد ایستاد.

- بیا جلوتر!

بغضش شکست: اگه دست روم بلند کنی به مامان فاطمه می‌گم...

شق و رق و بی‌انعطاف ایستاده بود ‌.
با چشمانی تنگ شده لبی کج کرد...

- غلط اضافه!...من روش‌های بهتری برای #سرویس کردن دهنِ تو دارم زیبا!

پلکش از ترس بالا پرید...

- می‌دونی بدترین #تنبیه چیه؟...اینکه هر چی رو که طرف دوست داره ازش بگیرن...

نمایشی حالتی متفکر به خود گرفت و ادامه داد: مثلاً نذارم بری بیرون...کلاس رقصت رو کنسل کنم...گوشی و لپ تاپت رو بگیرم...دیگه چی؟

عادت نداشت به آن همه نامهربان شدن این مرد!
اشک هایش شدت گرفت ...

ماتم زده و معصومانه پرسید: خودت چی؟...خودت رو هم ازم می‌گیری؟
https://t.me/joinchat/LB5gBLUQRIc0NDFk
https://t.me/joinchat/LB5gBLUQRIc0NDFk

قرار بود فقط هم‌خونه باشیم...قرار بود فقط به اجبار همدیگر رو تحمل کنیم اما نشد!
نشد چون یه روزی به خودم اومدم و دیدم که عاشق چشمای آهوییش شدم.
من...منِ فراز طلوعی...منی که یک عمر همه دنبالم می‌دویدن حالا باید دنبال یه دختر مو فرفری می‌دویدم و ناز می‌خریدم
https://t.me/joinchat/LB5gBLUQRIc0NDFk
55 views17:17
باز کردن / نظر دهید
2022-04-23 20:17:59هر دو تا برادر این دختر رو می‌خوان، ولی مدل خواستنشون فرق می‌کنه.

-بهار دیروز با من حرف زد. گفت که می‌خواد بره سر کار.

آدم جرات نمی‌کنه راز دلش رو تو این خونه به کسی بگه، نه گذاشت و نه برداشت همه چیز رو گفت، پسره دهن لق. حسام کفری گفت:

-بهار خیلی غلط کرده!

از دست حامد کفری بودم. همه عصبانیتم رو توی زبونم ریختم. اخم کردم و جواب دادم:

-به تو چه! تا چند ثانیه پیش من جزو اعضای خانواده‌ات نبودم چی شد یهو...

نیم‌خیز شد.

-مثل اینکه تو دندون‌هات تو دهنت اضافه کرده.

زن‌عمو سریع دست حسام رو گرفت و با تشر اسمش رو صدا زد.

-حسام!

حسام با صدای بلند گفت:

-آخه ببین این چی‌می‌گه! آبروی ما رو نشونه گرفته، تا حالا کدوم یکی از دخترهای خانواده اعتمادی سرکار رفتند که این دومیش باشه!

هنوز حرصم نخوابیده بود. رو به حسام گفتم:

-مگه خانواده اعتمادی به غیر از من دختر دیگه‌ای هم داره؟ بعد هم سرکار رفتن من چه ربطی به آبروی تو داره؟

حسام دست مادرش رو پس زد و بلند شد. به سمت من خیز برداشت.

به سرعت برق پشت حامد پناه گرفتم.

حامد ایستاد. جلوی برادرش رو گرفت. زن عمو نشسته بود و با خونسردی نگاهمون می‌کرد. حسام می‌خواست حامد رو رد کنه.

-من امروز دندونهای تو رو تو دهنت خورد نکنم حسام نیستم!

حامد برادرش رو گرفت.

-داداش، آروم باش، داریم حرف می‌زنیم. هرکی نظرش رو می‌ده، بعد تصمیم می‌گیریم.

حالا حسام و حامد رو‌به‌روی هم بودند.

-همین دیگه، تو ازش دفاع می‌کنی که این اینقدر پرو شده.

از روی شونه حامد انگشت اشارش رو به سمت من گرفت.

-من امروز اون زبون درازت رو ...

با هشدار زن‌عمو حرف حسام نصفه موند.

-بشینید. با همتونم! حداقل حرمت سفره رو نگه دارید. دخترعموتون اختیارش دست شما نیست که هر کدومتون یه جور نظر می‌دید.


این دو تا برادر هر دوشون خاطرخواه بهار هستند
کل کل‌های بهار با حسام دیدنیه.


https://t.me/+UhTuflQtKSU6f9gf
47 views17:17
باز کردن / نظر دهید