2022-04-23 20:17:59
.
دختر نوزده سالهای که به اجبار به عقد پسر دوست باباش درمیاد، مردی که هیچ جا لو نمیده این دختر نامزدشه و همه فکر میکنن دختر خوندهشه
- آقای دکتر اجازۀ ازدواج آمین جان دست شماست دیگه؟...میخواستم بعد اینکه میلاد از سربازی برگشت واسش بیام #خواستگاری...
اخمهای مرد در هم رفت.
خواستگاری؟! آن هم برای خرگوش #چموش و شیطانش؟
جدی و بیانعطاف جواب پیرزن را داد: بچۀ نوزده بیست ساله رو چه به ازدواج؟
پیرزن خود را نباخت ...
- بچه؟!...بچهست و راه به راه ماسماسک به دست میشه و با پسرم پیامک بازی میکنه؟...چشمتون رو بستید و فکر میکنید سرش تو درس و کتابه ولی بیست چاری پسر من رو #انگولک میکنه...ما تو این محل آبرو داریم جناب طلوعی...دو روز دیگه گندش در بیاد چ؟!
دخترک پشت ستون پنهان شده بود.
از ترس داشت پس میافتاد و چشمان هراسانش عکسالعمل فراز را کنکاش میکرد.
مشت فراز که روی میز نشست شانههایش از ترس بالا پرید .
- حواست به نطق کردنات هست خانم صمدی؟ بیکس و کار نیست که هر شِری رو به ریشش ببندی...
پیرزن چادرش را پیش کشید و به سمت در رفت...
- اگه کس و کارشی و به غیرتت بر میخوره دختر خوندت رو جمع کن نذار هر طور میخواد جولون بده...امروز من فهمیدم دو روز دیگه همه می فهمن...جنس دست دوم هم میمونه رو دستت!
رفت و نماند ببیند خشم و عصبانیت مرد چطور دامن دخترک بیپناه را میگیرد.
فراز دستی به صورتش کشید و با صدایی خش دار غرید: بیا اینجا خیره سر!
از جا تکان نخورد. از ترس حالت تهوع گرفته بود.
- اومدی یا بیام دخترجون؟...چند وقته پر و بالت رو نچیدم فک کردی خبریه نه؟!
طولی نکشید که هیکل ریزه میزهاش خودی نشان داد. با قدمهایی لرزان پیش رفت و با فاصله از مرد ایستاد.
- بیا جلوتر!
بغضش شکست: اگه دست روم بلند کنی به مامان فاطمه میگم...
شق و رق و بیانعطاف ایستاده بود .
با چشمانی تنگ شده لبی کج کرد...
- غلط اضافه!...من روشهای بهتری برای #سرویس کردن دهنِ تو دارم زیبا!
پلکش از ترس بالا پرید...
- میدونی بدترین #تنبیه چیه؟...اینکه هر چی رو که طرف دوست داره ازش بگیرن...
نمایشی حالتی متفکر به خود گرفت و ادامه داد: مثلاً نذارم بری بیرون...کلاس رقصت رو کنسل کنم...گوشی و لپ تاپت رو بگیرم...دیگه چی؟
عادت نداشت به آن همه نامهربان شدن این مرد!
اشک هایش شدت گرفت ...
ماتم زده و معصومانه پرسید: خودت چی؟...خودت رو هم ازم میگیری؟
https://t.me/joinchat/LB5gBLUQRIc0NDFk
https://t.me/joinchat/LB5gBLUQRIc0NDFk
قرار بود فقط همخونه باشیم...قرار بود فقط به اجبار همدیگر رو تحمل کنیم اما نشد!
نشد چون یه روزی به خودم اومدم و دیدم که عاشق چشمای آهوییش شدم.
من...منِ فراز طلوعی...منی که یک عمر همه دنبالم میدویدن حالا باید دنبال یه دختر مو فرفری میدویدم و ناز میخریدم
https://t.me/joinchat/LB5gBLUQRIc0NDFk
55 views17:17